من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

آبگوشت خوری

سلام 

معذرت میخوام که بیخبر گذاشتمتون اما دیروز واقعا سرم شلوغ بود و وقت نکردم بیام بنویسم... 

سه شنبه مامان و بابا رفتن خونه خاله آخه همسایه بالاییشون داشت تعمیرات میکرد و سروصدا  بابارو اذیت میکرد...خاله به من خیلی اصرار کرد که برم اونجا اما استرس داشتم و میخواستم خونه باشم تا بعدازظهر بتونم به دکتر زنگ بزنم. 

از ساعت یه ربع به شش تا هشت و بیست دقیقه هر ده دقیقه یکبار مطب رو گرفتم تا بالاخره موفق شدم با دکتر صحبت کنم. 

الان دقیقا یادم نیست بهم چی گفت!هیچ کدوم از جمله هاش رو یادم نمیاد فقط مضمون حرفاش این بود که ناچار هستند بخاطر فیستول روده بزرگ شیمی درمانی رو ده پونزده روز عقب بندازن اما قططعا شیمی درمانی باید انجام بشه ...اها گفت بعید میدونم اب ریه اش مربوط به بیماریش بشه و احتمالا بخاطر جراحی هایی که زیر دیافراگم انجام شده باعث شده ریه ابسه کنه...ضمنا گفت حال پدرت خوبه و هیچ خطری تهدیدش نمیکنه! 

گفتم دکتر پس چرا گفتین دیرشده؟ 

گفت من وظیفه ام هست که بگم شیمی درمانی باید بلافاصله بعداز جراحی شروع میشده اما ناچارا به تعویق افتاده!.... 

دیگه منم که سراز پا نمیشناختم به مامان زنگ زدم و اونم خوشحال شد... 

دیروز هم از شرکت رفتم خونه بابام اینا و مامان طبق معمول خونه رو بهم ریخته بود و داشت خونه تکونی میکرد.اول یکم غر زدم اما حسابی کمکش کردم.ساعت شش کارهامون تموم شد.این وسطها هی سربه سر بابا میذاشتم و میخندوندمش ...مامان بهش گفته بود که من دوباره به دکتر زنگ زدم... 

بهم گفت چرا بهم نگفتی؟ 

گفتم آخه شما یه جوری برخورد میکنی ادم جرات نمیکنه جلوتون از دکتر سوالی بپرسه ...همش نگران جواب دکتر و عکس العمل شماست!!! 

ببخشید بهتون نگفتم اما باید حتما تنهایی با دکتر حرف میزدم.... 

باباهم لبخند زد و گفت کار درستی میکنی...درک میکنم...اگر منم بودم همین کارو میکردم... 

خلاصه که دیروز هر سه تایی خیلی خوشحال بودیم...کلی گفتیم و خندیدیم...من یه پا دلقکم واسه خودم و وقتی سرحال باشم توانایی اینو دارم که هرکسی رو بخندونم و دیروز از این قابلیتم استفاده کردم و از دیدن قهقهه های بابام لذت میبردم... 

بعدازظهر حامد زنگ زد و ازش خواهش کردم نره ورزش  و منو ببره سینما اما گفت نمییییییییییشه باید برم ،بذار فردا نمیرم...منم یکم غر زدم و قطع کردم. 

ساعت شش و نیم زنگ زد و گفت نمیرم ورزش اماده شو بیام ببرمت سینما!!!بازم غر زدم که چرا الان میگی و نمیام و نمیخوام...خلاصه قرار شد همون پنجشنبه بریم. 

حامد ساعت هفت اومد دنبالم و منم به هوس بابا کافه گلاسه درست کرده بودم که البته نصفش رو بیشتر نخورد و بعد هم اماده شدیم و داشتیم میومدیم سمت خونه که دوباره نظرم عوض شد و رفتیم سمت سینما.... 

قبل از شروع فیلم یکم سر جریان حقوق و پول و ...با حامد بحثم شد اما من ادامه اش ندادم و اونم ساکت شدو بعد هم فیلم شروع شد و کلی خندیدیم ...نهنگ عنبر جالب بود و من قسمت اولش و موزیکایی که کلی برام نوستالژی بودن رو خیلی دوست داشتم....بعد هم که فیلم تموم شد یادمون رفته بود و دوباره با هم آشتی بودیم 

از سینما رفتیم خونه پدرشوهرم و صندل های حامد رو که مامانش براش خریده بود رو گرفتیم و رفتیم خونه. 

امروز هم که من گوشتکوبم رو گذاشتم تو کیفم (آخه مامانم گوشتکوبش رو برده شمال و هنوز نخریده)و قراره از شرکت برم خونه مامانم اینا و حامد هم زود بیاد و ناهار دور هم آبگوشت بخوریم بازم به هوس باباجونم!!!  

راستی امروز پنجشنبه است و قاعدتا من نباید میومدم سرکار اما بخاطر یه پروژه که زمان تحویلش 5/15 هست و خیلی کارداشتم امروز اومدم و گفتم حالا که اینجام یه پست بذارم و شما هارو هم از نگرانی در بیارم.... 

ممنونم از لطف و محبتتون و دعاهای قشنگتون خدا الهی سایه پدرو مادرها و عزیزانتون رو بر سرتون مستدام بداره....الهی آمین

نظرات 8 + ارسال نظر
آبانه سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 13:40

خدا رو شکر شمیم جان
انشالله آثار بیماری کاملا از بین بره و به روزای عادیشون برگردن

ممنون عزیزم...به امید خدااا

اسفندونه دوشنبه 12 مرداد 1394 ساعت 15:52

خدا رو شکر. میدونی که فقط روحیه مهمه و بس...خیلی مراقب بابا باش...راستی کنکور آبجیت چی شد؟!!!

میدونم عشقم...کنکورو گند زده فعلا انتخاب رشته کرده منتظر اعلام نتایجیم

آشتی شنبه 10 مرداد 1394 ساعت 15:10

سلام عزززززززززیز دلم. فدات شم که خبر خوب دادی. خوب شد پست قبلی رو همین امروز خوندم.
خدایا شکرت! میگم کاشکی همه مون حرف زدن یاد بگیریم. آخه کسی که دکتره، چشم صد نفر به دهنشه، نباید حرفشومزه مزه کنه؟ خدا به همه دکترها سلامتی بده.
آبگوشت هم نوش جونتون.
منم با اول فیلم نهنگ عنبر کلی حال کردم. یعنی اولش که آهنگ داود بهبودی رو پخش میکنه، سرپا بودم و دستام رفت بالا که برقصم! یعنی باید از تو کمیته پست میذاشتم!!!!
فک کن! دیگه کو کمیته! (اختیار داری!!!!!!!!!)

قرررررررررربون تو مهربون برم من
آشتی من عاشق اون تیکه شدم که مهناز افشار اومد و قااار قااار

بنفش شنبه 10 مرداد 1394 ساعت 13:49 http://dancelife.blogsky.com/

ایشالله شفای همه ی مریضا

الهی امیییییین

نسیم شنبه 10 مرداد 1394 ساعت 10:32 http://nasimmaman.blogsky.com

نوش جونتون آبگوشت عزیزم....خدارو هزار بار شکر.....
الهی که همه چی به خوبی پیش میره عزیزم...
خیلی پست خوبی بود دوستم...خوشحال شدم

مرسی فدات شم....تو عزیز دلمی میدونستی که....

پربسا پنج‌شنبه 8 مرداد 1394 ساعت 13:03

سلام خانم گل
خدا رو هزار مرتبه شکر که بابا حالشون بهتره،نگفتم این دکترا واسه خ دشون یه چی میگن به حرفشون گوش نکنین
به نظرم برای تغذیه هم پیش یه دکتر تعذیه برین بر اساس بیماریش غذاهایی که براش خوب و مقوی باشه بهش میدن
ما هم براشون دعا میکنیم که روز به روز حالشون بهتر بشه

مرسی پریسا جونم
راستش انقدر از این دکتر به اون دکتر رفتیم که دکتر تغذیه توش گمه....
ممنونم من سلامتی بابام همین که الان پیشم هست رو مدیون دعاهای شما دوستای نازنینم میدونم...بازم محتاجم به دعاهاتون

آسمان پنج‌شنبه 8 مرداد 1394 ساعت 11:17

خیلی خوشحالم عزیزم که پدرتون بهتر شده خدا رو شکر

لطف داری گلم...ممنونم

soo پنج‌شنبه 8 مرداد 1394 ساعت 10:57

سلام ،شمیم جان قربونت برم ژامبون و غذا بیرون برا بابا سم است،خدا خودش بخیر کنه

ژامبونش 90 درصد بود و از بهترین ها البته قبول دارم که بازم ضرر داره اما چه کنم وقتی پدرم روزها لب به غذا نمیزد و با التماس فقط مایعات میخورد الان حتی دیدن ژامبون خوردنش هم منو خوشحال میکنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد