من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

زبان فرانسه

از چهارشنبه هفته پیش تا حالا نشد که بنویسم...

یادمه پست قبل رو که نوشتم بعدش پاشدم رفتم حمام و طبق معمول همیشه که زیر دوش کلی فکرای عجیب غریب به سرم میزنه،داشتم با خودم حرف میزدم و یهویی تصمیم گرفتم پیج اینستامو که تازه ساخته بودم برای استادها و دوستای دانشگاهم بدم به دوستای مامان یکتا و دیگه اونجا فعالیت نکنم...اومدم بیرون و همین کارم کردم...

چهارشنبه دیگه یادم نیست چه کردم ،پنجشنبه صبح مامان زنگ زد و بیدارم کرد.میخواست بره بیرون و ازم پرسید باهاش میرم یا نه؟اول تنبلیم شد و گفتم نمیام،دوباره دیدم حالا که بیدار شدم و خوابم نمیبره بذار برم.با هم رفتیم اول سعدی،صندلهاشو گرفت بعد هم پوشال کولر خریدیم،بعد رفتیم بازار گل مامان خرید کرد و منم نشستم تو ماشین تا برگشت،بعد هم برگشتیم خونه و منم ناهار اونجا بودم،بعد از ظهر و شبش هم یادم نیست...

جمعه از صبح خونه بودم و ناهار مرغ درست کردم و برای افطار و شام حامد هم گذاشتم...ساعت دو نهال اومد پایین و موهاشو سشوار کرد و ارایش کرد و رفت بالا،منم ساعت سه اماده شدم و با شیدا و نهال رفتین نمایشگاه نقاشی استادم.مادرشوهر و سامی هم اومدن و رفتن پارک هنرمندان .یه بسته شکلات خیلی خوشگل از این قوطی فلزی ها برای استاد خریدیم و رفتیم.خیلی خوش گذشت...برگشتنی مادرشوهر و سامی هم برداشتیم و اومدیم خونه.حامد با پسر عموم رفتن دور بزنن،منم رفتم خونه مامانم.نزدیک افطار حامد یه جعبه زولبیا بامیه از قنادی مورد علاقه بابام گرفته بود و اومد اونجا.مامان عدسی پخته بود شیدا و حامد فقط روزه بودن.

بعد از افطار هم ته چین خوردیم،من ظرفها رو شستم و سریال برادر جان دیدیم و ساعت ده هم اومدیم خونه.

شنبه کلاس نرفتیم،شب فهمیدم فردا امتحان دارم و باید تحقیقم هم تحویل بدم،دیگه نشستم به خوندن و حامد هم نشوندم برام تحقیقم رو نوشت!!

یکشنبه هفت صبح رفتم کلاس،امتحانم رو عالی دادم و بعد هم با دوستم رفتیم ساختمون دیگه ای که بقیه کلاسام اونجاست تو حیاط نشستیم چای خوردیم،نهال رسید ودوستم رفت.کلاس طراحی رو رفتیم،بعدش یه ساندویچ گرفتیم و با هم رفتیم تو کارگاه نشستیم خوردیم بعد خبر دادن استاد نمیاد!دیگه جمع کردیم و اومدیم خونه...

دوشنبه دوباره هفت صبح کلاس،ساعت سوم امتحان که اونم خوب دادم،اهان ساعت دوم با استاد محبوبم تمثیل داشتم که کتابم رو دادم برام امضا کردن!

ناهار هم چیپس خوردیم و سالاد ماکارونی،بعد هم ماسک و گریم که زخم روی گردن رو یاد دادن ...ساعت سه حامد اومد دنبالم با هم رفتیم دو بسته کلستومی برای بابا خریدیم حامد منو گذاشت خونه مامانم و خودش برگشت اداره.

سه شنبه حامد حال نداشت روزه نگرفت،اداره هم نرفت،ساعت دوازده منو برد دانشگاه و خودش هم رفت خونه نهال موند پیش سامی که نهال بیاد دانشگاه.

من با یکی از پسرهای دانشگاه تمرین تئاتر داشتم،یکساعتی باهاش تمرین کردم و بعدش با نهال رفتیم برای کلاس فردامون فوم برد خریدیم دونه ای بیست هزار تومن!!!!بعدم رفتیم  ساختمون دیگه ای که کلاس داشتیم،استاد من نیومده بود،نهال رفت سر کلاس و من هم یکم تمرین زبان کردم،اها راستی از هفته قبل شروع کردم به یاد گرفتن زبان فرانسه!

دیگه کلاس نهال هم تموم شد و باهم رفتیم خونه اونا،حامد سامی رو با خودش برد کلاس موسیقی که سازهای مختلف رو ببینه و تصمیم بگیره به چی علاقه داره همون رو شروع کنه...ما هم خونه بودیم و یه کار مسخره هم برای اینستا نهال کردیم کلی بابتش خندیدیم...حامد اینها هم برگشتن شام خوردیم و اخر شبم اومدیم خونه.

چهارشنبه دوباره هفت صبح طراحی صحنه داشتم شش تا فوم برد خودمو و دوستم و نهال دست من بود،صبحم مترو خییییلی شلوغه با سلام صلوات فوم بردها رو سالم رسوندم دانشگاه!

سر کلاس هم اندازه زدیم و بریدیم و جعبه ماکت درست کردیم،بعد اومدیم تو حیاط دوستم فلاسک اورده بود چای و بیسکوییت خوردیم و رفتیم کلاس بازیگری،استاد جان فرمودن ما پنج تا یعنی من و نهال  و سه تا از دوستامون نمره کامل پایان ترم گرفتیم!کلی خوشحال و شادان  شدیم .بعدش هم اومدیم خونه،من رفتم خونه مامانم ناهار خوردم و فیلم مغزهای کوچک زنگ زده رو با مامان دیدیم بعد هم خوابیدم،بیدار شدم بابا رفته بود با مامان و شیدا چای خوردیم،دوست شیدا براش کادو خریده بود یه گردنبند سواروسکی و کلی کاکایو و...یکمم راجع به اون صحبت کردیم و دیگه من اومدم خونه حامد روزه نمیگرفت و براش کباب تابه ای درست کردم که ناهار ببره،اونم رفت استخر...منم تمرین زبان کردم تا خوابم برد.

پنجشنبه صبح دوش گرفتم یکم به کارای عقب افتاده ام رسیدم،ناهار رفتم خونه مامانم قیمه خوردیم بعد از ناهار دوباره خوابیدم و بیدارشدم اومدم خونه.شب هم حامد اومد و نهال اومد پایین کارای کارگاه رنگمون رو کردیم ومامان و شیدا هم یه سر اومدن اینجاوزود هم رفتن...بقیه اش هم  تمرینات زبان و اخر شب هم حامد رفت بیرون و من خوابیدم.

جمعه هم از صبح درس میخوندم و جزوه مینوشتم،ناهار مرغ زعفرونی درست کردم،حامد یه بار ساعت ده پاشد نیمرو خوردیم بعد خوابید منم مشغول درس بودم بیدارش نکردم،تا ساعت سه که بالاخره صداش کردم ناهارمون رو خوردیم،هیولا و خنجری دیدیم بعد من رفتم خونه مامانم یکساعتی اونجا بودم حامد هم رفته بود موهاشو کوتاه کنه برگشتنی رفته بود خونه مامانم فکر کرده بود من موندم اونجا!

دیگه شب هم به کارهامون رسیدیم و من دو سه تا عکس از طراحی اطاق خوابم میخواستم انداختم و فرستادم برای استادم بعد هم دو سه تا مصاحبه یک پرونده یک روایت رو گوش کردم و خوابیدم.

امروز ساعت هفت بیدار شدم دوستم پیغام داد که استاد گفته کلاس صبحمون تشکیل نمیشه،منم یکم امتحان فردام رو خوندم و ساعت نه دوباره خوابم برد،ساعت دوازده بیدار شدم خیلی تهوع داشتم به نهال زنگ زدم گفتم من کلاس بعدازظهر رو نمیام...بعد ناهار گرم کردم خوردم و چای دم کردم.دختر داییم زنگ زد و گفت میتونم براش لوگو یه شرکت رو طراحی کنم؟یکم با اون صحبت کردم و بعد هم بازیگر کارم زنگ زد فکر کرده بود اجرامون امروزه!با اونم صحبت کردم و گفتم اجرا هفته بعده و تو این هفته باز یکی دو جلسه تمرین دیگه بگذاریم...بعد هم گفتم بذار تا طولانی تر نشده و دوباره سرم شلوغ نشده اینا رو بنویسم....

هفته های شلوغی رو در پیش دارم امتحان هام شروع میشه تحویل پروژه هام یه مسافرت شمال هم میخوام برم و درگیری فکری ....سر در گم از اینکه ایا از اول تیر دوباره برگردم سر کار یا بمونم خونه و کل تابستون رو استراحت کنم!!!!

نظرات 5 + ارسال نظر
ملیکا سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1398 ساعت 16:05

سلام شمیم جان
انقدر این چند روزه سرم شلوغ بود پستِ تورو چند بار سر زدم تا بخونمش! خوشحالم که نتایج خوبى گرفتى از امتحانها، آفرین.
کارِ خوب انجام دادن، باعث میشه وقتى به عقب برمى گردیم و نگاه مى کنیم افسوس گذر زمان رو نخوریم.عااااالى.

انشالله که به خوشی مشغولی
امیدوارم همینطوری باشه

رکسانا دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 ساعت 21:06

خداقوت عزیزم. خسته درس و امتحان نباشی
خیلی خوبه که از دانشگاه اینقدر انرژی میگیری شمیم جان
والا بنظرم کار کردن هم خوبه اونجا که آدم سرگرم میشه و دستش میره توی جیب خودش، اونجایی که هم خسته میکنه جسم و روح آدم رو ، توی خونه نشستن میشه آرزو. برات بهترینها رو تمنا دارم قشنگم

مرسی رکسانا جان مهربون
دانشگاه از ترم بعد که بره سوهانک جذابیتش رو از دست میده متاسفانه
کار کردن راستش بیشتر جنبه رودربایستی داره برام با مدیرم...اگه برم برای اینه که روم نمیشه بگم نمیام!
نمیدونم والا خودمم موندم

آشتی یکشنبه 29 اردیبهشت 1398 ساعت 14:26

سلاااااااااااام
من فکر کردم دیگه نمی نویسی شمیم جونم.
تو خوبی؟ یه دفعه اومدم اینجا دیدم عووووووو چقدر نوشتی.
چقدر هم سرت شلوغه. الهی همیشه به شادی دور و برت شلوغ باشه.
شمیم. من درست یادم نیست. مادرشوهرت و نهال و شما توی یه ساختمون هستین؟ مامانت اینا هم نزدیکن؟

سلام عزیززززدلم
حق داشتی اخه خیلی وقت بود نمینوشتم الان هم فقط پرت و پلا مینویسم دقیقا بخاطر همون که شلوغم مینویسم بلکه یکم منسجم بشه ذهنم...
فدای محبتت بشم عزیزمی
در ضمن من و مادرشوهرم تو یه ساختمونیم و مامانم خونه روبرویی ماست،نهال اما کلا محله اش هم فرق میکنه و تقریبا دوره از ما

سسسسسسسسسسسسسسسسس یکشنبه 29 اردیبهشت 1398 ساعت 09:52

سلام مهربونم
خوشحال و ممنونم که بازم مینویسی و ما رو از حالت بیخبر نمیزاری مهربون دوست داشتنی

سلاااام
ممنونم از شما که همچنان همراهم هستید

اکرم شنبه 28 اردیبهشت 1398 ساعت 22:13

خدا قوت شمیم نازنین .خدا رو شکر که امتحان‌ها رو یکی یکی به خوبی میگذرونی دختر باهوش
چه خوبه که نزدیک هر دو خانواده این .یه وقتهایی میگم ای کاش منم نزدیک بودم ،حداقل تو یه شهر یا نه یه استان.
مواظب خودت باش . انشالله که تمام امتحانات را به خوبی مثل قبل سپری می‌کنی و به سفرت هم میرسی
در مورد کار هم به نظرم خوبه ،حداقل سرت گرمه .

قربونت برم عزیزم الهی بگردم،من خودم یکساله تقریبا نزدیک شدم هرچند همون موقع هم باز تو یه شهر بودیم،دوری واقعا سخته،این حس خوب رو برات ارزو میکنم اکرم جانم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد