من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من خوبم

سلام دوستای مهربون و عزیزم

مرسی برای احوالپرسی های پر مهرتون....چقدر خوشحالم بابت داشتنتون

من خوبم خدا رو شکر...سرم این روزها بسیار شلوغه و از 8 صبح که میرم سر کار تا 4 بعدازظهر که برگردم همش کار وکار و کار اون وسط ها هم اگه وقت بشه یه لیوان چای و یه بار هم گلاب به روتون میرم دست به آب!

حالمم بهتره و سرم گرمه...از مزایای بهم ریختگی روحی و کابوس و استرس هم اینه که شوهر آدم دلش واست میسوزه و در یک عملیات ضربتی خودجوش اقدام به عوض کردن گوشی گلکسی اس فور شما با یه ایفون 5 میکنه تا روحیه اتون بهتر بشه!!!

البته روحیه ام خرابتر شد چون دو روز درگیر ساختن اپل .ایدی بودم و به محض اینکه ساخته شد اپل استور فی.ل.ت.ر کرد و هنوز درست و حسابی برنامه ها رو روی گوشیم نریختم...قربون همون اند.روید خودم که هرچی میخواستم میپریدم کافه .بازار و دانلود میکردم و حالش رو میبردم....والا

این چند وقته خبر خاصی نبود...فقط پدر شوهر و مادر شوهر زدن به تیپ و تاپ همدیگه و دو سه شب بود مادرشوهر میرفت خونه نهال اینا قهر!

الانم که شروع کردم پستم رو بنویسم زنگ زد و گفت بیام پیش تو؟مزاحم نیستم؟

گفتم این چه حرفیه قدمتون روی چشم....

اومد....من برم

زود میام

فعلا خدانگهدارتون عزیزای دلم

منبع : من , زنی تنها در آستانه فصلی سرد...من خوبم

امان از سر درد

سلام به دوستای مهربون و دوست داشتنی خودم 

چقدر دلم براتون تنگ شده بود...چقدر وقته که نتونستم بیام اینجا 

اخه خانم مدیرمون هرروز میاد اینجا مثلا کمکم،من اصلا نمیتونم دست از پا خطا کنم! 

خلاصه که  حسابی دلم برای اینجا تنگ شده بود..وبرای شما! 

جدیدا سردردهای شدید دارم و توی خونه هم اصلا نمیتونم با گوشیم کار کنم،قبلا حداقل با گوشی میومدم وبگردی ولی الان دیگه مطلقا نمیتونم به صفحه گوشیم نگاه کنم 

از حال و روزم بخوام بگم شکر خدا بد نیست میگذره... 

روابطم با حامد هم خوبه،نمیدونم گفتم یا نه!که از 4 دیماه حامد روزکار شده و دیگه شبها حدود هشت هشت و نیم خونه است. 

خداروشکر زندگیمون کم کم داره روی روال میفته دیگه تا نصفه شب بیدار نیستیم و شاممون رو عین بچه ادم ساعت نه میخوریم!و دیگه یازده و نیم دوازده هم میخوابیم... 

هرچند که ساعت بیولوژیکی بدن حامد هنوز تغییرات جدید رو نپذیرفته و یه کمی قاط زده اما خوب به مرور عادت میکنه. 

هرشب که از سر کار میاد هم انقدر خسته است که دیگه نای حرف زدن نداره از این جهت هم کاری بهم نداریم و همه چی ارومه! 

تو این دو سه هفته کار زیاد کردم مهمونی زیاد رفتم از تولد پسر دختر داییم و کادو دادن به پسر دختر خالم...تا پنجشنبه که موهامو رنگ کردم و خوشگل شدمتا....پدرشوهر که رفته ماموریت خارج از کشور و چهارشنبه که من مثلا میخواستم زرنگی کنم و مادرشوهرو دعوت کنم!پیش خودم گفتم اگر بخوام پنجشنبه بگم نهال و سام و شوهرش هم ممکنه بیان و نمیشه اونا رو نگم! 

خلاصه تلفن رو برداشتم و زنگیدم به مادرشوهر که الا و بلا پاشین امشب شام بیاین خونه ما...اون هم تعارف میکرد که نه و خسته میشی و زحمتت میشه و...منم هی اصرار که نه بابا پاشین بیاین! 

اخرش گفت اخه نهال و سام هم تو راهن دارن میان اینجا 

خیاط در کوزه افتاد مجبور شدم گفتم خوب با نهال اینا بیاین 

شام براشون الواسفناج درست کردم و ساعت 6 اومدن...دیگه سوراخی نموند که سام توش انگشت نکنه!پدر منو دراورد....بخدا اگر انقدر اذیت نمیکرد از خدام بود دائم نهال بیاد خونمون اما سام واقعا روانیم میکنه 

خلاصه شام خوردن و ساعت ده هم بعد دیدن فاطما گل رفتن.ولی من سرم درد گرفته بوداااا. 

همین ها دیگه فعلا چیز دیگه ایی نیست برای تعریف کردن و دوباره سردردم داره شدید میشه... 

مراقب خودتون باشین...دوستتون دارم ...خدانگهدار


ضمنا اگر کسی گوشی ایفون داره میشه لطف کنه راهنماییم کنه که چه جوری اهنگهایی که تو واتس آپ برام میاد رو ببرم تو موزیک؟  

ببخشید دوستان خودم میدونم چقدر ناقص و پراکنده نوشتم اما سردرد واقعا داره اذیتم میکنه...انشالله میام یه پست درست درمون میذارم و جبران میکنم.

منبع : من , زنی تنها در آستانه فصلی سرد...امان از سر درد

غرغرو

سلام به همه دوستان عزیزم 

امیدوار خوب خووووب خوووووووووب باشید 

چه شنبه باحالیه!فردا تعطیله انگار امروز پنجشنبه است...یعنی شنبه ایی که حال و هواش پنجشنبه است!!! 

فکر کن!!!!دوشنبه هم باز پنجشنبه است!!! 

هذیون میگم شما جدی نگیرید..... 

راستش امروز نمیخواستم بنویسم اما از امروز یه پروژه جدید بهمون دادن و دوباره بدجور درگیر میشم واسه همین گفتم بیام یه چند خطی بنویسم و زودی برم. 

از هفته پیش که از شمال برگشتم خبر خاصی نبود،مشغول تحویل دادن 20 درصد باقیمانده پروژه بودم که خداروشکر روز چهارشنبه تحویل داده شد و خیالم راحت شد...بعدازظهر از سرکار یه راست رفتم خونه مامانم و یه بعدازظهر خوب داشتیم...با هم رفتیم بیرون و مامان یه سیمکارت اعتباری ایرانسل داشت که احیاش کرد برای نت گوشیش...بعد هم برگشتیم خونه و بابا هم اومد و داشتیم میگفتیم و میخندیدیم که یهو طوفان شد! 

شیدا هندزفری گذاشته بود و اومد بلند شه از روی مبل و بره تو اتاقش که پاشو گذاشت رو کیف من که پایین مبل بود و صدای شکستنی اومد...اصن به روی خودش نیاورد و راهش رو کشید و رفت توی اتاق! 

من انقدر عصبی شدم ،مامانمم همینطور!مامان صداش کرد و گفت زیر پاتو نگاه کن!بعد هم من با غر غر کیفم رو ازش گرفتم و توشو نگاه میکردم اول فکر کردم عینکم شکست اما هرچی نگاه کردم چیزی نبود! 

تا اینکه یهو چشمم به رژگونه ام افتاد و.... 

انقدر عصبی شده بودم شروع کردم به جیغ و داد کردن سرش!میدونید!از اینکه در رژگونه ام شکسته بود ناراحت نبودم،ناراحتیم از این بود که چرا انقدر بی تفاوته!حتی یه عذر خواهی کوچولو هم نکرد یا اینکه بیاد جلو ببینه اصن چی شده؟! 

خلاصه من که سرش داد زدم اونم شروع کرد به حاضر جوابی کردن !هرچی بیشتر جواب میداد و شلوغ بازی میکرد من بیشتر عصبی میشدم...تا اینکه بابا داد زد که بس کن دیگه مادرت میره برات یه دونه میخره!!!! 

انقدر حرصم گرفت...به جای اینکه به اون بگه با خواهربزرگترت درست حرف بزن یا یه کاری کردی باید عذر خواهی کنی،تازه ایستادی اره میدی تیشه میگیری!!!!!به من میگه بس کن مادرت برات یکی دیگه میخره!!!! 

خلاصه من اشکم دراومد و رفتم تو اتاق رو تخت خوابیدم و بغض داشت خفه ام میکرد! 

مامانم اومد پیشم و از شیدا دلش پر بود که خیلی بی ملاحظه است و سر به هواست و روزی ده تا چیز میشکنه و لباساش همیشه خدااا ولو هست و ده تا استکان چای بخوره یکیش رو آب نمیزنه بذاره سر جاش و...... 

در همین احوال مامان چشمش افتاد به جلوی در حمام و دید لباسای شیدا (لباس زیرش هم بود) جلوی در افتاده!عصبی شد و بهش گفت چرا لباسات رو برنمیداری الان حامد میاد!تو شرم و حیا سرت نمیشه؟! 

دوباره ایستاد به جیغ جیغ کردن و جواب دادن به مامانم!بابا هم پاشد به مامانم توپید که چیکارش دارین ولش کنین بچه ام و دیوونه اش کردین و خلاصه بحث بالا گرفت.... 

منم دست و پام میلرزید و میخواستم بیام خونه اما مامان نذاشت و گفت جلوی حامد بده یه شب هم که قراره بیاد اینجا تو اینجوری بری خونت.... 

هیچی نیم ساعت بعد حامد اومد..شیدا که از اتاقش بیرون نیومد ما هم خیلی به روی خودمون نیاوردیم اما بالاخره معلوم بود حالمون خوش نیست... 

شام خوردیم و برگشتیم خونه.من میخواستم مامانم رو با خودم ببرم خونمون اما نیومد.گفت کشش ندیم بهتره... 

اما پنجشنبه صبح به مامان زنگ زدم و گفتم میخوام خونه تکونی کنم اونم اومد و باهم خونه من رو تمیز کردیم...خونه ام عین گل شد!!ناهار هم باهم رفتیم سر خیابونمون و کباب کوبیده با نون سنگک و گوجه و پیاز خوردیم و کلی هم خندیدیم....تا ساعت شش کارهامون تموم شد و نشستیم به نت گردی...بعد هم دوش گرفتیم و من موهای مامانم رو سشوار کشیدم و خوشگلش کردم و ساعت نه بردم رسوندمش خونشون... یکی دوبار هم تلفنی با بابا صحبت کردم که همش راجع به این بود که شیدا از مدرسه رسیده خونه یا نه!خیلی معمولی... 

جمعه ناهار با حامد رفتیم خونه پدرشوهر و نهال و سام هم اونجا بودن...بعد از ناهار خوابیدیم و وقتی بیدار شدیم فهمیدیم تولد برادرشوهرمه!کیک خوردیم با چای،نهال براش عطر خریده بود اما خوب ما یادمون نبود!به حامد گفتم بهش پول بده...گفت پول نقد همراهم نیست و کیف نیاوردم و ... 

شوهر نهال نبود و ساعت شش قرار شد ما نهال رو ببریم بذاریم خونشون..داشتیم آماده میشدیم که حامد گفت کادوی امیر علی رو دادم!بهش پول دادم خودش هرچی دوست داره بره بخره! 

انقدر بهم برخورد...از اینکه یواشکی پول داده و وقتی من بهش گفتم پول بده نداد که من نفهمم چقدر داده! 

تا خونه نهال اینا بهش تیکه مینداختم و باهاش سرسنگین بودم...وقتی نهال رو رسوندیم تعارف زد که بیاین بالا! 

حامد گفت من حرفی ندارم هرچی شمیم بگه!!!ما هم از صبح قرار بود که شب بریم خرید کنیم،اینو که گفت من دیگه منفجر شدم! 

پیاده شدم و بهش گفتم اره دیگه هیچی تو خونه نداریم الان میریم مهمونی! بریم خوش بگذرونیم! 

گفت نمیخواد بیا بالا...نهال ما نمیام! 

من راهم رو کشیدم و رفتم سمت خونه نهال اینا هرچی گفت بیا بریم محل ندادم بهش! 

خلاصه رفتیم بالا حامد هم دم آیفون هی زنگ میزد که من بالا نمیام بیا بریم....یه ربعی گذشت رفتم پایین... 

به نهال میگم میدونه هیچی نداریم باید بریم خرید کنیم بازم بهش تعارف میکنی میگه هرچی شمیم بگه؟! 

یعنی تو اصلا مسئولیت سرت نمیشه؟من بگم بریم بالا تو میای؟؟؟ 

اوووووف چقدر غر زدم ببخشید تورو خدا 

آخرش ایینکه ما برگشتیم خونه و با قهر و اخم و یه وری رفتیم خرید کردیم و برگشتیم خونه....البته تو فروشگاه با هم حرف زدیم و وسط های خرید من کلا یادم رفت که باهاش قهر بودم اما خوب خیلی حرصم داد...مخصوصا هنوزم یادم میفته سر کادوی برادرش چیکار کرد خیلی حرصی میشم... 

ولی به درک!انقدر حرص خوردم موهای دو طرف شقیقه ام سفید شده! 

خلم دیگه... 

امروز از اینجا میرم خونه مامان جونم امشب نذری داره و داییم و خالم اینا هم اونجان. 

با شیدا قهرم و از بابام دلخور اما بخاطر مامان مهربونم میرم و کلی هم بهش کمک میکنم... 

فردا هم برنامه خاصی نداریم فعلا....انشالله که این چند روز تعطیلی به خیر بگذره هم برای شما هم برای من....

 

منبع : من , زنی تنها در آستانه فصلی سرد...غرغرو

ویروس لعنتی

سلام  

اووووف چقدر تنبل شدم من! 

البته به وبلاگ های شما هم سرمیزنم شما هم تنبل شدین هااااا!!!!! 

ولی نه خداییش من تنبل نیستم فقط شرایط جور نمیشه که بیام و بنویسم 

دوسه روزه سخت سرما خوردم و گلودرد خیلی اذیتم میکنه دیشب هم از پا درد مردم! 

هفته پیش چهارشنبه ناهار رفتم خونه خاله ام و مامان و شیدا هم اونجا بودن...دختر خاله ام و پسر خوردنی اش و عروس خاله ام هم اومده بود پایین با دوتا بچه هاش... 

خلاصه ناهار آش رشته داشتند و منم سرراه براشون یه جعبه از این بامیه درازها خریده بودم که بعد از ظهر تا تهش خوردن! 

کلی هم اهنگ های شاد گذاشتند و همگی ریختند وسط و دبرقص! 

خیلی خوش گذشت بهمون و ساعت شش هم پاشدیم جمع کردیم برگشتیم خونمون.من از سر خیابون خاله سه کیلو کیوی خریدم  اوردم خونه که خشک کنم!من میوه خشک خیلی دوست میدارم درحالیکه میوه اصلا نمیخورم...یعنی زورم میاد میوه پست کنم! 

خلاصه اومدم خونه و اماده شدم و ارایش و اینا و قرار بود بریم خونه پدرشوهر که از سفر اومده بود.... 

از شانس من یا اونا یا خود حامد،نمیدونم از شانس کی بود که اون شب حامد از همه شبا دیرتر اومد و خسته تر! 

رفتیم خونه پدرشوهر و روبوسی و سفربخیرو نهال و سام هم اونجا بودن...18 دی سالگرد ازدواج نهال بود و من بهش تبریک گفتم و خودش هم تازه یادش اومد! 

زنگ زد به شوهرش و غرغر که سالگرد ازدواجمونه و تو چرا یادت نبوده و تبریک نگفتی و اصن چرا همچین شبی نموندی پیش من و گذاشتی رفتی پی یللی تللی؟! 

خلاصه یکم بحثشون شد تلفنی اما بازم امیر نیومد! 

ما هم سوغاتی هامون رو دریافت کردیم که شامل یه سوییشرت شلوار با تی شرت زیرش بود و یه صابون ارایشی و یه اسپری و یه ظرف غذا برا حامد...از اونجایی که من خیلی تپل تشریف دارم شلوارش بهم خیلی تنگ بود!جیبهاش چنان کشیده شده بودن فکر میکردی هرلحظه ممکنه جر بخوره!سایزش مدیوم بود خوب برای من لارژ یا ایکس لارژ باید میاورد! 

خوب بنده خدا مرده و مردها که سایز نمیدونن!! 

خلاصه مادرشوهر که اوضاع رو دید یه لباس خواب(بیشتر شبیه پیراهن مجلسیه) لیمویی که پدرشوهر براش اورده بود رو بهم داد و منم سوییشرت شلوارم رو به ایشون دادم و خلاصه باهم عوض بدل کردیم سوغاتی هامونو... 

بعد شام خوردیم که قرمه سبزی بود و وسطای شام دوست پدرشوهر اومد تا با پدرشوهر جایی برن.فردا شبش یعنی پنجشنبه شب عروسی پسرش بود و ماهم دعوت بودیم اما قرار نبود بریم!بنده خدا انقدر اصرار کرد که حامد گفت اگر نریم خیلی بد میشه و ناراحت میشه...البته بازم تصمیم رو گذاشت به عهده من. 

منم تصمیم گرفتم که بریم گفتم خو عروسیه خوش میگذره چرا نریم؟ 

صبح پنجشنبه که داشتم میومدم سرکار دوست پدرشوهرو پسرش رو دیدم!سلامعلیک کردیم و احوالپرسی بهم گفت کجا میری؟ 

گفتم میرم سرکار....گفت مگه امروز مرخصی نگرفتی؟ انقدر خنده ام گرفته بود بنده خدا فکر میکرد چون خودش کارداره و مشغول تدارکات عروسیه همه مثل خودشن و روز عروسی پسر این مرخصی ان! 

دیگه تا 12 سرکار بودم و بعدش رفتم خونه و کیوی هامو شستم و خورد کردم وپهن کردم تو سینی تا خشک بشن...حامد هم زنگ زد که ناهار نخور من میگیرم میام باهم بخوریم. 

بهش گفتم یه چیزی درست میکنم که گفت نه این مدت زیاد غذا درست کردی امروز ناهارو من میگیرم! 

ساعت حدودای چهار بود و من هم عصبی و گرسنه که زنگ زد که تو چی میخوری؟ 

انقدر حرصم گرفته بود بهش توپیدم که این ساعت تازه زنگ زدی ببینی من چی میخورم؟من هیچی نمیخوام برا خودت سفارش بده برا من هیچی نگیر... 

ده دقیقه بعد زنگ در رو زد و اومد بالا ....عزززیزم برام ژامیت گرفته بود و یه کیک کاراملی قلب 

بهم گفت سالگرد بله برونمون مبارک! 

اخه بله برون ما 17 اردیبهشت بود که میشد شب تولد حضرت محمد و حامد عزیزم بعد از ده سال سالگرد قمری رو یادش بود و برام کیک خریده بود...الهی فداش بشم خیلی خوشحال شدم و از اینکه بخاطر گرسنگیم سرش غر زدم خیلی شرمنده شدم...  

خلاصه ساندیچ و کمی از کیک کارملیم رو خوردم و فوری پریدم تو حمام و بعد هم لباس و ارایش و مو درست کردن و ساعت هفت آماده بودم...شوهر نهال هم هی درررو درررر زنگ میزد که دوباره عصبیم کرده بود 

خلاصه رفتیم درخونه مادرشوهر اینا و همه باهم رفتیم عروسی...بماند که چقدر ترافیک بود اما وقتی رسیدیم هنوز عروس و دوماد نیومده بودن. 

خیلی خوش گذشت کلی هم عکس بازی کردیم،ولی طفلی نهال خیلی خوب نشده بود و خودش هم از لباس و اریشش راضی نبود اما من همش بهش میگفتم نه!خیلی عالی شدی! 

یه کم هم رقصیدیم و شام و تمام! 

اومدیم پایین که دیدم حامد ایستاده پایین پله ها،بهش گفتم بریم ؟گفت بابام هنوز داخله!گفتم خوب برو صداش کن بیاد بریم... 

نهال و مادرشوهرو امیر رفتن و من گفتم صبر میکنم حامد بیاد باهاش میام.اخه کفشهام فوق العاده بلند بود و باید حتما حامد دستم رو میگرفت وگرنه میخوردم زمین و ابروم جلو همه میرفت 

یه چند دقیقه ایستادم اما حامد نیومد و دوباره خشم بر من مستولی گشت و محبت بعدازظهرش رو فراموش کردم و بلافاصله که اومد از خجالتش دراومدم!و دوباره کلی غرغر 

ولی خداییش استخون انگشت شصتم از درد داشت خورد میشد...دیگه حامد بدو بدو رفت ماشین رو اورد جلوی پام و سوار شدم و فورا کفشم رو دراوردم...باباش هم اومد و حرکت کردیم. 

کفشام رو که دراوردم یه کم از شدت خشمم کاسته شد و حالم بهتر شد،رفتیم پدرشوهرم رو گذاشتیم خونشون و باهاشون خداحافظی کردیم و پیچیدیم به سمت خونه خودمون که یه مرده بساط پهن کرده بود و عروسک میفروخت...حامد نگه داشت و برام یه مامان ببعی با دوتا نی نی هاش خرید اصن درد پام یادم رفت..... 

خلاصه اون روز تا شبش خیلی بهم خوش گذشت ... 

جمعه ساعت 12 از خواب بیدار شدیم و ناهار خونه مامان حامد دعوت داشتیم .عمه اش اینا هم اونجا بودن و اونجا هم خوب بود .ساعت چهار هم رفتیم خونه مامانم اینا .شام اونجا بودیم.ساعت یازده هم برگشتیم خونه و خوابیدیم. 

شنبه و یکشنبه مثل همیشه صبح تا ظهر سرکارو بعدازظهر هم شوهرداری و بشور و بپز داشتم...دیشب کلی به خودمون رسیدیم تا حالمون بهتر بشه آخه حامد هم سرماخورده.من شلغم پختم و فرنی درست کردم حامد هم شیرگرم و عسل درست کرد و آب پرتقال گرفت.شام هم مرغ ساده زعفرونی خوردیم.ساعت 11 هم خوابیدیم. 

دیروز که رفتم خونه طبق معمول به مامان زنگ زدم جواب نداد...دوباره زنگ زدم شوهرخاله ام جواب داد و گفت من خونه مامانت اینا هستم قرار بود یه نفرو بیارم که دستشوییشون رو درست کنه اما حال خاله ات بد شده و زنگ زدیم اورژانس اومده بردتش بیمارستان و مامانت هم همراهش رفته... 

انقدر ترسیدم فوری به مامان زنگ زدم که گفت الان حالش بهتره اما صبح خیلی تهوع و سرگیجه داشته و حتی داشته تشنج میکرده و اورژانس گفته تو خونه نگهش ندارین خطرناکه حتما باید بره بیمارستان. 

تا ساعت شش بیمارستان بودن و بعدش خداروشکر حالش بهتر شدو مامانم گذاشتش خونشون و خودش هم رفت خونه. 

شما هم مراقب خودتون باشین این روزها بخاطر الودگی هوا و همینطور سرمای هوا این مریضی های لعنتی دامن همه رو گرفته خیلی هم سخته بیماریش.... 

به خدای مهربون میسپارمتون انشالله که سلامت باشید

منبع : من , زنی تنها در آستانه فصلی سرد...ویروس لعنتی

احمق

ساعت یازده و نیمه و دراز کشیدم رو تختم

با حامد قهرم....از صبح با هم خیلى خوب بودیم،ظهر رفتیم بیرون ناهار خوردیم و برگشتیم،کلى قربون صدقه ام رفت و کنار هم دراز کشیدیم و خوابمون برد...با صداى زنگ موبایلش بیدار شدیم.مامانش بود...

گفت پس چرا نیومدی با این زنیکه حرف بزنی ،حامد هم گفت میام تا نیم ساعت دیگه اونجام...

پاشدیم دوباره چند دقیقه بعد زنگ زد،حامد عصبانى شد و داد و بیداد کرد و گوشى رو قطع کرد.

 

موضوع اینه که مستاجرشون یه زن مطلقه است با دخترش که یک ماهه پونزده میلیون از پول پیشش رو گرفته و قرار بوده بلند شه و روز تخلیه باقی پولش رو بگیره اما بلند نمیشه....

مادرشوهرم رو یه بار جلوى پدر شوهرم از پله ها هول داده پایین و گفته طرف حساب من شما نیستین،حاجی باید به من بگه چیکار کنم!

پدر شوهرمم همین جوری ایستاده نگاهش کرده و بعد هم با تعارف زنیکه رفته توی خونش و از مادرشوهرم هیچ حمایتى نکرده...

این یکى از ماجراها با زنیکه است و تو این مدت کلی بی احترامی به مادر شوهرم کرده و کلی پدرشوهرو تحویل گرفته.دعوای پدرشوهر و مادرشوهرم سر همین موضوع بود...

تا امشب که رفتیم اونجا و حامد و امیر یهو غیبشون زد و فهمیدیم رفتن بالا!!!

مادرشوهر به من گفت بهشون زنگ بزن بگو برا چی تنها رفتین؟چرا عقل تو سرتون نیست؟این زنک گرگه،هرزه است،عوضیه....

من به حامد زنگ زدم و بهش توپیدم و چندین بار زنگ زدم و بار اخر هم رفتم تو راهرو و داد زدم آقا حامد نمیخواى تشریف بیارید پایین؟

وقتی حامد برگشت پایین به مامانش گفت تقصیره توست چرا اینجورى میکنى و...تمام این مدت هم پدرش حمام بود.

وقتی اومد بیرون شام رو آورن و دوباره سر سفره بحث شد...پدر شوهر شروع کرد گفت زن ها بی منطقن و احساساتی ان و حامد خوب کرده که تنها رفته و لزومی نداشته تو رو ببره!اون زن جای مادر حامده و ...

منم بهش گفتم وقتی زنش پایینه لزومی نداره تنها بره خونه زنی که تنهاست و انقدر حرف پشت سرشه!

برگشت گفت:من اعصاب ندارم اینجا بحث نکنید،ببرش خونه جمعش کن!!

گفتم قطعا همین کارو میکنم...گفت مگه حالا چیکار کرده؟گفتم من قانون زندگی خودم رو دارم!!!

تمام این حرفها هم با داد و فریاد بود....

خلاصه بحثمون شد...

من شامم رو نخوردم ،تمام این مدت هم حامد ساکت بود،یه کلمه حرف نزد!!

بعد از شام هم با حالت قهر  به حامد گفتم پاشو بریم....

جمع کردیم اومدیم.

نیم ساعت بعد نهال اومد هندزفری گوشیم رو بگیره وگفت بابا و مامان دوباره دعواشون بالا گرفته و بابا گفته شماها میاىن اینجا به اوضاع خونه ما دامن میزنین...

مردک نمیخواد قبول کنه داره اشتباه میکنه!

همیشه مردم و غریبه ها براش تو اولویت بودن و بخاطرشون زن و بچه اش رو زیر پا میذاره،میخواد حامدم مثل خودش تشویق کنه اما من نمیذارم....من از پس زندگیم بر میام و اجازه نمیدم یه عده بی منطق بخوان نظرات احمقانه شون رو به زندگیم تحمیل کنن....

منبع : من , زنی تنها در آستانه فصلی سرد...احمق