من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

ترافیک خر است

سلام سلام گل دخترها،جیگرها،نازنین ها،خوشگل خانما.... 

چطور مطورین؟ 

الهی که خوب و خوش و سرحال باشین...صبحتون بخیر! 

من رفتم شمال هااااااا!!!!!!!!!!!آرررررره بالاخره تونستیم همه رو بپیچونیم دوتایی بریم  

حالا تعریف میکنم براتون.... 

پنجشنبه اومدم سر کار ساعت ده دقیقه به هشت اینجا بودم!یکی از مدیرها قرار بود بیاد اینجا یه سری مدارک بگیره بره،ما با هم قرار گذاشتیم و چون ساعت نه قرار بود جلسه باشه تاکید کرد که من حتما هشت شرکت باشم! 

منم که بلانسبت شما گاگوووول پاشدم از ساعت هفت و نیم از خونه زدم بیرون که زودتر بیام مبادا این بنده خدا معطل بشه! آقا منو کاشت اینجا ساعت یه ربع به نه تازه تشریف فرما شد! انقدر لجم گرفته بود ازش مرتیکه بهش میگم پس چرا دیر کردین؟میگه خوب تهران ترافیکه و ادم که حساب ترافیک رو نمیکنه!گفتم اتفاقا وقتی با کسی قرار میذاره و پشتش هم جلسه داره حتما حساب ترافیک رو میکنه!خلاصه کلی باهاش بحث کردم و سر صبحی ر...ید تو اعصابم....انقدر هم هوچی بود نمیدونین چیکار میکرد اینجا گلدون روی میز منو برداشته بود گذاشته بود رو سرش میچرخید!!!!میگفت حالا دیر کردم شما بگو چیکار کنم من همون کارو بکنم،گفتم مردک من پنجشنبه ها نمیام سر کار حالا که هشت صبح اومدم بخاطر تو نفهم بوده اونوقت به جای عذر خواهی این رفتارته؟؟؟خیر سرش دکترا داره به مدیر عاملمون گفتم این رفتارش رو اون هم خیلی ناراحت شد و گفت از این به بعد شما باهاش راه نیا بذار یه کم هم اون تو زحمت بیفته!!

خلاصه از وقتی اون رفت دیگه برزخ شدم نشستم...تاااااااااا ساعت یازده و نیم که کم کم پاشدم لباس هامو عوض کردم آخه از خونه لباس اورده بودم،بعد هم ارایشم رو تجدید کردم و ساعت 12 بود که دیگه مامان و بابا اومدن دنبالم و رفتیم قم 

مامان برام ماکارونی اورده بود خوردم و اب پیاز هم برام جوشونده بود و ریخته بود توی شیشه.... 

تا قم من اون پشت خواب بودم و تو قبرستون بیدار شدم،رفتیم سر خاک ترمه پهن کردیم و میوه و حلوا و خرما و یه عالمه گل خوشگل که بابا برای عزیزش خریده بود و کم کم عمه ام و بچه هاش پیداشون شد....باهاشون یه سلامعلیک معمولی کردیم و فقط عمه ام رو بوسیدم...اونها هم معمولی بودن اما پیدا بود با هم آشتی نیستیم 

یه کم بعد عموم و زنش و دخترش اومدن من اصصصصصصصصصصصلا نگاهشون هم نکردم چه برسه بخوام سلام کنم!آخه جریان داره میدونید بچه های این عموم هیچچچچچچچ وقت به ماها سلام نمیکنن و خود این به اصطلاح عمو هم یه بار توی کوچه من بهش سلام کردم و رفتم جلو که ببوسمش راهش رو کج کرد و رفت!!زنش ایستاد و باهام حرف زد!!! 

خلاصه تو قبرستون هم همه با هم سرسنگین ،به بابام گفتم عزیز خدابیامرز تا زنده بود اگر اینها اونجا بودن و قرار بود ماهم بریم زنگ میزد میگفت اینا اینجان هااا شما نیاید...حالا چه حالی داره بنده خدا ماها اینجوری بالای سر قبرش ایستادیم.... 

خلاصه یه سری اتفاقات نه چندان مهم هم افتاد مثلا عموم و شوهر عمه ام یه جایی کنار هم ایستاده بودن من رفتم جلو گفتم عموووووووووو! 

عموم برگشت فکر کرد دارم صداش میکنم که ادامه دادم عموووووووو بهروز(شوهر عمه ام) کلی عموم ضایع شد بنده خدااااا بعدش هم کلی با عمو بهروزم حرف زدم و اونم میگفت عمه ات تو یه مدت کم خیلی بلا سرش اومده و قاطی کرده و زمان بگذره همه چیز درست میشه... 

پسر عمه ام هم با خانمش اومدن(همون ها که دم سینما دیدیمشون)کلی احوالپرسی و بابام رو بوسید و محبت های گلوله گلوله تو کل نوه های خاندان پدری یه این پسر عمه ام باشعوره یه پسر عموم...بقیه همه بیشعورن البته منم قبلاها با شعور بودم اما الان دیگه به جرگه بیشعورها پیوستم 

دیگه تا ساعت پنج اونجا بودیم و بعدش هم رفتیم سوهان خریدیم منم یه بسته برای خانم مدیرعاملم خریدم و برگشتیم تهران... 

ساعت هفت و ده دقیقه من رسیدم خونه و ولو شدم...حامد ساعت هشت اومد و میگفت که امروز مرخصی نبوده و مرخصی ساعتی گرفته بوده از هیچ تلاشی هم برای اثبات ادعاش فروگذار نکرد اما دروغ میگفت!من میفهمم دیگه ده ساله داره باهاش زندگی میکنم! 

البته تا قم بودیم ده بار زنگ زد و با بابام صحبت کرد و عذر خواهی که نتونسته مرخصی بگیره و بیاد و خلاصه ماست مالی میکرد نیومدنش رو اما من فهمیدم مرخصی بود و منو پیچوند 

دیگه شام هم برام ژامیت گرفته بود و خوردیم و زود هم خوابیدیم... 

جمعه صبح ساعت چهار قرار بود بیدار شیم که نشد و بالاخره یه ربع به شش از جا کندیم و دوش گرفتیم و پیش به سوی شماال انقدر خوش گذشت جاتون خالی فیروزکوه نگه داشتیم صبحانه خوردیم،نیمرو و سرشیر عسل...دوباره راه افتادیم و دوازده دیگه رسیدیم...چه هوای خوبی چه آرامشی ای جووونم 

کلید رو از خاله حامد گرفتیم و اها راستی برای پسر خاله اش هم یه تفنگ از این ترقه ای هاا خریدیم که بچه چقدر ذوق میکرد براش... 

ناهار رو رفتیم از یه آشپزخونه خونگی خریدیم مرغ ترش و کشک بادمجون،برگشتیم خونه خوردیم و یه کم استراحت کردیم ساعت چهار یه دوش گرفتیم و رفتیم خونه خاله حامد...یه کم اونجا نشستیم و خاله اش رفت سرکار،ما هم میخواستیم برگردیم که دخترخاله اش و عروس خاله اش نذاشتن،شام پیششون موندیم و میرزاقاسمی خوردیم. 

بعد هم برگشتیم خونه و از زور خستگی خوااااابمون برد تا هشت صبح فرداش! 

صبح بیدارشدیم حامد رفت نون و پنیر و کره و تخم مرغ خرید و منم کتری گذاشتم تا اب جوش بیاد حامد هم برگشت و نیمرو با کره درست کرد و خوردیم.بعد هم رفتیم یه عالمه پرتقال و نارنگی از درخت های حیاط بابام کندیم . 

بعد هم برگشتیم رو تخت تو حیاط نشستیم و چای خوردیم و خاله حامد هم یه سر اومد پیشمون،بعد هم پاشدیم جمع و جور کردیم یه جارو گردگیری اساسی کردم بس که زیر مبلها تخم حشره و تارعنکبوت بسته بود بعد هم وسایل رو گذاشتیم پشت ماشین و رفتیم امامزاده سر خاک مادربزرگ و دایی حامد و بعد هم ساعت سه بود که دیگه راه افتادیم سمت تهران...  

اول جاده رفتیم اکبرجوجه خوردیم و جاتون خالی خیلی خوشمزه بود...اما وقتی حرکت کردیم و رسیدیم به طرف های شیرگاه از کرده خود نادم و پشیمان گشتیم و راه سه ساعته رو تا تهران هفت ساعته طی کردیم ترافیکی بوداااا چشمتون روز بد نبینه پدرمون دراومد! 

من که سردرد و تهوع هم داشتم یه وضع بدی بود...از نور چراغ خطر این ماشین های روبرویی سردردم بیشتر میشد! 

واه واه قربون همون پراید برم چقدر چراغاش بی ازارن!حالا این شاسی بلندهااا واه واه پدر چشمامون رو درآورد! 

خلاصه بالاخره ساعت یازده رسیدیم و اول رفتیم در خونه مامانم اینا و برنج و پرتقال و رب براش اورده بودم تحویلش دادم و بعد هم اومدیم خونه خودمون و من بیهوووووش شدم تا امروز صبح..... 

الان هم که در خدمت شما هستم و با اجازتون برم یه کم به کاربارام برسم که خیلی عقبم! 

به خدای مهربون میسپارمتون

منبع : من , زنی تنها در آستانه فصلی سرد...ترافیک خر است

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد