من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

باغ دلگشا

سلام 

روز بخیر

امروز یکم روزانه بنویسیم؟

خوب از اونجا بگم که عید شد یا نه قبل ترش که اسفند بود و من رفتم انتقال جنین دادم!یه چهار روز اولش رو همش خوابیده بودم اتفاقا روز چهارمش تولدم هم بود و مامان اینا خونمون بودن.از صبح بودن ولی بعدازظهر رفتن!بعد از رفتنشون دلم گرفت و نشستم کلی گریه کردم.حامد اومد دلداریم داد ولی اوضاع روحیم خیلی قاطی بود و اروم نمیشدم...خوب داروها و هورمون هایی که تو اون دوره مصرف میکنم خیلی روم تاثیر داره و نمیتونم خودمو کنترل کنم.

خلاصه حامد ساعت نه رفت بیرون و من یدفعه دیدم مامانم اینا برگشتن و حامد هم با یه کیک و کباب دنده برگشت و بعدش هم مادرشوهرم اینا اومدن پایین و تولد گرفتیم!طفلی حامد رفته بود بیرون و به همه زنگ زده بود بیاین تولد شمیمه!

فرداش هم جمعه بود رفتیم باغ گل و یه عالمه کاکتوس خریدیم برای مدرسه پدرشوهرم که عیدی بدن به بچه ها.اون روز خیلی راه رفتم الان میگم کاشکی نمیرفتم ولی خوب شب عید و همه در تکاپو...من نمیتونستم خودمو حبس کنم تو خونه روی تخت...

یکی از همون روزای قبل عید هم مامان اینا اومدن خونمون و کلی شیرینی خونگی درست کردیم.

تا اینکه همه رفتن شمال و من موندم و حامد و البته امیرشوهر نهال.

یک روز قبل سال تحویل حامد و امیر کارشون تموم شد وما هم راهی شدیم.

برای من روی صندلی عقب ماشین پتو انداختن و بالش گذاشتن و من دراز کشیدم تا خود ساری.

قبل از حرکتمون هم رفتیم مرغ سوخاری خوردیم که بیشتر مزه سگ سوخاری میداد و بعدش بخاطر اینکه من توالت های فرنگی بیرون رو نمیرم برگشتیم خونمون و گلاب به روتون من رفتم دستشویی و دوباره حرکت کردیم سمت شمال!

روز سال تحویل صبح زود بیدار شدیم و یه ازمایشگاه پیدا کرده بودم از قبل که اون روز باز بود و رفتیم همونجا ازمایش دادیم.

برگشتیم خونه و دل تو دل من نبود...

به زور تا ساعت دوازده که گفته بودن جواب اماده میشه سر خودمو گرم کردم منتظر بودم حامد بیاد ببرتم نتیجه رو بگیریم که موبایلم زنگ زد و حامد با من و من گفت که خودش رفته گرفته و منفی بوده...

ده دقیقه بعدش هم رسید خونه .رفتیم توی باغچه و نا میتونستم تو بغلش گریه کردم...همون موقع ها بود همه با وحشت اومدن بیرون و گفتن زلزله اومده!!!ما که اصلا نفهمیده بودیم!!

تصمیم گرفتم تمومش کنم...تا قبل سال تحویل گریه هامو کردم زجه هامو زدم و موقع سال تحویل انگار نه انگار اتفاقی افتاده...

هفته اول به خوبی و خوشی گذشت...حامد روز چهارم برگشت تهران و رفت سر کار.

ما هم اونجا مهمون داشتیم و سرمون گرم بود.

جاتون خالی منم تا میتونستم رفتم بازار و خرید کردم،از هرچی هم چندتا چندتا!!!

پنج تا شلوار خریدم،چهار جفت کفش،دوتا کیف،یه مانتو،دوتا بلوز،دوتا تاپ....و یه سری خورده ریز اشپزخونه و چیزایی که الان دیگه یادم رفته...

روز نهم دوباره حامد برگشت و باز با هم بودیم تا پانزدهم که همگی برگشتیم تهران.

از فردای برگشتنمون افتادیم دنبال کارای بهریستی و فرزندخواندگی.

یه جلسه هم برگزار کردن که اون رو هم رفتیم و درخواستمون رو کنبا اعلام کردیم.

دیگه جزئیات رو یادم نیست تا همین اواخر که هرشب حامد میاد دنبالم و میریم بیرون.معمولا فیلم میگیریم و میریم خونه نهال اینا میبینیم شام هم میخوریم و برمیگردیم خونمون میخوابیم.

میریم باغ دلگشا!!!

این باغ دلگشا جریان داره..یه بار رفته بودیم بیرون حامد به من گفت کجا بریم،گفتم نمیدونم تو بگو؟

گفت بریم خونه نهال اینا؟

منم عصبانی شدم داد زدم مگه خونه نهال باغ دلگشاست،تا میگم بریم بیرون میگی بریم خونه نهال!!!!

خلاصه از اون به بعد این اسم روش مونده...پریشب نهال اینا رفته بودن عروسی ما هم تو خیابونا سرگردون میچرخیدیم،حامد گفت حالا کجا بریم؟

گفتم نمیدونم والا.باغ دلگشا هم امشب تعطیله...


نظرات 5 + ارسال نظر
سسسسسسسسسسسسسسسسس دوشنبه 1 خرداد 1396 ساعت 08:22

سلام
چه خوب که هستی و برگشتی
باغ دلگشا خیلی باحال بود

ممنون از لطفت

نسیم یکشنبه 31 اردیبهشت 1396 ساعت 12:24 http://nasimmaman

عزیز دلم...الهی همه چی اونجور که تو دوست داری و باهاش شادی پیش میره...

مررررسی دوست خوشگل من
بهترینها برای تو عزیزدلم پیش بیاد که انقدر ماهی و گلی

آشتی یکشنبه 31 اردیبهشت 1396 ساعت 10:38

سلام شمیم عزیزم.
شما وقت زیاد دارین، من وقت کم دارم. من و تو رو با هم قاطی کنند، شاید یه آدم نرمال بیرون بیاد. البته که تو نرمالتری. من هی می چرخم و آخرشم هیچی به هیچی...
ولی یه چیزی رو جدی میخوام بهت بگم.
من ازت آرامش میگیرم. نمیدونم چرا. ولی واقعا آروم میشم وقتی برام کامنت میذاری.

سلام آشتی نازنینم
قربون تو برم این پیشنهادرو من چند وقت پیش بهت دادم،بیا یه چرخ گوشت بزرگ پیدا کنیم دوتایی بریم توش از اونطرفش دوتا ادم نرمال بیان بیرون
فدای تو بشم منم از تو و نوشته هات انرژی میگیرم و افتخار میکنم دوستی هرچند مجازی بین ماست

سحر چهارشنبه 27 اردیبهشت 1396 ساعت 21:50 http://senatorvakhanomesh.blogfa.com

عزیزم قربون دلت انشاالله همیشه شاد باشی و بخندی
و در کنار هم شاد و خوشبخت بشین و بهترین ها منتظرتون باشه.پارسال توی خرداد همین وضع داشتم و می فهمم چی گذشت بهت.... من که قبل آزمایش خونریزی و لکه بینیم شروع شد........دیگه‌گذشت خدا بزرگه الهی که دیگه بخندیم همه

الهی بگردم برات
ولی من دلم برات روشنه به زودی انشالله دلت شاد میشه و دل منم شاد میکنی

اسفندونه چهارشنبه 27 اردیبهشت 1396 ساعت 18:08 http://esfandooneh.blogsky.com

مردم خونه خواهرشوهرشون باغ دلگشاس
امیدوارم خیلی زود صاحب یه نی نی خوشکل و سالم بشی. تو خیلی خوبی!!!! و واقعا میتونی خودتو کنترل کنی. من که عید امسال به خاطر دل درد متین خیلی جایی نرفتم و چه حرفاییم شنیدم اما خوب نمیتونم مثل تو خوب باشم. غمبرک میزنم

هه چیکار کنیم جای دیگه نداریم بریم
قربونت برم واقعا اینجوری هام نیست خیلی سخت بود برام اونهمه بغض رو قورت دادن و گریه نکردن ولی خوب خانواده هامونم گناه داشتن بالاخره عیدشون بود و اومده بودن تفریح...روا نبود تعطیلاتشون رو خراب کنم
جیگر اون پسر خوشگل رو برم من خدا حفظش کنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد