من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

سفر و بازگشت یهویی

جمعه هفته پیش صبح که از خواب بیدار شدم انگار یه چیزی گم کرده بودم،بیقرار بودم و نمیتونستم تو خونه بند شم.

حامد هم انگار متوجه حالم شد و بدون اینکه من ازش بخوام زود بیدار شد ،صبحانه خوردیم و طفلی هی میگفت میخوای بریم بیرون؟

به مامانم زنگ زدم خونه نبودن...بالاخره پیداشون کردم که صبحانه برده بودن شیان !

گفتم میای بریم شمال؟

گفت اره!

تا مامان اینا برگردن منم وسایلم رو جمع کردم و یه دوش گرفتم و با مامان و شیدا ساعت دوازده و نیم راه افتادیم بطرف ساری...از همون ابتدای اتوبان تو ترافیک بودیم تا خود پل سفید...

نزدیک سه ساعت فقط تو خود دماوند گیر کرده بودیم!

بالاخره ساعت شش و نیم رسیدیم خونه و هوا هم گرم و دم کرده بود،مادرشوهر و نهال که از چند روز قبل رفته بودن برامون هندونه اوردن و شربت و یکم حالمون جا اومد...

شب مادرشوهرم کوکوی کدو درست کرد و اورد رو تخت تو حیاط خوردیم تا دوازده هم نشستیم و بعد هم لالا...

اون چند روز کلا با هم بودیم با مامانم غذا درست میکرد یا مادر شوهرم و ناهارها معمولا خونه اونا بودیم و شامها هم تو حیاط ما...

یکشنبه  هم که بارون محشری اومد و هوا هم خنک انقدر که سویشرت هامون رو از کمد درآوردیم!

دوشنبه  هم رفتیم گردش و نهال و مامانم یکی یدونه شلوار خریدن شیدا یه مانتو خرید و منم هیچی نخریدم و بعد همگی رفتیم کافی شاپ و شیک شکلات خوردیم و برگشتیم خونه.

خرید کردن هم معمولا به عهده من و نهال بود...بادمجون،گوجه،هندونه،شیرینی،ترخون مرزه برای دلمه....برای هر کدوم از اینا یه بار رفتیم و برگشتیم!

خلاصه دوشنبه شب مامان با خاله ام صحبت کرد و خاله گفت حال بکی از اقواممون اصلا خوب نیست و اماده باشید ممکنه مجبور شید برگردید!

مامانم اونشب از استرس و ناراحتی سرگیجه و تهوع گرفت...این فامیلمون بنده خدا خیلی مرد محترم و دست به خیر و خیلی هم باشخصیت بود...

سه شنبه صبح از خواب بیدار شدیم و اومدیم پایین توی حیاط داشتیم صبحانه میخوردیم که شیدا گوشی مامان رو نگاه کردو دید از زندایی تماس داشته...دیگه مامان زنگ زد و گفتن بله آقای فامیل فوت شدن و فورا برگردید!

تند تند جارو کردیم تمیزکاری کردیم،من برای بابام که نیومده بود یه سبد شلیل چیدم ،وسایلمون رو جمع کردیم و با مادرشوهر و نهال رفتیم یه مانتو فروشی که تعریفش رو کرده بودن تا مانتو مشکی مناسب برای مراسم بخریم!چیزی که پیدا نکردیم بس که جنسها مزخرف بودن و قیمتها مزخرف تر!

اونجا از مادرشوهر اینا خداحافظی کردیم اونا برگشتن خونه و ما هم به سمت تهران...

بعد از قایمشهر یه فروشگاه بزرگه،اونجا نگه داشتیم برای ناهار و توی جاده خوراکی خریدیم و راه افتادیم...خداروشکر جاده خلوت بود و خنک !فقط از فیرو کوه به بعد افتاب دراومد و هم گرم شد هم کورمون کرد!

ساعت پنج رسیدیم خونه من اومدم خونه خودم و مامان و شیدا رفتن خونه آماده بشن که برن خونه مرحوم...من اما تا شب سردرد داشتم و درازکشیده بودم.

چهارشنبه صبح حامد یه سر رفت اداره و برگشت،من رفتم خونه مامان اینا با هم صبحانه خوردیم،بعد حامد اومد اونجا و با هم رفتیم بهشت زهرا...خاکسپاری انجام شد و بعد به اصرار خانواده مرحوم رفتیم برای ناهار و از اونجا مامان و بابا رفتن خونه مرحوم و من و شیدا و حامد برگشتیم خونه خودمون!

من که از سر درد داشتم میمردم،کولر و زدم و خوابیدم،حامد هم رفت اداره!

ساعت شش برگشت منم بیدار شدم و ضعف داشتم ،رفتم سر یخچال و یه کاسه ابدوغ خیار اماده دیدم تا تهش خوردم و حامد که اومد فهمیدم اونو برای خودش درست کرده بوده که از اداره برمیگرده بخوره:))))

دیگه دوباره اماده شدیم و ساعت هفت رفتیم خونه متوفی و شام غریبان گرفته بودن ،اونجا بودیم و با یه عده از فامیلامون که از شهرستان اومده بودن ،شب برگشتیم.من اومدم خونه خودم و اونا رفتن خونه مامانم خوابیدن.

پنجشنبه صبح که بیدارشدم به مامان پیغام دادم نون تازه یا خامه ای چیزی میخوای بگیرم بیارم؟که گفت نه و بابا خریده...

منم رفتم اونجا با مهمونها صبحانه خوردیم،یه کار بانکی هم داشتم که رفتم و حامد هم اومد بانک دنبالم منو اورد گذاشت خونه و دوباره رفت اداره.

ناهار لوبیاپلو درست کردم حامد ساعت سه اومد خونه ناهار خوردیم من خوابیدم حامد رفت بالا خونه باباش اینا،ساعت چهارونیم بیدار شدم اماده شدم حامدم اومد پایین لباس پوشید،مادرشوهرم هم اومد و با هم رفتیم مسجد مراسم ختم.

بعد از مسجد مامان اینا رفتن خونه صاحب عزا و من و حامد میخواستیم بریم سینما که به دختر خاله ام و شوهرش هم گفتیم اونا هم گفتن میان...یکم تو گیر و دار بودیم که اونا گفتن این فیلم رو دیدیم و بریم دربند!

دختر خاله ام رفت خونه صاحب عزا چون خداحافظی نکرده بود تو مسجد،من و حامد یکم ایستادیم در مسجد ولی نیومدن،دیگه ما هم رفتیم در خونشون و دختر خاله ام وشیدا هم برداشتیم و هی گفتیم کجا بریم کجا بریم سر از علی بابا دراوردیم!یکی یه معجون خوردیم،بعد رفتیم سینما حافظ و بلیط این نمایش کمدی های بی سروته فقط بزن برقصی رو گرفتیم،بعد دنبال شام بودیم که اخر سر رفتیم روبروی همون سینما کباب کوبیده خوردیم و دیگه ساعت نه و نیم رفتیم برای دیدن نمایش!

تا دوازده طول کشید و کلی زدن و رقصیدن ولی قسمت جالبش ما شش تا بودیم که سرتاسر سیاه پوشیده بودیم و قیافه هامون عزادار بود و وسط اون جمعیت تابلو بودیم؛)

نمایش تموم شد و دخترخاله اینا رفتن خونه اشون ما هم شیدا رو گذاشتیم و خودمون اومدیم خونه و خوابیدیم...

دیروز هم از صبح من سردرد داشتم،حالا یا از خستگی و آفتاب بود یا بخاطر سروصدای شب قبلش و نمایش...دو سری لباس شستم و بردیم پشت بوم پهن کردیم،ناهار هم خونه مادرشوهر قیمه خوردیم و دلمه و سالاد کلم و کشمش؛)

شب هم حامد رفت ختم پدر دوستش و من با سردرد هیولا دیدم و چیپس و ماست خوردم!

مامان هم زنگ زد و گفت بابا میخواد به مناسبت روز دختر ببرتتون پیتزا بخورین:)گفتم به خدا سرم خیلی درد میکنه و تهوع دارم شما برین خوش بگذرونین یه شب که خواستین برین کباب بخورین منم میام ؛)

یکسالی هست از فست فود و پنیرپیتزا بیزارم و تهوع میگیرم!

امروز هم از صبح بیدارشدم و یه کتاب به اسم چگونه با کودکم رفتار کنم رو دانلود کردم و داشتم میخوندم که گفتم بیام اینجا و یه هفته گذشته رو ثبت کنم که دیگه خیلی از روش نگذره...

دوستای نازنینی که پستهامو میخونید ممنون که برام وقت میگذارید اگر پراکنده مینویسم یا نوشته هام انسجام نداره به دلیل اینه که فقط میخوام گزارشی از هرروزم بدم اونم بخاطر اینکه من نمیدونم دخترگلم کی به دنیا اومده یا قراره به دنیا بیاد!

اینه که اینجا مینویسم تا وقتی تاریخ تولدش رو فهمیدم بیام اینجا و ببینم اون روز و اون ساعت من کجا بودم و چه میکردم...در واقع این روزانه ها رو ثبت میکنم فقط در حد یادآوری برای خودم که بعدا بهش رجوع کنم:)

فردا بعدازظهر دومین جلسه مشاوره امون هست.امیدوارم خوب پیش بره.حتما میام و درباره اش مینویسم.

نظرات 8 + ارسال نظر
سسسسسسسسسسسسسسسسس شنبه 29 تیر 1398 ساعت 10:15

سلام
روحشون شاد

سلام
ممنونم

سسسسسسسسسسسسسسسسس شنبه 29 تیر 1398 ساعت 10:15

سلام
روحشون شاد

مریم پنج‌شنبه 20 تیر 1398 ساعت 08:02

سلام بانو
حس عجیبیه وقتی داری روزهای کشدار و پر تنش عبور از بهزیستی را میگذرونی و یک دفعه با کسی تو شرایط خودت آشنا میشی.
تا حالا وب شما را ندیده بودم و اولین بار چند پست قبل بود و اعلام تماس بهزیستی
الهی دختر گل شما و نازنین پسر من هرچه زودتر بیان جایی که منتظرشون هستیم

سلام به روی ماهت مامان مریم
چه عالی عزیزم
شما دقیقا تو چه مرحله ای هستید؟

مریم یکشنبه 16 تیر 1398 ساعت 23:50

قدم نو رسیده پیشاپیش مبارک ، امیدوارم وقتی میاین شهر ما بهتون خوش بگذره

مرسی مریم جان
شما ساکن ساری هستید؟
ساری که آرامترین نقطه دنیاست برای من ...هروقت پر تلاطمم فقط تو باغچه خونه پدرم هست که آروم میشم

ابانه یکشنبه 16 تیر 1398 ساعت 14:09

وااای من کامنتت رو تایید نکردم گفتم کسی اسمش رو نبینه
الهی فداش برم. چه اسم قشنگی داره. به به. خدا بهتون ببخشه

قربون محبتت عزیزی

آبانه یکشنبه 16 تیر 1398 ساعت 13:26

اسمشو بگووو. دلم اب شد.‌میاریش ما ببینیمش؟؟
دلیل این سردردات چیه؟؟
درضمن ابدوغ خیار اماده رو فرشته ها که نیاوردن. یکی درست کرده گذاشته تو یخجال. لطفا پس از خوردن کاسه اش رو مجددا شارژ نمایید. شکموووو

اسمش اینجا یکتاست
حتما میارم خاله آبانه جون
میگرن دارم عزیزم به نور و صدا حساسم.
فکر کردم برا من درست کرده گذاشته خو

آشتی یکشنبه 16 تیر 1398 ساعت 10:34

عای قربون دخترت و تاریخ تولدش.
ای جونم که ثبت می کنی همه چی رو. پس کی دختری میاد خونه تون؟

جونم به خودت که عشقی
میاد خاله آشتی خانوم ناز داره حالا انقدر ناز میکنه تا دلبری کنه

ملیکا شنبه 15 تیر 1398 ساعت 13:33

سلام شمیم جان، خدا رحمت کنه اون فامیل محترم رو، بعد از این به شادى باشه زندگیتون. امیدوارم جلسه مشاوره بعدى هم به خوبى سپرى بشه. همه بى صبرانه منتظر خبرهاى خوب هستیم. ان شاالله همیشه دلتون شاد باشه.

ممنونم ملیکای عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد