من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

دو قدم مانده به صبح

سلام

چه خرداد پر التهابی رو گذروندم...

بیست و پنج واحد درس برداشته بودم این ترم که سیزده واحدش تئوری بود و بقیه عملی...ژوژمان ها پدرم رو دراورد بعد هم که یه تعطیلی نیمه خرداد و بلافاصله پشتش امتحانات تئوری شروع میشد،یکشنبه سیزدهم خرداد بود فکر کنم ساعت نه شب با مامانم اینا و مادرشوهرو دختر داییشون حرکت کردیم ،حامد رانندگی ماشین اونا رو میکرد منم راننده ماشین بابام اینا بودم.ساعت چهار صبح رسیدیم و خوابیدیم،ساعت ده بیدار شدیم و دوست حامد زنگ زد و گفت که میان پیشمون!

بعدازظهرش رسیدن،اطاق پایین بابام اینا مستقر شدن و دیگه باهم بودیم دوتا پسر داشتن که کوچیکه یکسال و نیمش بود و کلی سرگرممون کرد.فرداش پسر خاله بابام با زن و بچه ها و خاله بابا اومدن و باز پذیرایی و دور هم خوب بود...بعدازظهر هم همگی رفتیم دریا و بچه ها اب تنی کردن بعد هم بازار و گشتن و خرید ...

پنجشنبه ناهار جوجه کباب خوردیم فامیلای بابا رفتن و ما هم افتادیم به جون خونه و تمیزکاری و دوست حامد نیم ساعت زودتر از ما راه افتادن و ما هم حدودای ده راه افتادیم به سمت تهران...

یک هفته فرصت داشتم برای امتحانام بخونم یکم هم خوندم ولی سه شنبه شبش با شیدا و دوستش رفتیم تئاتر،چهارشنبه خونه عمه حامد شام دعوت بودیم،پنجشنبه هم با نهال و شیدا و دوست دانشگاهم باز رفتیم تئاتر(عروس مردگان)که خیلی خوش گذشت...

هفته بعدش درست همزمان با شروع اولین امتحانم بالاخره شد انچه که اینهمه منتظرش بودم...

ساعت دو امتحان داشتم و ساعت دوازده و یازده دقیقه گوشیم زنگ خورد،شماره ناشناس بود با پیش شماره منطقه بهزیستی...بند دلم پاره شد گفتم حتما بهزیستیه،جواب دادم و یه خانوم فوق العاده مهربون پشت خط بود و گفت که از بهزیستی هست و پرسید که هنوز روی درخواستتون هستید؟!

منم ذوق زنان شیهه کشان باهاش صحبت کردم و گفتن سه شنبه با همسرتون بیاید بهزیستی...

وقتی قطع کردن زنگ زدم به حامد اونم خییییلی خوشحال شد،بعد به مامانم ...دیگه یادم نیست چیکار کردم و اصلا چه جوری امتحان دادم اصلا نوشتم تو برگه یا ننوشتم؟واقعا تو حال خودم نبودم!

خوب من از اول،از همون ابتدای درخواست دادن به بهزیستی به حامد قول داده بودم یه بار دیگه ای وی اف کنم!چند روز قبل این موضوع بهش گفتم این ماه با شروع سیکلم برم دنبال درمان که اگر بهمون رنگ زدن من به قولم وفا کرده باشم و تو هم خیالت راحت شده باشه،دیگه اون شب که اومد خونه منم از ذوق و استرس توی دانشگاه پریود شدم و بهش گفتم من فردا میرم کلینیک برای شروع سیکل انتقال ....گفت نه نمیخوام بری،حتما خیر ما در این هستش که الان زنگ زدن و حالا اگر خواستیم بچه مون خواهر یا برادر داشته باشه یکی دوسال دیگه میریم و انتقال میدیم!!!من خیلی اصرار کردم که از طرف من نباشه و بعدا نگه تو نرفتی،ولی اون گفت نه و نمیخواد بری...

خلاصه همچنان تو هپروت میخوندم واسه امتحان و سه شنبه هم رفتیم با خانوم مددکار ملاقات کردیم و کلی بهمون امید دادن که چیزی به اومدن دخترمون نمونده...از اونجا هم شیرینی گرفتیم و رفتیم خونه نهال اینا،یکی دو ساعت بعد هم ما رفتیم دانشگاه و بعد امتحانا هرروز با نهال و دوستمون  میرفتیم کافه و رویاپردازی میکردیم واسه اومدن دخترم....

کلی هم وسیله که مامانم براش خریده بود و خودم هم تو این سالها خریدم از چمدون دراوردیم و هی نگاهش میکنیم و قربون صدقه اشون میریم...مامان و بابام و خواهرم،مادرشوهر و نهال خیلی خیلی ذوق دارن ،اسم پدرشوهر و نیاوردم چون هنوز راجع به این موضوع چیزی به رومون نیاوردن،مطمئنم مادرشوهرم بهشون گفته ولی هنوز بروز ندادن!

شوهر نهال بیشترین ذوق رو داره،هی برام اینستا عکس میفرسته:)))) این دخترتونه.

پسرش هم که راه به راه میپرسه زندایی دخترتون کی به دنیا میاد؟؟؟؛)

جمعه با مامانم و شیدا یه خونه تکونی اساسی کردیم،خلاصه امتحانات من سه شنبه تموم شد،شبش با حامد رفتیم میوه و اجیل و ...خریدیم و اونشب تا صبح نخوابیدیم،شش و نیم دیگه بلند شدیم حامد رفت سر کار و منم چای گذاشتم،دوباره یه جارو گردگیری کلی کردم،هندونت بریدم لباس پوشیدم و ارایش کردم و حامد ساعت نه اومد خونه،یکم عکس انداختیم برای البوم انتظار و ساعت نه و نیم خانمهای مددکار بهزیستی تشریف اوردن بازدید از منزلمون...

یک عالمه سوال ازمون پرسیدن،از کودکی تا امروز،از خصوصیات ظاهری تا نقطه ضعف و قوتمون،از روابط با همکار تا خانواده هامون....

دو ساعت بودند و یازده و نیم براشون تپسی گرفتم و رفتن،حامد هم رفت سر کار و منم جمع و جور کردم و رفتم خونه مامان اینا،بعد ازظهر با خاله و مامانم رفتیم فالوده بستنی خوردیم و ساعت هشت اومدیم خونه.

امروز از صبح خونه بودم ،بعدازظهر وقت مشاوره داریم،اخه سه جلسه یا بیشتر باید مشاوره بریم و نامه اشو تحویل بهزیستی بدیم،دیروز که خانوم مددکار خیلی از ما خوششون اومده بودگفتن زوج مناسب هم هستید... حتی یه بار گفتن من سفارش شما رو میکنم !خدا کنه امروز خانوم مشاور هم همین نظر رو داشته باشن!!!

ای کسانی که به راحتی بچه دار شدید...یا اصلا متوجه نشدید که کی بچه دار شدید....این پست رو بخونید و روزی هزار بار خداروشکر کنید که مجبور نیستید مثل من و امثال من بدویید اینور و اونور و به عالم و آدم ثابت کنید که لیاقت مادر یا پدر بودن رو دارید....

نظرات 18 + ارسال نظر
زهرا پنج‌شنبه 27 تیر 1398 ساعت 20:04

شمیم جانم سلام
تو برای من نمونه ی یه انسان کامل و. مهربون و شکرگزاری که به شخصه با مشکل ناباروری که دارم خیلی چیزا ازت یاد گرفتم خیلییی جاها خوندم پستاتو دلم اروم شده،و یاد گرفتم انقدر ناشکر نباشم..به خدا که از ته ته ته دلممممم برات بهترینا رو میخوام ایشالا که همه چی عاااالی پیش بره

سلام عزیزم
اغراق کردی دیگه نه؟!
الهی الهی هرآنچه دلت میخواد خیرت در همون باشه و به زودی خبرای خوش بهم بدی

زهرا پنج‌شنبه 27 تیر 1398 ساعت 19:28

شمیم جانم سلام
تو برای من نمونه ی یه انسان کامل و. مهربون و شکرگزاری که به شخصه با مشکل ناباروری که دارم خیلی چیزا ازت یاد گرفتم خیلییی جاها خوندم پستاتو دلم اروم شده،و یاد گرفتم انقدر ناشکر نباشم..به خدا که از ته ته ته دلممممم برات بهترینا رو میخوام ایشالا که همه چی عاااالی پیش بره

نسیم دوشنبه 17 تیر 1398 ساعت 09:34

قربونت برم من..یه مدت نشد که اینجا بیام و بخونم...وای عزیز دلم..چقد خوشحالم..چقدر خوحال شدم...الهی همه چیز به خیر و خوشی به سرانجام برسه
واقعا از ته قلبم ترزو میکنم..زود زود مامان بشی..دوست خوشگلم

من به فدای تو حالت چطوره عزیززززم؟
دلم برات تنگه نسیم جونم
لطفا آرشا جونم رو یه ماچ سفت و محکمش کن از طرف من

رکسانا یکشنبه 16 تیر 1398 ساعت 20:24

یه مدت فرصت نکردم وبلاگ بخونم . الان ذوق‌مرگ شدم از اینهمه خبر عااااالی

ای جاااانم دیدی رکسانا جان ؟!

ملیکا جمعه 14 تیر 1398 ساعت 05:28

سلام شمیم جان، چند وقته فرصت نداشتم بیام سر بزنم الآن این پستت رو خوندم، خییییلى خوشحالم، خوشحال. قربونت برم که تو هر شرایطى میخواى همه شکرگزار باشن و قدر داشته هاشونو بدونن،تو بى نظیرى

الهی
انشالا سرت به شادی گرم بوده
فدای تو بشم مرسی عزیزم

فایزه گرگان دوشنبه 10 تیر 1398 ساعت 08:28

سلام شمیم عزیز..خداراشکر برایت لحظه های ناب مادری ولذتش را ارزو میکنم
خداراشکر هرچه بردل بیاد یه روزی برات اتفاق میافته وافتاد.
طعم شیرین مادری گوارای وجودت

سلام عزیزم
ممنونم از لطفت

فرشته یکشنبه 9 تیر 1398 ساعت 23:03

عزیزدلم انشالله که به سلامتی دختر گلت میاد بغلت، مطططمئن باش وقتی اومد خونتون و هر بار که آغوشتو باز کردی و دخترگلت بدوبدو اومد بغلت و تو بغلت آروم و خندون شد، خییلی بیشتر از الان به درستی کارتون واقف میشین. یک آغوش گرم و پرمهر برای یک کودک...

ممنون عزیزم ایشالا ایشالا

[ بدون نام ] یکشنبه 9 تیر 1398 ساعت 23:02

عزیزدلم انشالله که به سلامتی دختر گلت میاد بغلت، مطططمئن باش وقتی اومد خونتون و هر بار که آغوشتو باز کردی و دخترگلت بدوبدو اومد بغلت و تو بغلت آروم و خندون شد، خییلی بیشتر از الان به درستی کارتون واقف میشین. یک آغوش گرم و پرمهر برای یک کودک...

ژاله جمعه 7 تیر 1398 ساعت 13:49

امیدوارم زودتر دختر گلتون رو توی بغل بگیرید.وای بهترین حس دنیاست.خیلی تبریک میگم.

روزها چقدر کند میگذره
ممنون عزیزم

رویای ۵۸ جمعه 7 تیر 1398 ساعت 10:11

عزیزدلم...این پستو با اشک خوندم‌...من شش سال درگیر درمان بودم ولی الان دو تا پسر دارم و خوب می فهمم چه احساسی داری....ان شالله دخترگلت زودتر میاد بغلت

خداروشکر که الان گل پسرها کنارت هستن عزیزم

Soo جمعه 7 تیر 1398 ساعت 00:43

شمیم جان، تو یه مادر لایق و شایسته و مهربان هستی، وواقعا من فکر میکنم خدا خواسته که یه طفل معصوم بیگناه دارای یه خانواده خوب بشه، یه مادر خوب مثل تو داشته باشه،

عزیزم امیدوارم همینطور باشه که میگی...تمام تلاشم رو میکنم

افسانه پنج‌شنبه 6 تیر 1398 ساعت 20:55

چه خوب که هستند مهربانانی چون شما که
انسانیت را معنا کنند
باید قلبی به بزرگی دنیا و روحی به عظمت اسمانها داشت
ممنون که هستید تا من و ما امیدوارانه تَر زندگی کنیم

افسانه پنج‌شنبه 6 تیر 1398 ساعت 20:55

چه خوب که هستند مهربانانی چون شما که
انسانیت را معنا کنند
باید قلبی به بزرگی دنیا و روحی به عظمت اسمانها داشت
ممنون که هستید تا من و ما امیدوارانه تَر زندگی کنیم

من خودم رو شایسته اونچه که فرمودید نمیدونم،من فقط خواستم مادر باشم همین...ممنونم اینها لطف شماست

مریم پنج‌شنبه 6 تیر 1398 ساعت 18:21

عزیزم مطمئنا شما لیاقتتون از خیلی ها بیشتره ولی حتما خیره در این کار هست ، انشالا به زودی زود به خواسته ی دلتون میرسین ، التماس دعا دارم به خاطر رفع مشکلم

عزیزدل من انشالا حل بشه مشکلت به بهترین شکل و سریعترین زمان

مامان رها پنج‌شنبه 6 تیر 1398 ساعت 17:00

شمیم عزیزم بند بند وجودم با خوندن این سطرها لرزید و از اعماق‌قلبم واست خوشحالم
خوشحالم بیشتر از هنه بابت انتخاب درستی که کردید و یک عمر حسرت فرزند رو به دل خودتون و اطرافیانتون نذاشتید اون کودک خوشبختترین دختر دنیا میشه چون پدر و مادری با عشق و امادگی‌کامل داره پدر و مادری که این همه واسه داشتنش دوییدن مشاوره رفتن و...‌ کارهایی که من و امثال من نکردیم و خیلی جاها خیلی اشتباهها داشتیم خدا بهت قدرت و انرژی مصاعف بده تا رسیدن به اون روز زیبا و در اغوش گرفتن فرزندت

ای جانم چقدر پیامت به دلم نشست...قطعا مامان به این فهمیدگی برای فرزندش بهترینه...خطا رو که هممون داریم بالاخره انسانیم و جایزالخطا
مرررررسی از لطفت

آزاده پنج‌شنبه 6 تیر 1398 ساعت 15:41

شمیم جان عزیزم مبارک باشه. الهی الهی ب زودی زود تو بغل بگیریش
خدارو شکر ک ب دلتون انداخت ک دل ی بچه رو شاد کنید طعم پدر ومادر داشتن رو بفهمه. خیلی زیاد کار شما ارزشمنده هم احساس مادر بودن رو درک میکنی هم صواب اخروی میبری.
من از حالا برای اون بچه ای ذوق دارم ک داره خانواده دار میشه. صاحب اتاق و وسیله میشه. یکی هست ک بغلش کنه و ببردش گردش. قربون صدقش بره و اون بتونه صداشون کنه بابا و مامان
شمیم دمت گرم خیلی کار قشنگییییی کردی. دارم گریه میکنم و اینا رو مینویسم چون میدونم ک هر کسی نمیتونه این کار رو بکنه
خدا پشت و پناهت باشه

عزیزم اینطوری ها هم نیست من دلم میخواست مادر باشم و اتفاقا تعداد منقاضی های فرزندخواندگی انقدر زیاده که من همش با خودم درگیرم مبادا دارم با خودخواهی خودم شانس داشتن به خانواده بهتر و از این بچه میگیرم

شیلا پنج‌شنبه 6 تیر 1398 ساعت 14:53

قدم دخترتون مبارک
الهی به خاطر این دل بزرگ و کار خیرتون رامنت به زودی سبز بشه و برای دخترت خواهر یا برادر بیاری

ممنونم
نه بابا چه حرفیه من فقط به خاطر دل خودم که به ارزوم برسم این تصمیم رو گرفتم وگرنه هیچ نیت خیری پشتش نیست صادقانه

سسسسسسسسسسسسسسسسس پنج‌شنبه 6 تیر 1398 ساعت 13:23

سلام مهربونم
از صمیم قلب خوشحال شدم
اشک تو چشام حلقه زد.. نمیدونم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!
تبریک میگم. انشا الله قدمش خیره
ممنونم که ما رو هم توی شادیهات شریک میکنی. ممنونم

سلام به روی ماهتون
ای بابا نمیخواستم اشکتون رو دربیار کلی تلاش کردم احساسی ننویسم
ممنونم از شما که همیشه همراه من بودین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد