من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

این داستان مامان هنرمند!

سلام

چه برف خوشگلی میباره،یه چای داغ بریزین تخمه هم کنار دستتون بذارین امروز فیلم سینمایی براتون تعریف میکنم:)

خوب خیلی وقته ننوشتم و کاش یادم بیاد چی به چی بوده...

دوشنبه فردای همون روز که رفتیم دکتر شیمی درمانی،صبح بابا زنگ زد و گفت دختر عمه ام حلیم گرفته و منم برم پیششون باهم صبحانه بخوریم.تند تند حاضر شدم رفتم و تا ساعت ده اونجا بودم،بعد من برگشتم تا برم دنبال نهال و بریم دانشگاه،بابا و مامان هم قرار بود دوباره برن شهدای تجریش دکتر عفونی....

چشمتون روز بد نبینه،ما رسیدیم دانشگاه و مامانم و بابام هم رفته بودن پیش دکتر که بهشون گفته بود عفونتش شدیده و همین الان بااااید بستری بشه!

مامان به من زنگ زد و گفت دکتر اینجوری میگه ولی بابات استرس گرفته و رنگش پریده،عرق سرد کرده و هرچی هم به دکتر اصرار کردیم بستری نکنه و دارو بده خونه بزنیم،قبول نکرد و گفت اصلا شما رو نباید مرخص میکردن!

حالا تو بیا به بابات بگو اروم باشه و بریم بستریش کنیم...گفتم نه مامان بستریش نکنی هااا...اینا یاد گرفتن،بیمارستان اموزشیه هرکی میاد کیس جذابیه میگیرن میخوابوننش،روش تدریس میکنن!

همون موقع تو نت سرچ کردم و یه دکتر عفونی خوب پیدا کردم،بعد هم زنگ زدم و ازش وقت گرفتم،دیگه از کلاسهام هیچی نفهمیدم حالم خیلی بد بود...بعد کلاسها برگشتیم نهال رو بردم گذاشتم خونشون و اومدم خونه.مامان و بابا رفته بودن مطب جراح بابا.

اون تا بابا رو دیده بود کلی روحیه بهش داده بود و گفته بود حالت خیلی خوبه ماشالله!

بعدم گفته بود بستری نکنین،حالش اگه بد بود تب داشت...هیچیش نیست ببرید فلان دکتر و یه ادرس داده بود،دیگه مامان به من زنگ زد و گفت میای دم مطب دنبالمون که بریم پیش این دکتره؟

رفتم دنبالشون و با هم رفتیم اما مطب تعطیل بود و روزای فرد بود انگار،دیگه برگشتیم خونه و من ماشین رو گذاشتم ویکساعتی نشستیم به حرف زدن و امیدواری دادن به بابا تا اینکه ساعت هشت با ماشین مامانم  راه افتادیم،ساعت هشت و نیم رسیدیم مطب دکتری که خودم وقت گرفته بودم و نه ونیم وقت داشتیم،یکم نشستیم تا نوبتمون شد،دکتر فوق العاده آروم و با شخصیتی بود،گفت نیازی به بستری نداره و این دوتا قرص رو بخوره و بین پنج تا هفت روز بعد یه ازمایش سی بی سی بده و جوابش رو برام واتس اپ کن...همین!

خلاصه یه نفس رااااحت کشیدیم و برگشتیم خونه.جلوی در موقع پیاده شدن تشکر کردم که رسوندنم،بابام گفت بابا جون من از تو متشکرم که همراهمی و قدمت برات خیره....بغض کردم و پیاده شدم ولی تا پام رو گذاشتم تو حیاط بغضم ترکید...

اومدم بالا و حامد نشسته بود جلوی تلویزیون و نون و کالباس میخورد!

سه شنبه با نهال رفتیم دانشگاه فقط یه کلاسمون تشکیل شد و دوتاشون کنسل شدمنم کلی غر زدم به نهال که من که گفتم نریم و تو اصرار کردی...اونم برام چای و نوشابه خرید که خفه شم غر نزنم...،بعدازظهر برگشتیم و من رفتم به مامان و بابام سر زدم و اومدم خونه.

چهارشنبه تعطیل بود،صبح رفتم خونه مامانم اینا و قرار بود پنجشنبه اش عمه ام بیاد اونجا که یهویی برنامه عوض شد و عمه ام زنگ زده بود که ناهار میایم،منم برای مامان خرید کردم،مرغ و سیب و خیار و ماست...بهشون دادم و اومدم خونه.حامد بیدار شد و گفت من باید برم اداره تو هم اگر میخوای ناهار برو اونجا.ولی من نرفتم،یه دوش گرفتم یکم به خودم رسیدم و رفتم بالا،دو سه ساعتی پیش مادرشوهر و نهال نشستیم و صحبت کردیم،ساعت چهار رفتم اونطرف و عمه و دخترعمه ها و شوهراشون بودن،یکساعتی پیششون بودم و بعد نهال زنگ زد که بیا بریم ...با نهال رفتیم تئاتر نیمه تاریک ماه که کارگردان و طراح صحنه اش و...استادامون هستن،خلاصه رفتیم و برای صحنه کمکشون کردیم و عین خنگا اجرا رو هم ندیدیم و وقتی شروع شد یادمون افتاد که دیگه نمیشد درها رو بسته بودن.ساعت یازده هم برگشتیم خونه.

پنجشنبه صبح مامان زنگ زد و بیدارم کردو گفت بریم خرید،اول خوابالو بودم گفتم نمیام،بعد که هشیار شدم زنگ زدم و گفتم میام...

با هم رفتیم بازار و کلی جوراب های گوگولی برای دخترم خریدم،مامانم برای شیدا خرید،بعد هم من تور و مروارید و ...خریدم که برای اتاقش لوستر درست کنم با یه دامن توتو که ست لوستره باشه .مامانم خورده خریداشو کرد و برگشتیم خونه.ناهار خوردیم و من اومدم خونه و از سردرد به خودم میپیچیدم...یه دوش گرفتم و یکم بهتر شدم.مادرشوهر و نهال و برادرشوهر اومدن پایین و امپول زدن و یه ذره نشستن و گپ زدیم بعد اونا رفتن و ما خوابیدیم.

جمعه صبح تورها رو برش زدم و شروع به درست کردن لوستر کردم،شیدا اش قره قوروت درست کرده بود،یه سر رفتم اونطرف یه کاسه خوردم ،خاله ام هم ناهار اونجا بود...

بعد اومدم خونه و با حامد رفتیم بالا،اهان نهال هم پایین پیش ما بود.

ناهار بالا بودیم و لوستر هم تورهاش درست شد و اومدیم پایین حامد اویزونش کرد و اون رفت اداره و منم زنگ زدم به مامان و گفتم با خاله بیاید اینجا،خاله اتاق یکتا رو ببینه!

خاله ام اومد و کلی قربون صدقه وسایلش رفت و خیلی خوشش اومد،مامانمم لوستر رو دید و اونم کلی تعریف کرد،بعد بستنی خوردیم و با هم رفتیم خونه مامانم،بابامم تنها بود،مامان خاله رو برد رسوند و منم یکم بعدش اومدم خونه و آش قره قوروت هم اوردم که اونشب نخوردیم.

شنبه صبح رفتم دنبال بیمه برای داروهای شیمی درمانی بابا،فرمش هم گرفتم و ساعت دوازده و نیم برگشتم ناهار خوردیم و یکم دراز کشیدیم که سرو صدای ساخت و ساز ته خیابون مامانم اینا دیوونمون کرد،با سردرد بیدار شدیم و ساعت چهار با مامان رفتیم دکتر انکولوژ تا فرم بیمه رو امضا کنه،،،،از ترافیک و الودگی هوا و حال بد خودم و مامانم دیگه نمینویسم...ساعت ده برگشتیم خونه و من دیگه غش کردم....

یکشنبه صبح رفتم خونه مامان اینا که باقی مدارک بابا رو بگیرم و دوباره برم بیمه،مامان همینطور که داشت اصرار میکرد که تو نمیخواد بری خودم میرم،یکهو سمت چپش،پشت قلبش تیر کشید و ضعف کرد و زد زیر گریه...

بهش گفتم من که نمیتونم تنهات بذارم اماده شو باهم بریم نوار قلب بگیریم،اومدیم بیرون رفتیم درمانگاه نزدیک خونمون دکتر قلب نداشت،رفتیم ازمایشگاه و پرینت ازمایش بابا رو خواستیم برای بیمه و گفت بعدازظهر اماده میشه و برگشتیم خونه.ناهار خورش به مامانم درست کرد ولی دردش اروم نشد..بابا هم رفته بود سر کار دوباره دو روز بود که میرفت،اومد و ناهار خوردیم و من اومدم خونه ولی فکر و خیال ولم نمیکرد،گفتم نکنه اتفاقی برای مامانم بیفته!دوباره برگشتم و گفتم پاشو بریم بیمارستان.

کلینیک قلب پزشک نداشت و رفتیم اورژانس،ازش ازمایش گرفتن و گفتن خطر سکته نداره خداروشکر،دو سه ساعتی طول کشید و برگشتیم خونه.منم اینترنتی براش نوبت دکتر قلب گرفتم که سه شنبه ببرمش.مامانم خورش به برای ناهار فردای حامد داده بود،براش برنج درست کردم و شام هم بالاخره اش قره قوروت رو گرم کردیم و خوردیم.

دوشنبه تصمیم گرفتم نرم دانشگاه و رفتم دنبال داروهای بابام.اول رفتم هلال احمر بیمه داروها رو تایید کرد و بعد رفتم داروخانه،داروهاش رو گرفتم بعد رفتم تامین اجتماعی دفترچه مامان رو تعویض کردم و برگشتم،ناهار خوردیم و خوابیدیم و بعدازظهر من اومدم خونه.

سه شنبه هفت صبح رفتم دنبال نهال و رفتیم دانشگاه،کلاس بعدازظهرمون رو صبح زود رفتیم تا من بتونم زود برگردم و مامان رو ببرم دکتر قلب.تا سه و نیم دانشگاه بودیم و بعد نهال سر خیابونشون پیاده شد و منم اومدم مامان رو برداشتم و رفتیم دکتر.اونجا بودیم که خاله هم اومد پیشمون.تا نوبتمون بشه رفتیم شهروند و مامان و خاله خرید کردن و گذاشتن تو ماشین .دیگه دکتر اومد و مامان رو اکو کرد و اسکن و نوارش و دید و گفت رگ قلبش مشکوک به گرفتگیه،یه اسکن جدید براش نوشت و گفت دردش هم احتمال زیاد عضلانیه.

دیگه برگشتیم خاله رو گذاشتم خونشون و خریدهاشو بردم بالا براش،مامانم بردم خونشون و ازمایش سی بی سی بابا هم که صبح داده بود گرفتم و اومدم خونه.

اول جواب ازمایش رو برا دکتر واتس اپ کردم که خداروشکر گفت خوبه خوشبختانه،بعد کلی خوشحالی کردم و از ذوقم کلی به حامد محبت کردم و ماساژش دادم که این چند وقته خیلی بهش توجه نکرده بودم...اونم کیف میکرد...

چهارشنبه خسته بودم واقعا و گفتم نمیرم دانشگاه،نهالم گفت مدارس تعطیله و سامی خونه است و منم نمیرم،صبح رفتم خونه مامان اینا و پرینت الگوی بالرین هارو برای لوستر یکتا گرفتم وبعد  بابا رفت و من و مامان رفتیم فوم صورتی پیدا کردیم و نخ نامرئی و برگشتیم خونه،ناهار خوردیم و من باز سردرد داشتم اومدم خونه خودم و خوابیدم،یه بار مامان ساعت پنج زنگ زد میای بریم خونه خاله کوچیکه که گفتم نه و دوباره خوابم برد...ساعت شش بیدار شدم و حالمم بد بود،ظرفامو شستم و چای درست کردم و حامدم اومد،اون تمرین نی میکرد و منم فوم ها رو الگو انداختم و بریدم و دامنهای تور بالرین هامم دوختم و تا دوازده طول کشید و بعدم خوابیدیم.

پنجشنبه صبح زنگ زدم به مامان و بابام گفتم بیاید اینجا،ناهار باقالی پلو درست کردم،اومدن و من مشغول درست کردن لوستر بودم،ناهار خوردیم و بالرین های منم تکمیل شد و با کمک مامان و بابا نصبشون کردم و عکسشون رو گذاشتم اینستا...

بعدازظهر شیدا هم اومد و مامان اینا تا هفت بودن و رفتن،حامد نه و نیم اومد شام گردم براش خوردیم و رفتیم بالا سر زدیم یکم نشستیم و اومدیم پایین و خوابیدیم.

جمعه ساعت هشت حامد رفت اداره،منم دوش گرفتم و کناب جدید پدرشوهرم رو خوندم و رفتم بالا،نظرم رو بهش گفتم و بعد هم گفتم یه طرح دارم شما بنویسش...خلاصه پدرشوهر و نهال کلی باهام صحبت کردن که طرحت خیلی خوبه و جذابه و خودت شروع کن بنویس تو میتوووونی و از این حرفا...بعد هم ناهار خوردیم و من رفتم پیش مامانم اینا.خوابیدیم و من موهام خیس بود و وقتی بیدار شدم حالم خیلی بد بود،شیدا کیک درست کرد و من اوردم براش گذاشتم تو فر،ظرفهامو شستم،موهامو سشوار کشیدم و کیک اماده شد برداشتم و دوباره برگشتم اونجا.یکساعت بعد حامد هم اومد و کیک خوردیم و ما اومدیم خونمون،حامد که همون موقع جلوی تلویزیون خوابید و اخر شب پاشد رفت دوش گرفت و دوباره خوابید،منم با گوشیم سرم گرم بود.

امروز قرار بود بریم تئاتر شهر برای دکور یه کاری،ولی من تنبلیم شد و سردم بود و نهال تنها رفت.از صبحم گوشی دستمه و ولو شدم،فقط یه سوپ پختم،مامانمم رفته تشییع جنازه پسرعمه اش،بابا هم تنهاست و دو سه باری بهم زنگ زد.ناهار هم نرفتم پیشش گفتم حال ندارم بیام بیرون سرده....

خیلی طولانی شد سرتون رو درد اوردم،اولش گفتم فیلم سینماییه باور نکردین:)))))

روز برفیتون خوش:*

نظرات 7 + ارسال نظر
گیسو چهارشنبه 29 آبان 1398 ساعت 13:09 http://monolog-ha.blogsky.com

انشالله همه چی خوب پیش بره.
چی شد این دختر نازتون؟ چرا خبر نمیدن بیاد پیشتون؟

انشالله عزیزم
زنگ نمیزنن که بابا بیچارمون کردن مردیم از بس انتظار کشیدیم

رکسانا سه‌شنبه 28 آبان 1398 ساعت 18:22

ای جان دلم مامان باسلیقه. الهی زودتر دخمل کوچولوت قدم روی چشم دل هممون بذاره. انشااله بابای گلتون هم سلامت و سرزنده باشند. شمیم جان من دو ماهی هست اینستا سر نزدم ، پدر منم کسالت دارند و دقیقا احوالت رو درک میکنم. هر چی شادی و آرامشه سهم دلت عزیزم

مرسی رکسانا جانم
بمیرم الهی چی شده؟الان حال بابا چطوره؟

آشتی سه‌شنبه 28 آبان 1398 ساعت 14:15

سلام عزیز دل
خوبی؟
دختر گلمون چطوره؟
ایده لوستر عاااااااااالی بود. من عاشق این طرح های دخترونه ام که تکراری نیست اتفاقا. بقیه همه اش چیزهاییه که توی بازار زیاده. من اولین بار بود اینو میدیدم. ایده و اجراش عااااااااالی بود مثل همیشه.
مامان هم ان شاالله بهتر میشن. این مدت خیلی بهشون فشار اومده.
منتظر خبرهای خوبت هستم.

سلام عششششق
انشالله که خوبه جیگرگوشه ام...
مرسی که همیشه حمایت میکنی مرسی که قوت قلبی مرسی انقد خوبی
اره طفلک خیلی اذیت شده و خیلی مریض احواله،از لحاظ روحی...انشالله دخترکم بیاد حال هممون خوب میشه

خانومی دوشنبه 27 آبان 1398 ساعت 20:25 http://maaan.blog.ir

قرررررررربون دستت عکس مروارید دوزی ای که روی پرده کردی رو هم بزار لطفا ، من هرچی فکر کردم متوجه نشدم به کجاش مروارید دوختی ..

زنده باشی جاااانم
چششششم

خانومی دوشنبه 27 آبان 1398 ساعت 13:27 http://maaan.blog.ir

کاش ما هم میتونستیم عکس این چیزای خوشگلی که برای دختر جان درست میکنی رو ببینیم ...
منم کلی طرح و ایده دارم منتها اینقدر همسرم زده توی ذوقم که دیگه انگیزه ای برای درست کردن شون ندارم ..

چرا نمیتونی خانومی جانم؟
حالا الان اینترنت قطعه هیچکس نمیتونه ببینه ولی اینجوری نمیمونه که!وصل شد mamanyekta رو سرچ کن اینستا
منم از این ضدحالا خوردم چه همسر چه بقیه ولی هربار سمج بودم و کار خودمو کردم وقتی تموم شد خودشون انگشت حیرت به دهان گرفتند

فرناز دوشنبه 27 آبان 1398 ساعت 09:40 http://ghatareelm.blogsky.com

از ته دلم آرزو میکنم حال بابات کاملا خوب بشه. و دخترت هم زودتر بیاد تا دل همتون شاد بشه

ممنونم عزیزدلم

آبانه یکشنبه 26 آبان 1398 ساعت 15:44

الهی حال بابا خوب و خوبتر بشه
الهی دخترت زودتر بیاد خونه. سرویس شدیم از ذوقش

ای جااانم
ممنونم عزیزدلم
من که خیلی بهم ریختم آبانه،هرچی میخوام خودمو اذیت نکنم آروم باشم،از این روزا استفاده کنم و کارای نکرده ام رو بکنم بازم نمیشه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد