من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

شکرگذارم تا ابد

سلام سلام 

صبح شما بخیر حال و احوال دوستان خوبم؟ 

واااای اگه بدونید چقدر هیجان دارم....دیروز از شرکت رفتم خونه مامانم اینا و با اینکه روز اول پری خانم بود ولی اصلا  حالم بد نبود!از صبح که بیدار شدم خوب و سرحال بودم!از من شمیم بعید بود همچین چیزی!!! 

خلاصه که ناهار زرشک پلو با مرغ خوردیم و بعد ناهار هم با مامان، تخت شیدا رو که برای بابا گذاشته بودیم تو نشیمن جمع کردیم و برگردوندیم تو اتاق خودش و کلی هم این وسط سه تایی خوش گذروندیم و بگو و بخند، یهو ساعت چهار اینا بود شیدا از مدرسه زنگ زد و گریهههههههههه که نتایج کنکور اعلام شده و من حالم بده و نمیتونم ببینم! 

من فوری رفتم تو سایت و مامان هم شماره داوطلبیش رو از اتاقش پیدا کرد .... بلههههههههه خواهرک ما دانشگاه سراسری بهشهر مهندسی کامپیوتر قبول شده!!!!! 

فکر کن بابام چقدر ذوق کرد...انقدر خوشحالی کردیم و بالاپایین پریدیم ...ما از این طرف گریه شیدا از اونطرف خط گریه!! 

به عالم و آدم که پیگیر کنکور شیدا بودند زنگ زدیم و خبر دادیم.... 

شرایط عالی شد! 

خوب ما با اون وضعی که دقیقا موعد کنکور شیدا پیش اومد و اینکه هفته کنکور ،شیدا رو نمیذاشتیم حتی بیاد بیمارستان بابا رو ببینه واقعا فکر نمیکردیم سراسری قبول بشه اونم روزانه!اونم مهندسی کامپیوتر! 

میگفتیم فوق فوقش غیرانتفاعی یا پیام نور قبول بشه! 

از اون مهمتر اینکه بهشهر نزدیکه ساری هست و چهل دقیقه تا خونه بابام تو ساری فاصله داره...این یعنی اینکه بابام به آرزوش رسید و بدون غرغر های مامان و شیدا میتونه بره و تو خونه رویاییش با خیال رااااحت زندگی کنه .... 

حالا دیشب میخندید و به شیدا میگفت من نمیتونم بیام ساری .کار دارم .تزریق دارم. میمونم پیش زندایی شما برین اخه همین هفته پیش که بابا میخواست بره شیدا گفت کار دارم و میمونم پیش زندایی شما برین حالا بابا حرف خودش رو به خودش برمیگردوند 

همون دیشب کلی تصمیم ها گرفتیم .اینکه بابا اینا خونه اشون رو رهن بدن و کلا برای زندگی برن اونجا.اینکه خونه ساری رو بفروشن و بهشهر بخرن البته بعدش پشیمون شدن  چون بابام وجب به وجب اون خونه رو درختاو باغچه اش رو با دست های خودش درست کرده و ازش به این راحتی نمیگذره...نهایتا گفتن  یکسال بهشهر اجاره کنیم تا ببینیم چی میشه.... اگر خوشمون اومد ساری رو میدیم یه جا تو بهشهر از نو بنا میکنیم....پناه برخدا...

من هم که ساعت هفت و نیم پسرعمه حامد بهم زنگ زد و سر خیابونمون بود تا ماشینم رو بگیره و بره باهاش یه دوری بزنه که ماشین خودش رو بفروشه و اینو برداره.منم زودی برگشتم و ماشین رو بهش دادم و رفتم خونه.حامد هم اومد و به مامانم زنگ زد و خوشحالی کردیم و ساعت نه و نیم هم پسرعمه برگشت و گفت ماشین رو میخواد. 

طلاهامم دادم به حامد که بفروشه و الان منم و یه حلقه نامزدی و حلقه عروسی و یه زنجیر و تو گردنی....اها چرا شونزده هزار تومن هم تو کیفمه  

دیگه هیچی ندارم هیچی...ولی امیدوارم معامله ایی که حامد داره میکنه برامون پرسود باشه. ایشالا همه اینا چند برابر میشه و برمیگرده سر جاش. 

دیشب میگه قدرت رو میدونم اینکه تا ریزترین طلاهایی که من اصلا به یادش هم نبودم اوردی و دراختیارم گذاشتی که مقروض نباشم...گفت میدونم هیچ چیزی ازم پنهان نکردی و تو اینهمه سال جیبمون یکی بوده،این برام خیلی ارزش داره....گفتم همین که این رو بفهمی برام کافیه ....خدا کنه یادش بمونه و این حرفارو فقط دیشب نزده باشه! 

البته اینم بگم حامد ماهه...من هرچی بخوام هررررچی کافیه یه بار بگم و نه نمیاره!خودش رو به اب و اتیش میزنه و فراهم میکنه خوب متقابلا منم نمیذارم زیر بار قرض و وام بره و همه سرمایه ام رو وقتی نیاز داره در اختیارش میذارم.... 

خلاصه که اینجوری دیگه حالا منم و مادرو پدرو خواهری عازم سفری چند ساله....منم و بی ماشینی و راه دور...منم و یه عالمه نگرانی.... 

ولی خداروشکر حالمون خوبه و خدارو بابت همه این مهربونی هاش از صمیم قلب شاکرم.... 

خدا جون عاشششششششقتم خیلی گلی

نظرات 3 + ارسال نظر
هدیه پنج‌شنبه 19 شهریور 1394 ساعت 15:32

بااااااابااااا همسر از خود گذشته مهربون،دستت درد نکنه بابت طلاها.ایشالله بهترشو بخری.
قبولی دانشگاه شیدا مبارکه،به سلامتی

هی هی چه کنیم دیگه
مرسی مامان هدیه جونم...پسته خاله قوبونش برم چطوره

آبانه چهارشنبه 18 شهریور 1394 ساعت 16:06

واااااااای شمیم مبارکا باشه عشقم
انشالله به دل خوش
من میگم شیدا بین ساری و بهشهر رفت و آمد کنه. راهی نیست که. اون خونه حیفه
قرار نیست تا ابد بی ماشین بمونین. بحق اون دل پاکت خدا خیلی زود شما رو صاحب ماشین میکنه

سلام عزیز دلم
ممنونم ازت
اره ابانه اما الان کلا مسیر عوض شد....ازاد هم قبول شده و ما همه به تکاپو افتادیم برای انتخاب مسیر درست
فدات بشم عزیزم به من لطف داری نازنین

نسیم چهارشنبه 18 شهریور 1394 ساعت 11:40 http://nasimmaman.blogsky.com

وای شمیم جونم...چقد خوشحال شدم واسه شیدا...........
مبارک باشه...چقد خوبه که شمال قبول شد..همونجایی که تو و خانوادت خیلی دوست دارین...
ایشالا همه چی خیره...
ایشاا سرمایه گذاریت جواب میده...و یه عالمه طلاهای خوشگل دوباره میخری عزیزم

نسییییییم مرسی دوستم
دعا کن راه درست رو پیدا کنه...
ایشالا نسیم برام دعا کن همچنان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد