من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

چقدر سخته قوی بودن

بیخیال و سرخوش روزگار میگذرونم

 هیچ ناراحتی نکردم...انگار از قبل اماده بودم برای هر اتفاقی!

امپول رو زدم و خداروشکر با همون یه امپول بتام اومد پایین...یه چیزایی هم دیدم ،یه لوله سفید با یه چیزی پشتش مثل جیگر سفید...

ولی حالم بد نشد!حتی گریمم نیومد!!!

وقتی به حامد گفتم ،گفت وااای چقدر هوس جیگر کردم!!!!منم جیغ کشیدم و زدم پشت گردنش و با هم خندیدیم!

بنظر خودم خوب باهاش کنار اومدیم.قوی و قدرتمند...

بدون ضعف و گریه زاری...خوب بود برخوردم.راضیم از خودم!

مامان اینا روزای اول خیلی ناراحت بودن.نه بخاطر بچه که بخاطر من...

فکر میکردن مریض میشم یا افسرده...اما نشدم!

به همه نشون دادم که من بیدی نیستم که با این بادها بلرزم...

ولی خودمونیم،اینجا که دیگه نمیخوام نقش بازی کنم،خیلی سخت بود...

بعد اینهمه ساااال بفهمی بارداری،ذوق کنی،ذوق اطرافیانت رو ببینی،خرید کنی و برنامه بچینی،حتی از کارت بگذری و دربست همه زندگیت رو تعطیل کنی به امید در اغوش کشیدن بچه ات...بعد یهو بری بخوابی رو تخت سونوگرافی و توی مانیتور یه رحم خالی ببینی...

خانم دکتر هی بگرده و بگرده اما ساک حاملگی رو پیدا نکنه....

تو دلت خالی میشه و تند تند هرچی دعا بلدی بخونی ....

اما

خانم دکتر میگه بلند شو متاسفانه رحم خالیه...دلم میخواست خبر امیدوار کننده بهت بدم اما انگار هنوز برای تو مقدر نیست...

مامانت نگران بیرون اتاق نشسته و تو میای بیرون...

این پا اون پا میکنی و نمیدونی باید چطور بهش بگی...

همه کسایی که بیرون نشستن و دل تو دلشون نبوده و تو دوساعته که داری براشون سخنرانی میکنی تا استرسشون کم بشه اون بیرون نشستن و تا تورو میبینن زل میزنن توی دهنت و منتظرن ببینن چند تا جنین داشتی...

و تو باید بگی...

بغض داری و نمیخوای بروز بدی...نمیخوای نگران و ناراحتشون کنی و تو اون لحظه فقط شرمنده ایی از نا امید کردن اون همه ادمی که توی اون دو هفته چققققدررررر شاد و امیدوار بودن!

بعد یه لحظه به خودت میای و به این فکر میکنی که این خبر خیلی بیشتر از اونی که باااید تلخ و ناراحت کننده هست،پس تو دیگه خرابترش نکن!

قوی باش و نذار غصه ناراحتی و اشک و اه تو هم به ناراحتیشون اضافه بشه...

و تصمیم میگیری و لبخند میزنی و به مامان میگی بیا تا برات بگم...

همه هاج و واج نگات میکنن و تو با لبخند بهشون میگی نگران نباشین زود بود برای سونو...

و مامانت رو میبری یه گوشه و میگی مامانی جونم خوب گوش کن،من جنین دارم.هفت تای دیگه پایین همین مرکز!

خداروشکر جنین هام سالمن و خداروشکر که میتونن باهام بمونن فقط الان یه مشکلی پیش اومده .بعد میخندی و میگی اون جا تاریک بوده بچه هام راه رو اشتباهی رفتن و توی جای اشتباه برا خودشون لونه درست کردن.

مامان واااا میره .شل میشه.میشونمش روی صندلی و دیگه یادم نیست چی بهش میگم اما همه حرفام امیدوار کننده است و اینکه من هنوزم میتونم باردار بشم....

این بود لحظاتی که شاید چند دقیقه بیشتر طول نکشید ولی اندازه یک عمر بر من گذشت...اغراق نکردم اگر بگم چند سال شکسته تر شدم.

بعد از اون به همه همینطور وانمود کردم حتی به شوهرم.

کم کم همه فراموش میکنن...

اما من ...

ولش کن

من خوبم....

نظرات 24 + ارسال نظر
آشتی شنبه 30 مرداد 1395 ساعت 16:10

سلام.

درود

Samira یکشنبه 17 مرداد 1395 ساعت 19:08

سلام ٧ تا جنین دیگه داری؟ خوبه پس خدارو شکر

اوهوم
اره خداروشکر

نیسا یکشنبه 17 مرداد 1395 ساعت 13:50 http://nisa.blogsky.com

چقدر قوی و صبور، لذت بردم . مطمئنن چنین آدم صبوری لیاقت مادری را داره و مطمئن باش خدا بهت بچه هایی سالم و خوشگل عطا می کنه. من مطمئنم.

عششششقی

مریم یکشنبه 17 مرداد 1395 ساعت 11:50 http://taranom9696.blogfa.com

سلام شمیم جون خوشحالم براتون خداروشکر که تونستین این مرحله پر استرس رو پشت سر بذارین و شما رو تحسین میکنم بابت این همه قوی بودنتون.
ان شاء الله به زودی فرشته های برفیتون جایگزین فرشته های از دست رفتتون بشن .

مرسی عزیزم

آوا یکشنبه 17 مرداد 1395 ساعت 02:46 http://ava-life.blogsky.com

خیلی خوبه که تونستی اینطوری با اطرافیان برخورد کنی...هرچند خودت شکستی اما همین محکم بودن جلو بقیه برا روحیه خودت هم خوبه، افرین افرین، واقعا قابل تحسینی

اره عزیزم اتفاقا همین باعث شد زودتر از اون حال و هوا بیام بیرون
قربونت قربونت خجالتم میدین

سحر شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 20:39 http://senatorvakhanomesh.blogfa.com

حرفات آرومم کرد خدا خیرت بده مرسی

ای جووووونم خداروشکر اروم باش و بسپار به دست مهربون خدا

فرناز شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 16:48


من به فدای قلب مهربونت ...

خدانکنه ناااازنین
حال پدر چطوره؟میشه تند تند بیای و از حالشون با خبرم کنی؟

الهه شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 15:04

شمیم عزیزم حدودا یک ماهی هست که از طریق وب آشتی جون باهات آشنا شدم، که از این بابت واقعا خوشحالم، نوشته هات بهم روحیه میده. اینجاست که میفهمم زندگی بازیهای عجیبی داره و همه ما باید محکم محکم در این مسیر زندگی حرکت کنیم و نزاریم هیچی شکستمون بده. عزیزم تو قطعا برای مادر شدن پیروز میشی. این صرفا امید نیست، حقیقته. این تجربه ها همه جزئی از جریان زندگی هست که باید پذیرفت، همین. باور کن یه روز در کنار بچه ات به تمام این تجربه ها به چشم خاطره لبخند میزنی. باور کن. میبوسمت. خوش باشی.

الهه جونم خوشحالم از اشناییت و خوشحال تر بابت اینکه نوشته هامو دوست داری خداروشکرررر
حتما همینطوره عزیزدلم و به لطف دعا و انرژی های خوب شما دوستای گلم دلم روشنه
منم میبوسمت جانم و یه عاااالمه خوبی و خوشی و سلامتی برات خواهانم

رویای58 شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 12:32

عزیییییییییییییییییزم.....

جااااانم

نسیم شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 12:03 http://nasimmaman

عزیز دلم...مطمئنم تو به زودی دامنت سبز میشه....تو خیلی بزرگواری..

فدااای تو نازنینم عاشششقتم بوخودا

سارا شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 11:32

عزیزم دلم خوشحالم قوی هستی و مطمئن باش سری بعد چند تا فرشته کوچولو ناز مهمون دلت میشن امیدتو از دست نده دوست قوی من

انشالله ساراجون مرسی عزیزم

سحر شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 11:20 http://senatorvakhanomesh.blogfa.com

ی چیز دیگه اون حس شرمندگی که می گی منم دیوونه کرد انقد خجالت می کشیدم اما واقعیت اینه که ما مقصر نیستیم......شمیم دلم خیلی گرفت دعاام کن

ای جووون دلم نبینم دلت بگیره قربونت برم ببین درگوشی یه چیزی بهت بگم،بچه حالا همچین تحفه ایی هم نیستاااا اینو همه اونایی که دارن میگن!!ما هم بالاخره یه روزی میاییم از دست گریه و بیخوابی و شیطنت هاش غرغر میکنیم بعد همین دوستان بهمون میخندن!!

سسسسسسسسسسسسسسسسس شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 11:18

سلام
تو ماهی شمیم.
ممنونم که اینقدر قوی هستی
ولی همو تو خودت نریز
خودتو سبک کن
تو یه فرشته هستی .
مطمئنم به زودی فرشته های کوچولو خودتو بغلت میگیری.
چقدر خوبی عاشق بانو

مررررسی چقققدر به من لطف داری!!!!من از شمااا ممنونم دوست خوب و انرژی مثبت من

سحر شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 11:14 http://senatorvakhanomesh.blogfa.com

هر روز به اینجا سر می زدم و بغض می کردم دروغ چرا چون تو شرایط توهستم کاملا درکت می کردم من خرداد تو تا جنین انتقال دادم که هیچ کدوم نموندن وقتی حتی زودتر از موعد پ ر ی و د شدم و با آمپول به زور تاروز آزمایش موندم بعدم ی ج منفی انقد گریه کردم..‌‌...نمی خام حرف ناامید کننده بزنم فقط می وام بگم که درکت می کنم و هر وقت دعا می کنم برای خودم و دوستان مثل ودم تو هم حزوشون هستی. من فریزی نداشتم واین خیای ناراحتم کرد کلا از ۱۰تا تخمک دوتا تشکیل شده بود و اونم که انتقال دادن و نشد.انشتالله دفع بعد انتقال می دی و با ج مثبت و اشک شوق من روبرو می شی.برای منم دعا کن
قوی باش و دل بسپار به حکت خدا هر چند خیلی سخته اما منم باهمین‌خودم آروم کردم

عزززیزدلم غصه نخوری هااا انشالله زودی میاد تو دلت و تا عمر داری بیخ ریشته
سحر جونم ما فقط کم طاقتیم وگرنه همه کسایی هم مه طبیعی اقدام میکنن که همون بار اول نی نی دار نمیشن پس باید صبور باشیم و البته ریلکس و بیخیال!من تجربه کردم تو اینهمه سال فقط نداشتن استرس هست که میتونه کمک بزرگی بهمون بکنهمیبوسمت مامان اینده خیلی خیلی نزدیک

زهره شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 10:00

آفرین دختر قوی

فدااای شما

ندا شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 09:09 http://mydailyhappenings.blogsky.com/

شمیمِ عزیزم نگرانت بودم خیلی
همین که حفظ ظاهر کردی یعنی خوبی یعنی امیدواری و میتونی بهتر باشی
انشالله دفعه ی بعدی من میام دلداریت میدم که شمیم جون میدونم سه قلو داشتن سخته ولی تو مادر قوی ای هستی
شمیم عزیزم حتی شنیدن هم واسه من سخت بود و گریه کردم تو که جایه خود داری
عزیزم امیدوارم تلخیه این روزها رو با شیرینیه بغل کردن بچه هات فراموش کنی
من همچنان برات دعا میکنم، اگه لایق باشم
بوووووووس

ارررره ندا جونم خوب خوبم عزبزم
قرررربون خودت و دعاهای قشنگت
ممنونم که همراهمی عزیزدلم

آسمان شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 08:33 http://hamomzanone.blogsky.com/

عزیز دلم درکت می کنم تو سه سالی که منتظر بودم که بازم مادر بشم ولی نشد خوب می فهمم چی کشیدی ولی باید قوی بود می دونم که به همین زودی میای و از نی نی که تو شکمت تکون می خوره تعریف می کنی

جاااانم انشالله زودی برای دخترک گلت یه خواهر یا برادر خوشگل بیاااری
همون موقع منم میام تعریف میکنم و از شیرین کاریهای نی نی جونم میگم

فرناز شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 02:13

شمیم تو مامان هفتا فرشته کوچولوی برفی هستی ... شجاع باش مادر نمونه ... فرشته هات الان به همه ی شجاعت و صبرت احتیاج دارند ... پس واقعاااا خوب باش ...مثل من که فردا بابام میره بیمارستان که مثانه سرطانیشو دربیاره و من با همه ی بغض های توی گلوم و دلنگرونیهام و استرسم باید باااااید فردا لبخندزنان برم و بدرقه اش کنم تا سلامت از اتاق عمل بیادبیرون و بیخیال همه چیز بااااااید کنار مامانمو داداشم باشم ... خدایا کمکمون کن ...

عززززیزدلم با تمام قلبم از خدا میخوام به پدرنازنینت کمک کنه و سلامتیشون رو بهشون برگردونه...میفهمم حالت رو دخترخوب قشنگ حس میکنم امشب تورو...اگر منو بشناسی میدونی پارسال چه بر سر پدرم اومد و خدا معجزه کرد و امسال پدرم صحیح و سلامتند...الهی الهی الهی معجزه خدارو ببینی
غصه نخور عزیزم خدا خییییییلی بزرگه

اسفندونه جمعه 15 مرداد 1395 ساعت 23:06

الهی فدای دلت بشم من میفهمم چی میگی!!!!خوشحالم که قوی بودی و هستی... به امید خدا دفعه بعدی مطمئنم اینقدر خوبی که دست خالی بر نمیگردی

خدا نکنهههه عزیزدلم
منم مطمئنم به وقتش بهم میده
خودت و پسر گلی خوبین؟

سارا جمعه 15 مرداد 1395 ساعت 19:08 http://parepoore.persianblog.ir

تو عزیز دلی

تو که مااااهی

شیرین جمعه 15 مرداد 1395 ساعت 17:32

شمیم عزیزدلم
از همینجا پشت کامپیوترم بغلت میکنم که اینقدر خوب متانتت رو حفظ کردی

مررررسی عزیزم

آبانه جمعه 15 مرداد 1395 ساعت 17:20

شمیمممممممممممم
دلداری نمیدم اما راضی باش به رضای خدا
تو خیلی ماهی شمیم. واست بهترینها رو آرزو میکنم

ای جااانم راضیم آبانه از ته دلم میگم.
فدااایت مهربان بانو

محدثه(خانوم میم) جمعه 15 مرداد 1395 ساعت 12:54

سلام عزیزم.... وای خدا چقدر تو قوی و عالی برخورد کردی! فوق العاده بودی

سلام به روی ماهت
خداروشکر عزیزم همه سعیم همین بود

فروغ جمعه 15 مرداد 1395 ساعت 11:02

شما همین الانش هم مادری، مادر مامانت که نذاشتی نگران بشه.
من همه ی این روزها بهتون فکر میکردم، بی اینکه تاحالا کامنتی گذاشته باشم.
امیدوارم تلخی این تجربه با شیرینی بچه دار شدن فراموشت بشه.

قربونت برم ممنونم عزیزدلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد