من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

روز مادر

دلم شکسته... 

یه حالی دارم...نمیدونم ناراحت نیستم از طرفی امروز باید خوب خوب باشم که نیستم.... 

دیشب یه بحث خیلی بد با حامد کردیم. 

جدیدا یعنی یه دو سه هفته ایی هست که ازش دلخورم...اگر کاری داشته باشه یا مهمونی خونه فامیل هاش باشه یا خلاصه یه جورایی کارش گرو من باشه خوب میشه!میشه همون حامدی که من ازش توقع دارم!اما خدانکنه یه روز معمولی باشه یا بدتر از اون من کارش داشته باشم یا خونه فامیل هام دعوت بشم!!!اون روش رو نشون میده و میشه یه دیو دو سر!!!! 

از این رفتارهاش دلم میشکنه....خیلی غصه دارم خیلی... 

منبع : من , زنی تنها در آستانه فصلی سرد...روز مادر
برچسب ها : باشه ,میشه ,خیلی ,خونه فامیل

سوتی

سلام 

میشه تو سال جدید من سلام نکنم؟ 

شروع کردن یه پست با سلام و احوالپرسی چقدر سخته!آخه نه اینکه نگارش هست و من مخاطب رو نمیبینم خوب حق بدین سلام کردن برام یه جورایی غریبه! 

از شنبه تا امروز ظهرا ساعت دوازده بساطم رو جمع میکنم میرم خونه.آخه یکی از پروژه های 18 اردیبهشتمون رو سازمان خودش سر خود لغو کرده و من عملا بیکار شدم تا اول خرداد.... 

شنبه تو یک عملیات ضربتی تصمیم گرفتم برم کلاس خیاطی!سر راهم رفتم اسمم رو نوشتم و نمیدونم کلاسم از کی شروع میشه قراره خانمه بهم زنگ بزنه...خداکنه تا ذوق من کور نشده کلاس شروع شه! 

یکشنبه از شرکت رفتم خونه مامانم و نمیدونم چرا هرچی میگفت حالم بد میشد!آخرش با هم دعوامون شد و من گرفتم خوابیدم...بیدار که شدم هردومون آشتی بودیم و انگار نه انگار...همسایه مامانم هم اومد پایین و چون خیاط هستن ایشون بهم توصیه اکید کرد که حتما خیاطی مولر یاد بگیرم و از اول با مولر شروع کنم! 

حالا نمیدونم شماها که اینجا رو میخونین اطلاعی دارین؟ 

دوشنبه خانم مدیرعامل اومدن شرکت و تا دوازده و نیم با هم نشسته بودیم به تعریف از ایام عید!!! 

سر راهم به خونه از سر خیابون دو جفت کفش خریدم یکیش آبیه یکیش قهوه ایی! 

نمیدونم چرا تازگی ها کارهای یهویی زیاد انجام میدم! 

راستی دیشب تولد همسرم بود....چقدر بی ذوق و سوت و کور برگزار شد!حس هیچ سورپرایزی نداشتم،ساعت هم که قبل عید به عنوان کادو براش خریده بودم و دیگه خودم رو تو خرج ننداختم! 

تنها کاری که کردم یه سبزی پلو ماهی با کوکو سبزی درجه یک درست کردم که برای ناهار امروزش هم گذاشتم! 

امروز صبح با تلفن نهال بیدار شدم.ترسیده بود و میگفت سامی رو برده مدرسه و موقع برگشتن چند روزی هست یه مرده دنبالش راه میفته! 

امروز صبح هم دنبالش میومده که امیر از پشت پنجره میبینه و میدوه پایین و یارو رو جلو در خونه میگیره به باد کتک! 

نهال زنگ زد به من که تورو خدا بزنگ امیر ببین کجاست بگو برگرده خونه! 

من خواب بودم و وقتی هم بیدار شدم زنگ نزدم...میدونستم امیر میخواد نهال رو نگران کنه و جایی نمیره و یکم میچرخه تو خیابونا و بعدش برمیگرده! 

وقتی رسیدم شرکت ساعت نه بود به نهال زنگ زدم که گفت برگشته...بعد ادامه صحبت هامون تو وایبر بود که من داشتم به شوخی به نهال میگفتم که حالا شماره میگرفتی یارو ول میکرد میرفت که از اینجا به بعد امیر گوشی رو از دست نهال میقاپه و میخونه...برام نوشت ازت توقع نداشتم این حرفا رو به نهال بزنی!! 

متن گفتگومون رو ادامه مطلب میذارم شماهم یکم بخندین!!!

منبع : من , زنی تنها در آستانه فصلی سرد...سوتی
برچسب ها : نهال ,خونه ,امیر ,بیدار ,شرکت ,نمیدونم

منت کشی زیر پوستی

سلام دوستای مهربون خودم 

صبحتون بخیر 

من خوبم عزیزانم امیدوارم شما هم خوب و خوش و سر حال باشید 

به خدا این چند وقته تو شرکت وقت سرخاروندن نداشتم ولی هر شب با گوشیم میومدم و میخوندمتون و از اونجایی که تایپ با گوشی واقعا عذاب اوره شرمنده که کامنتت ها رو تایید نمیکردم و خودمم کامنت نمیذاشتم. 

از اخرین باری که پست گذاشتم بگم براتون که فرداش پدرشوهرم تو وایبر یه پیام برام فرستاد از این پیاما که ارزو میکنم خدا بهت شادی بده عشق بده و قلب و گل و ستاره داره...اما پیامش بوی منت کشی میداد! 

من جواب ندادم و حتی وای فای گوشیم رو خاموش کردم و پیامش رو باز کردم که اون seen لعنتی(بقول سرمه جون) پایینش نیفته ! 

حامد هم که دررر و درررر زنگ میزد و سوالای الکی میپرسید معلوم بود میخواست سروگوش اب بده ببینه حال من چه جوریه؟! 

خلاصه شب یادمه لوبیاپلو درست کرده بودم حامد اومد،از در تو نیومد همونجوری که تو راهرو بود صدام کرد رفتم دم درو یهو یه شاخه گل در اورد و بهم گفت منو ببخش معذرت میخوام...تا گل رو گرفتم نیشش باز شد و گفت پس من برم ماست بخرم با لوبیا پلو میچسبه و فوری مثل پسربچه های ده دوازده ساله پله ها رو دوتا یکی کرد و رفت.... 

انقدر از دستش خنده ام گرفته بود که وقتی هم برگشت نتونستم مقاومت کنم و اشتی شدیم 

چند روز بعدش هم یادمه با نهال حرف میزدیم که گفت خونه بابا اینا بودم و بابا اشک تو چشماش جمع شده و گفته بد کردم و شمیم رو خیلی رنجوندم و بخدا نمیخواستم از دستم ناراحت بشه...نهال گفت بهش گفتم بابا شمیم ناراحت نشده اگر ناراحت میشد حتما به من میگفت!خلاصه که پدرشوهر نادم و پشیمان بوده  

همون روز هم نهال میگفت رفته مامان رو بغل کرده و عذرخواهی و خلاصه اشتی شدن 

فرداش سرکار بودم که زنگ زد...اخه این دوره پدرشوهر مدیر یکی از پروژه های شرکت ما هست و من مجبورم باهاش در ارتباط باشم اما تا اون روز باهاش هیییچ تماسی نداشتم!که دیگه اون روز خودش زنگ زد و بازم هیچ صحبتی از اون شب نکرد و منم البته اصلا به روی خودم نیاوردم و خیلی عادی مثل همیشه صحبت کردم و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده... 

شب دوباره تو وایبر بهم پیام داد و بازم یه متن عشقولانه دیگه برام فرستاد و این بار یه شصت براش فرستادم که یعنی لایک!! 

جمعه هم ناهار رفتیم خونشون و بازم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده البته ایشون خیلی هوای منو داشت و همش موقع صحبت توی جمع نگاهش به من بود و تعارف خوراکی و...خلاصه خیلی زیرپوستی منت کشی کرد 

من اخلاقم جوریه که دوست ندارم با کسی قهر بمونم ولی اگر کسی خودش رو برام بگیره عمرا طرفش نمیرم ولی یکی هم اینجوری به رو خودش نیاره و عادی برخورد کنه منم به روم نمیارم و کشش نمیدم...تو دعواهام با حامدم همیشه همینطوری بودم...واسه همین ما زیاد با هم قهر نمیمونیم نهایتا دو سه ساعت!  

پنجشنبه هفته پیش هم شیدا تولد دعوت داشت توی کافی شاپ که قرار شد من و مامان خاله ببریمش و خودمون هم بریم بیرون دور بزنیم...بگذریم از اینکه باتری ماشینم دوباره خوابیده بود و گند زد تو اعصابم و با آژانس رفتم خونه مامان اینا...اونجا هم یه کم با شیدا سر لباس بحثم شد و یکم حالم بد شد اما بعد از اینکه شیدا رو گذاشتیم رفتیم کافی شاپ و مامان و خاله رو مهمون کردم و کلی خندیدیم و عکس انداختیم و خلاصه خوش گذشت..بعدش هم بابا ماشینشون رو اورد و ماشین من و باتری به باتری روشن کرد و من و مامان دوباره رفتیم دنبال شیدا و شب هم حامد ساعت یک اومد خونه مامانم اینا دنبالم و برگشتیم خونمون. 

یکشنبه شب هم مامانم مهمون داشت و من ساعت چهار رفتم خونشون و کمکش کردم و بعد هم دخترخاله مامان و خاله ام و داییم اینا و دخترداییم رویا با پسرش اومدن و خیییلی بهمون خوش گذشت...بعداز چند وقت واقعا مهمونی خوبی بود و کلی خوش گذروندیم،حامد هم ساعت ده و نیم اومد و نشست پیش مهمونا و شامش رو ساعت دوازده اوردیم خونه و خورد.

دیگه الباقی زندگی هم که کار بود و کار بود و کاررر تا دیروز که 80 درصد پروژه رو تحویل دادم و نسبتا سبک شدم،گفتم تا سرم خلوته بیام یه پست بذارم دلم خیلی تنگ شده بود...  

راستی پنجشنبه هم سال مامان بزرگمه و میریم قم(خودمون یعنی من و مامان و بابا) من اگر عمه و عموم باشن نمیرم البته جمعه صبح هم احتمالا من و حامد میریم شمال و شنبه بعدازظهر برمیگردیم،البته اگه مثل اون دفعه نشه و کسی دنبالمون نیاد!

به خدا میسپارمتون و براتون بهترینها رو ارزو میکنم دوستای گلم 

منبع : من , زنی تنها در آستانه فصلی سرد...منت کشی زیر پوستی
برچسب ها : ساعت ,خیلی ,انگار ,شیدا ,خلاصه ,اینا ,اتفاقی افتاده ,ارزو میکنم ,برام فرستاد

بازگشت غیورانه خودم را به عرصه وبلاگ نویسی به خودم و به دوستان گلم تبریک عرض مینمایم

سلااااااام من برگشتم 

با یه حال خووووب و یه عالمه انرژی.... 

اول بگم که حال بابام عالیه خداروشکر...یه طور معجزه آسایی روز به روز بهتر شد تا جایی که دیروز تا سر خیابون رفت و برای صبحانه نون گرفت!!!!  

منم دیروز سر از پا نمیشناختم و از خوشحالی گریه کردم...البته که هنوز خیلی ضعیف هست و حالا حالاها باید تقویت کنه اما چون اشتهاش باز شده و خوب غذا میخوره انشالله هرروز بهتر از روز قبل میشه... 

امروز قراره با مامان ببریمش پیش پزشک انکولوژی و راجع به شیمی درمانی باهاش مشورت کنیم...دو سه هفته پیش یواش یواش قضیه کانسر رو بهش گفتیم خوب مجبور بودیم ببریمش اسکن و باید به هر حال میفهمید اما خداروشکر به خیر گذشت با اینکه اول خیلی بهم ریخت اما دو سه روز بعدش به خودش اومد و الان خیلی خیلی راحت باهاش برخورد میکنه...الهی شکررررررر 

از حال منم خواسته باشین خوبم ...میام سر کارو میرم...هرروز به بابام سرمیزنم گاهی ناهار گاهی شام میمونم و برمیگردم خونه. 

تعطیلات عید فطر بخاطر بابام همگی رفتیم شمال ...خاله اینها و مادرشوهر اینا و نهال اینا....خوب بود خوش گذشت مخصوصا اینکه بابام اونجا به غذا افتاد و اصلا باورمون نمیشد بابا اینجوری غذا بخوره!!از روزی هم که برگشتیم هرروز داره بهتر میشه و تازه سه کیلو هم وزن اضافه کرده! 

الهی قربونش برم شده عین بچه نوزاد که روزانه تغییراتش رو چک میکنن!!! 

راستی گفتم نوزاد یادم افتاد پدرشوهرم شمال که بودیم راجع به بچه باهام صحبت کرد و ازم خواست بخاطر بابا هم که شده برم دنبالش حالا یا جنین یا تخمک یا هرکاری که از دستم برمیاد...دست آخر اگر نشد برم بهزیستی و فرزندخونده بیارم.....منم شدید تو فکرشم اگر خدا بخواد به زودی اقدامات قابل توجهی انجام میگیرد 

چون مدت طولانی ایی نبودم مجبور بودم شرح مختصری بدم اما انشالله اگر تنبلی بذاره از این به بعد روزانه نویسی رو شروع میکنم 

بد جوری پشتم باد خورده باید یکم به خودم سخت بگیرم  تا بیفتم رو روال خخخخخ