من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

چی میخواد بشه!

هفته پیش یکشنبه وقتی از ایستگاه مترو بالا اومدم حامد رسید،منو گذاشت خونه مامانم و رفت اداره ،منم با مامان و شیدا یه دل سییییر باقالی خوردیم و حرف زدیم و خوش گذروندیم.بعد من اومدم خونه و حامدم بعد از من رسید.

دوشنبه کلاس داشتیم از هفت صبح،استاد هفت صبحمون از یه اهنگ خوشش اومده بود و فقط یادش بود تو اهنگه میگه:بیخیال دنیا،خودمون رو عشقه!هر جا که باشی اونجا بهشته!

میگفت یه دختره میخونه و معلومه تند و تند داره قرررر میده!من براش گوگل کردم و پخش کردم،گل از گلش شکفت...انقدر خندیدیم اول صبحی کلی شاد شدیم!

بعد هم کلاسای دیگه رو رفتیم و ناهار و کلاس ماسک هم گریم سوختگی یاد گرفتیم که رو صورت نهال اجرا کردیم و عکسش رو گذاشتم اینستا با هشتگ نه به اسید پاشی:))))کلی هم سر اون خندیدیم.

سه شنبه که دانشگاه نداشتم ولی یادمم نیست چیکارا کردم!احتمالا همش خونه بودم یا نهایتا ناهار رفتم خونه مامانم...

چهارشنبه خوشگل و موشگل رفتم کلاس،کلاس اول که طراحی صحنه است اسکیس و نقشه ماکتم رو کشیدم،کلاس دوم هم بازیگری بود که کلی از خاطره های استاد باباپور لذت بردیم،بعد از کلاس با نهال رفتیم نمایشگاه کتاب.

از اطلاعات جای انتشاراتی که کتاب ازشون میخواستیم رو پرسیدیم که سرگردون نشیم...یه عالمه کتاب خریدیم و ساعت سه رسیدیم خونه نهال.امیر برامون خورش کرفس درست کرده بود،سفره انداخته بود و سالاد و طالبی و ...ما هم خسته و گرسنه و هلاک!

یه ناهار مفصل خوردیم و چپه شدیم کنار سفره...تا ساعت پنج خوابیدیم بعد بیدار شدیم و چای و قهوه و..حامد هم اومد شام خوردیم و خیلی خسته بودیم،شب همونجا خوابیدیم .

صبح حامد رفت سرکار و من و نهال هم بیدار شدیم یکم جارو گردگیری کردیم،مادرشوهرم هم بیرون کار داشت،اومد اونجا.بعد از اینکه نهال با سامی درس کار کرد،اماده شدیم و همگی اومدیم سمت ما...دیگه نهال و مامانش رفتن بالا و منم رفتم خونه مامانم...ناهار اونجا بودم وبعدازظهر اومدم خونه و به نهال زنگ زدم اومد پایین تا کارهای کارگاه رنگ(استاد عصبانی) رو بکنیم.

تا هشت کار میکردیم و بعد نهال رفت بالا و دوباره دوازده بود اومد و تا پنج و نیم صبح کارمون طول کشید!

جمعه دوازده از خواب بیدار شدیم.حامد رفت پشت بوم کولرها رو راه انداخت،ناهار هم خونه مادرشوهرم قیمه بادمجون خوردیم.بعدازظهر هم تو چرت بودیم و کار خاصی نکردیم.

شنبه امتحان کامپیوتر داشتیم،میان ترم،عالی بود...بعدش کنفرانس داشتم برای کارگردانی که اونم عالی بود...

حامد هم زنگ زد و گفت امتحان اینترنتی داره و بریم خونه پسر عمه اش...منم بدو بدو رفتم خونه و اماده نشستم و لاک نارنجی زدم تا حامد بیاد دنبالم.حالا نمیدونم چرا خشک نمیشد!یه بار روش خط افتاد پاکش کردم دوباره زدم،موقع پوشیدن مانتوم گیر کرد به استین و دوباره خراب شد!لاک پاک کن بردم و تو ماشین پاکش کردم...اه

ساعت هفت رسیدیم و حامد شروع کرد و‌من و پسر عمه اش هم کمکش میکردیم.این پسر عمه اش یه دختر داره که من عاشقشم...ده سالشه و یه تیکه ماااهه...پیانو میزد و من براش غش میکردم!انقدر هم با محبته که حد نداره...میره میاد بوسم میکنه...شونه اورده بود موهای بلندش رو شونه کردم و براش گوجه ایی بستم کیف میکردم...

خلاصه شام خوردیم و یکم گپ زدیم و ساعت ده و نیم هم اومدیم خونه.

یکشنبه دوباره کلاس داشتم ،برای طراحی و نقاشی باید مدادرنگی و ماژیک میخریدیم،اون مغازه ایی که ازش خرید میکنیم بسته بود وبقیه هم نداشتند!!!اصلا دیگه جنس تو مغازه ها نیست!!حالا یا واقعا نیست یا تو انبارها نگه داشتن و نمیفروشن....

خلاصه بعدازظهر مغازهه باز کرد و چیزایی که میخواستیم خریدیم،سیزده تا مدادرنگی و شش تا ماژیک شد چهارصدوچهل و پنج هزار توماااااان!!!!!یه پاک کن مدادی هجده هزااااار تومان!!!!!

در حال خرید بودیم که حامد اومد دنبالمون،از اونجا رفتیم برا بابا کلستومی خریدیم(اونم دونه ایی بیست و هفت هزار تومن!!)بعد رفتیم اداره حامد کارش رو انجام داد و بعدم خونه نهال اینا.

اها سر راه هم حامد بردمون بهمون بستنی داد خیلی خوشمزه بود.

تو مسیر و خونه نهال اینا هم یکم بحثمون شد...یکمیش مربوط به پسرعمه اش میشد ولی هردو زیاد کشش ندادیم.نهال اینا هم جوگیر شدن یکمم اونا بحث کردن و تهش همه بیخیال شدیم؛)

امیر برامون ساندویچ درست کرد خوردیم قرمه سبزی هم کشید اوردیم برای سحری حامد و اومدیم خونه که فهمیدیم ماه رو ندیدن و دوشنبه اخر شعبانه(خودمون رو زدیم به اون راه...چه مسخره بازی اخه)

دوشنبه خیلی خسته بودیم و قرار شد نریم دانشگاه!

صبح به مامانم زنگ زدم اول گفت تو بیا اینجا،بهش گفتم نمیخوای از اون خونه بیای بیرون؟؟؟کلی خندید و بالاخره اومد...

با هم دیگه خونه منو حسابی تمیز کردیم  لباس شستیم بردیم پشت بوم پهن کردیم و ناهار هم بوقلمون درست کردیم.بابا اومد ساعت دو ناهار خوردیم،یکم خوابیدیم،ساعت چهار بابا رفت و ساعت پنج هم بعد از اوردن لباسها از روی پشت بوم ،مامان رفت.

منم لباسهارو اتو کشیدم وحامد هم اومد خرید کرده بود،میوه و سبزیجات،شستم و جابه جا کردم،اخر شب هم براش قرمه سبزی داغ کردم خوردیم وخوابیدیم.

سه شنبه هم که دیروز باشه صبحش کارای طراحی و نقاشی رو کردم،ساعت یک رفتم خونه مامانم و ناهار خوردم،برای حامد هم داد اوردم(کوفته ریزه)اها مادرشوهرم اول زنگ زد تا تلفنی ضبط صدا با گوشی رو یادش بدم،تلفنی نشد،اومد پایین بهش یاد دادم و ضبط کنان رفت بالا:))

بعد از ظهر بازم به کارام رسیدم ،برای افطار حامد سوپ جو درست کردم،مامانم پتو روتختش رو اورد انداختم ماشین لباسشویی،موقع رفتن هم طفلی خورد زمین...بعد هم حامد اومد و دوباره خرید کرده بود که شستم و جابجا کردم .یه کاسه سوپ جو دادم بالا و سفره افطار حامد رو انداختم.بعد افطار شیدا اود اینجا یه کار کامپیوتری داشت،حامد باهاش کلنجار رفت و اخرشم درست نشد،شیدا رفت و حامد خوابش برد و منم جمع و جور کردم برنج پختم و خوابیدم.

ساعت سه و نیم بیدار شدم سحری حامد رو اماده کردم ،با هم خوردیم بعد من خوابیدم و اونم دوش گرفت و خوابید.امروز هم خیلی بیحال بودم و ساعت هشت به نهال زنگ زدم گفتم نمیام کلاس...الانم دمر افتادم رو تخت...هنوز حال ندارم پاشم ولی کم کم باید بکنم از این تخت ...نصف روز رفت و من هیچ کار نکردم...

نظرات 5 + ارسال نظر
مامان ارسام چهارشنبه 25 اردیبهشت 1398 ساعت 11:16

کجا رفتی ییییییییی بیا دیگه

چشم چشم فردا انشالله

سسسسسسسسسسسسسسسسس شنبه 21 اردیبهشت 1398 ساعت 10:38

سلام
چشمام روشن شده
ممنونم

سلام
دل ما روشن شده

ملیکا جمعه 20 اردیبهشت 1398 ساعت 00:12

سلام شمیم جان
چقدر خوبه که انقدر ارتباط هاى خوب دارین، واقعأ لذت مى برم، خدارو شکر هزاران بار، امیدوارم همیشه برقرار باشین.
عبادت هاتون هم قبول باشه،
همسرم که یه ساعت بعد افطار مى خوابه،من که شب هاى معمولى تا ساعت سه چهار صبح بیدارم حالا که ماه رمضونه تاسحرى بیدارم!

سلام عزیزم
ممنونم ولی حقیقت اینه که روابط همیشه گل و بلبل نیست خیلی وقتا تنش ایجاد میشه که با گذشت حل میشه...
عبادات شما هم قبول
ای جانم کلا ماه رمضون رو بخاطر اینکه روتین زندگی رو بهم میریزه دوست ندارم!

رکسانا چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 ساعت 22:38

انشااله همیشه مشغله هات از جنس زندگی باشه شمیم جان
ای جانم یه دخمل ناز و شیرین هم نصیب خودت میشه موهاشو ببافی
مرسی که مینویسی . التماس دعا عزیزم‌

مرسی که میخونی و با کامنتای قشنگت بهم انرژی میدی ممنونم رکساناجانم

مامان ارسام چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 ساعت 14:56

هزینه ها که فوق العاده بالا رفته وسایل بچه که سر سام اوره

لباس بچه عجیب گرونه!
شیر خشک‌و پوشک و دارو که دیگه بماند....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد