من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

عنوان دیگه چه کوفتیه!

سلام

یکشنبه  هفته قبل ساعت شش مشاوره داشتیم،من با تپسی رفتم و حامد هم خودش اومد.در مورد بچه های بی سرپرست و بد سر پرست صحبت کردن،درباره اینکه ممکنه خانواده زیستی بچه پیدا بشه و عکس العمل ما چه خواهد بود....بعد از جلسه گفتند که صلاحیت شما رو همون جلسه اول تایید شده میدونستم اما روال چهارجلسه باید طی بشه،یک تست میلون هم بدهید که مستند تاییداتمون باشه!

تست رو تو شرایط بدی زدم چون یه خانومی با دخترش اومده بود برای مشاوره طلاق و بلند بلند از دامادش بدگویی میکرد،حتی میگفت از عروس هم شانس نیاورده و عروس پا به ماهش برای جشن تعین جنسیت همه رو دعوت کرده بجز اون...

با هر بدبختی بود تمرکز کردم تست رو زدم ولی حامد یه مقدار بیشتر طول کشید تا تستش رو بزنه،بعد هم رفتیم بستنی خوردیم و رفتیم خونه نهال،ساعت ده هم برگشتیم خونه و خوابیدیم.

دوشنبه کلا خونه بودم و کار خاصی نکردم.

سه شنبه دوباره ساعت چهار مشاوره داشتیم دوباره تپسی گرفتم و وقتی رسیدم حامد هم رسیده بود،انصافا هر دوبار زودتر از من رسیده بود که من حرص نخورم:)

این جلسه هم درمورد گفتن واقعیت به بچه بود...ما نظرمون رو گفتیم و خانم مشاور هم گفتن خوشحالن که بدون اینکه چونه بزنن و انرژی بذارن ما معتقدیم که بچه باید بدونه!یه سری نکات هم گفتن مثلا اینکه در سه سالگی با قصه و شعر و کارتون بچه رو با واقعیت اشنا کنیم ودر پنج سالگی حقیقت رو بهش بگیم چرا که قبل از شش سالگی مغز کودک واقیت فانتزی رو درک نکرده و به مسایل شاخ و برگ نمیده و رویاپردازی نمیکنه و در مجموع خیلی راحت واقعیت رو میپذیره...یه سری نکات دیگه ممنوعه ها بودن،اینکه در مواقع بحران،سفر،جابجایی،جدایی،فوت عزیزان،بلوغ،زمان ازدواج و...خط قرمز هست و نباید در چنین مواقعی واقعیت گفته بشه چون اثر عکس داره و ممکنه بسیار آسیب بزنه و بچه رو دچار بحران کنه!

بعد ازمون پرسیدن چطوری میخواین واقعیت رو بگین؟

خوب من از همون ابتدای تصمیمم بهش فکر کرده بودم،کلی راجع بهش خونده بودم،گفتم من تصمیم دارم از همون ابتدا وقتی میخوام براش قصه بگم،قصه ورود خودش به زندگیم رو براش بگم،اینطوری هم خودم بارها این قصه رو گفتم و گفتنش برام عادیه،هم اون بارها این رو شنیده و بنظرش عجیب و غریب و یه موضوع جدید نیست...

خانوم مشاور شبیه یه زن عامی بیسواد (شاید بعضی ها اسم خاله زنک روش بذارن)پرید به من که :فکر کردی به همین راحتیاس!!!!فکر کردی اررره به بچه میگم و تموم؟نه عزیزم !وقتی بیاد تازه میبینی اصلا نمیتونی بهش بگی،اصلا دهنت وا نمیشه همچین چیزی رو بگی!باید بیاریش اینجا من بهش بگم!!!!بعد چند تا خاطره از گفتن حقیقت به فرزندخوانده های مراجعشون تعریف کردن ،بعد جالب بود هر بار بعد از گفتن واقعیت به بچه ازش پرسیده بودن کوچولو الان ناراحتی از اینکه اینو فهمیدی؟؟؟؟؟؟؟

ای خدااااا

یعنی مشاور و به قول خودش خانوم دکتر انقد احمقه که به بچه یاداوری کنه که تو الان باید ناراحت میشدی!!!!چرا ناراحت نیستی!!!

نمیدونم چقدر متوجه حرفم میشید،حوصله ندارم زیاد تایپ کنم ولی اوج حماقتش ته حلق خودش!

خلاصه من باهاش بحث نکردم اصلا و بلافاصله بعد از این حرفاش پرسید نظرتون چیه؟گفتم صددرصد شما درست میگین!من از پسش برنمیام انقد ضعیف و حقیر و بیچاره ام که خودم نمیتونم از پسش بر بیام و حتما دخترمو میارم اینجا تا شما با روش ماهرانه اتون بهش بگید !!!!

تو دلم گفتم مغز خر خوردم که روح و روان بچه مو زیر دست تو بندازم تا روش آزمون و خطا کنی!

برای چهارشنبه هفته اینده اخرین جلسه رو گذاشتن و اومدیم بیرون!

عصبی بودم و یکم هم با حامد بحثم شد!عقیده داشت من خیلی حساس و شکننده ام و خانم مشاور باید واقعیت رو به بچمون بگه!یادش رفته چه روزهایی از سر گذروندم و دم در نیاوردم !

من رو گذاشت خونه نهال و خودش رفت کلاس

نهال برام فال ورق گرفت از این درصدی ها(میدونم خیلی مسخره است و منم اعتقادی ندارم،فقط الکی خوشم میکنه)

از روز تولد دخترم تا روز ورودش به خونه هی فال گرفتیم و فال گرفتیم،دیگه نیتها که ته کشید افتادیم به جون خودمون که حامد چند درصد دوستم داره،شوهر نهال چند درصد شوهر خوبیه و ازاین خزعبلات...

ساعت هفت حامد اومد یه چای و قهوه خوردیم لباس عوض کردیم و رفتیم مراسم هفتم فامیل خدابیامرز.

شام اونجا بودیم و بعد شام اومدیم سمت خونه،نزدیکای خونه رفتیم ابمیوه خوردیم،من انار زغالخته،حامد انبه اناناس موز!!!!

چهارشنبه و پنجشنبه بجز خونه مامان اینا جایی نرفتم،نهال یه سر اومد پیشم و باز فال درصدی گرفتیم و خندیدیم،پنجشنبه شب حامد رفت عروسی دوستش و منم خونه بودم و فیلم میدیدم و چیپس و ماست و پفک میخوردم.

جمعه ناهار بالا بودیم مادرشوهر باقالی پلو با مرغ درست کرده بود.ساعت سه اومدیم پایین یه چرت زدیم،حامد گفت بریم بیرون اصلا حال نداشتم.

با دوستش رفت استخر و من باز پخش شدم جلو تلویزیون و ادامه فیلم ها و چیپس ها و ماستها و پفکها...

وقتی هم برگشت ساندویچ گرفته بود از این قدیمی ها لای نون بلکی!

شنبه صبح رفتم خونه مامانم،موهاشو رنگ کردم ظهر اومد خونه،نودل درست کردم خوردم،حامد ساعت شش اومد وداشتیم سریال خنجری رو میدیدیم که مامانم و شیدا اومدن،مامانم دو تا پیراهن مجلسی خریده بود و اورده بود من ببینم...قشنگ بودن هردوش مبارکش باشه.

اونا رفتن و حامد خوابید تا همین امروز صبح !!!یه کله!!!!

امروز ساعت یه ربع به هفت بیدار شدم همون موقع مامانم زنگ زد،رفتم خونشون،موهای مامانم و خواهرم و سشوارکشیدم و ساعت هشت پسر خاله ام هم اومد و راهیشون کردم رفتن شهرستان ،عروسی!

اهان صبح بلافاصله که بیدار شدم پریود هم شدم و حال این چندروز سگ سگیم ایشالا از امروز به بعد خوب میشه.

بعد هم اومدم خونه و از ترسم مسکن هم نمیخورم چون معلوم نیست یهو بلافاصله بعد از مشاوره میفرستنم ازمایش های پزشکی قانونی و نمیخوام مسکن بخورم فعلا(میدونم خیلی مسخره ام و اصلا اشکالی نداره مسکن بخورم ولی نمیخوام بخورم اینجوری راحت ترم)

مایه لوبیا پلوم هم رو گازه و کم کم پاشم برنج هم بگذارم ...

کلی حرف دارم

ولی برا این پست بسه

راستی بلاگ اسکای چرا طبق نظر خودش قالبهامون رو حذف کرد؟؟

کلا تو این مملکت هرکی طبق سلیقه خودش به خودش اجازه میده برا همه تصمیم بگیره!

نظرات 14 + ارسال نظر
سسسسسسسسسسسسسسسسس شنبه 5 مرداد 1398 ساعت 08:14

سلام
کجایی مهربان؟
خوبی؟؟

سلام نوشتم

گیسو سه‌شنبه 1 مرداد 1398 ساعت 11:04

سلام
به نظرم مشاور خیلی اشتباه می کنه و بد می گه. نظر و روش خودتون خیلی درست تره.
انشالله به زودی دخترتون بیاد پیشتون و شادی تون تکمیل بشه و خونه تون مثل خونه من هر رئز بهم ریخته و شلوغ
یعنی هر شب جمع می کنم. خانم خانما صبح پا میشه دوباره بهم میریزه.

یا اون لحظه ای که هی می گه بغلم کن و خودش رو به آدم می چسبونه. .... وای! خیلی شیرینه.

الهی زودتر تجربه ش کنید.

سلام
متشکرم انشالا همینطور باشه
مرسی عزیزم خدا کوچولوتون رو حفظ کنه خیلی ممنونم

ملیکا یکشنبه 30 تیر 1398 ساعت 16:22

سلام شمیم جان
مى دونم چقدر ذوق دارى تا دختر نازتو بغل کنى...!
من که از دور این ماجرا رو دنبال مى کنم، البته تا حدودى که تو تعریف مى کنى،
فقط ذوق مى بینم و عشق...!
امیدوارم خدا کمک کنه و روز به روز شاهد بیشتر شدن این ها باشیم در زندگى تون.
از رفتار مشاور تعجب کردم متآسفانه اینا باورشون شده عقل کلن، نمونه هاشو تو فامیل داریم، حکم صادر مى کنن اما تو زندگى خودشون با همسر و بچه شون دائم مشکل دارن!

سلام ملیکاجان
میدونی نه؟!
خیلی بیقرارشم و یه لحظه نیست که تو فکرش نباشم!
نمیدونم والا منم اصلا چنین انتظاری از کسی که تو ایت زمیته تحصیل کرده و تجربه داره نداشتم...

سسسسسسسسسسسسسسسسس شنبه 29 تیر 1398 ساعت 10:30

سلام مامان مهربون
خوبین؟
این مشاورها رو زیاد جدی نگیرین. به نظرم خودشن بیشتر نیاز به مشاوره دارن.
روزای خوب و شیرین نزدیکه

سلام به روی ماهتون
ممنونم شما خوبین؟
انشالا دیگه چیزی نمونده

shani پنج‌شنبه 27 تیر 1398 ساعت 21:30 http://www.mydream1994.blogfa.com

واقعا اشک تو چشام جمع شد ...قطعا یکتا جان بهترین مامان دنیا رو خواهد داشت

عزیزدلم‌

بهار چهارشنبه 26 تیر 1398 ساعت 19:21

خوشبحال اون نینی که شما مامانش میشی. مبارکا باشه

ای جان
ممنون عزیزم

مامان رها سه‌شنبه 25 تیر 1398 ساعت 16:47

ای به قربونت که تیر هم به دنیا اومدی زود بیا تا اون وسایل سیسمونیت کوچیکت نشده ننه جانم

زنده باشی مامان رها گلم 
اره بخدا اینا کوچیک نشه حسرتش بمونه رو دلم

سارا دوشنبه 24 تیر 1398 ساعت 12:01

سلام عزیز دلم. مشاور کاملاااا چرت گفته. ببین من دخترم سه ماهش بود که من از شوهر سابقم جدا شدم و یکساله و نیمش بود که با همسر فعلی ام ازدواج کردم. مدیر مهد کودکش یک زن و شوهر روانشناس بودند. اونها می گفتند در غالب شعر و بازی واقعیت رو همین الان بهش بگید چون کمتر چون و چرا می کنه و خیلی خوب باهاش کنار میاد. شمیم من همون کار رو کردم و الان که شانزده سالشه هرگز هیچ مشکلی نداشتیم. می دونه پدر واقعیش همسرم نیست، اما عاشق همسرمه و میگه پدر واقعیمه

سلام به روی ماهتون
خدارو شکر
مرسی که گفتی کلی خیالم راحت میشه تجربه های شما رو میخونم،انشالا خوشبخت بشه گل دختر در کنار شما و همسر مهربونتون

فایزه دوشنبه 24 تیر 1398 ساعت 08:09

سلام خداراشکر انشا الله بهترین ها در انتظارتون باشه..به جای من لپ قشنگشو ببوس
قدمش براتون پراز خیر وبرکت باشه وزیر سایه پدرومادر عزیزش همیشه شاد وتندرست باشه

ممنونم عزیزم

آشتی یکشنبه 23 تیر 1398 ساعت 16:06

حالا تو حوصله نداری تایپ کنی، من ولی انگار زیاد حوصله دارم!!!!!! بقیه شو اینجا می نویسم.
خلاصه به نظرم از یکی دو تا مشاور دیگه هم بپرس که اینجور وقتا چجوری و کی باید به بچه گفته بشه. البته خودت ختم کلومی و هه چی تمومی. همه چی رو میدونی و طبق برنامه پیش میری.
شمیم، همه اش فکر اینم که نی نی بیاد، چطوری میری دانشگاه؟ سنش معلومه؟ نوزاده؟ الان دنیا اومده یا قراره از کسانی که از این به بعد میارن بهتون بدن؟
سوالات رو با بله و خیر پاسخ بده که اذیت نشی!!!!!!!!

عزیزدلم
چشمهمچنان میپرسم و میخونم و تا روزیکه زنده ام همچنان در حال یادگیری برای بهتر زندگی کردن دخترم خواهم بود...
در مورد دانشگاه هم نگران نیستم،فکرشو کردم .واحدهامو زیاد زیاد برداشتم و عمومی ها رو از لیسانس قبلی معادلسازی کردم و الان واحدهای زیادی نمونده از ۱۳۴ واحد ۹۰ تا پاس کردم بقیه اش هم عملیه و هر ترم دوازده تا هم بردارم خوبه بهم فشار نمیاد ،مامان و مادرشوهرم نزدیکن و همکاری میکنن...
سنش که معلوم نیست من درخواستم نوزاده اما کمیته تشکیل میدن و اونجا بهم میگن چه سنی میدن مثلا زیر یکسال یا بالای یکسال!
ولی تا روزیکه از شیرخوارگاه زنگ نزنن هیچی نمیدونم!
ولی تو فال درصدیم گفت تیر به دنیا اومده خیلی خلم نه؟؟؟
عزیزدلم همه بیحوصلگیهام سر جای خود ولی صحبت کردن راجع به دخترم سر ذوقم میاره و جوابام طولانی میشه ببخش زیاد حرف زدم

آشتی یکشنبه 23 تیر 1398 ساعت 16:04

سلاااااااااام عزیز دلم. خوبی؟ دختر گلمون چطوره؟ می بینم که ساک صورتی شو بسته و موهاشم خرگوشی کرده و منتظره مامان شمیم بره دنبالش. زود باش دیگه.
آره میدونم. از حرف مشاور ناراحت شدی. حالا اینو بی خیال شو. ولی یه سرچی هم بکن از روش درستی که میشه به بچه گفت. منم واقعا نمیدونم چطوری میشه به بچه اینو گفت. بچه بودم یه بار مادربزرگم بهم گفت: وقتی تو پیدا شدی.... من فکر کردم واقعا منو پیدا کردند. شب به بابام گفتم، اونم گفت نه. این گویش مادربزرگته. میخوام بگم یعنی ادم میتونه چه عکس العملی نشون بده. البته منم زیادی لوس بودم. این چه زری بود زدم! مادربزرگم حالا یه چیزی گفت.

سلام قربون تو برم من
فدای ساک صورتیش ای خدااا
خیلی خوندم در موردش آشتی،درسته باید قبل از پنج سالگی کودک کاملا در جریان قرار بگیره چون راحت ازش میگذره و اگر نگم و بزرگتر بشه و کسی به گوشش برسونه اعتمادش از من سلب میشه و اگرم خودم بهش بگم میشینه به قضیه شاخ و برگ میده و برا خودش قضیه رو بزرگ میکنه...من با اینکه مشاور میگفت بیار من بهش بگم مخالفم،مخصوصا از نحوه گفتنش که برامون تعریف کرد فهمیدم واقعا خله!
ببین همه ما یه روزی به این فکر کردیم که نکنه فرزند خوانده باشیم من چون خودم تا سیزده سالگی یدونه بودم بارها و بارها بهش فکر کردم این کاملا طبیعیه ولی نباید سختش کرد به نظر من!
اگر برای من مادر این یه مسئله بغرنج و پنهانی و خط قرمز باشه خوب بچه بیچارم چطور میتونه به راحتی بپذیرتش در حالیکه مسئله خیلی ساده است،ما دو نوع خانواده داریم،خانواده ای که بچه هاشون از شکم مادر خانواده بیرون اومده،خانواده هایی که بچه هاشون از شکم خانوم دیگری اومده و اونها بعدا پیداش کردن و اوردن پیش پدر و مادر واقعیش!

نسیم یکشنبه 23 تیر 1398 ساعت 14:49

فدای شما

نسیم یکشنبه 23 تیر 1398 ساعت 14:49

ثریا یکشنبه 23 تیر 1398 ساعت 14:24

سلام
داره صدای نی نی میاد

سلام به روی ماهت
ارررره میشنوی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد