من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

جدایی؟!!

سلام بچه ها 

میدونم خیلی خسته کننده و کسالت آور شدم ولی حالم واقعا بده... 

دیروز یه دعوای افتضاح با حامد کردم یه جنجال بی سابقه تو این یازده سال  زندگی مشترک.... 

مقصر اصلی هم خودم بودم  اما دست خودم نبود.اونم نامردی نکرد و هرچی از دهنش دراومد بهم گفت...حتی به مامانم زنگ زد و گفت که دیگه خسته شدم و نمیتونم ادامه بدم.... گفت ده ساله به همه حرفاش گوش کردم هرکاری خواسته براش کردم اما دیگه ظرفیتم تموم شده... بهش گفته بود دو سه روز نگهش دارید پیش خودتون  تا یکم اروم بشه...ولی من نموندم برگشتم خونه ام.

دیروز بابا و مامان رفتن بیمارستان و اب ریه بابا رو کشیدن و دادن ازمایشگاه...امروز جواب ازمایشش میاد البته یکیش. 

بعدازظهر دعوا بالا گرفت  از دو سه روز پیش شروع شد....از وقتی من بهونه کردم که خونه کوچیکه و باید عوض کنی اول گفت باشه ولی من تمومش نکردم و گیر دادم به باباش که چرا کمکمون نمیکنه یا چرا پولی که سر خونه خریدن داده رو به نرخ روز پس گرفته و اوووف دیگه هرچی پیدا کردم تو روش زدم... 

اشتباه کردم اما واقعا حالم بد بود و اون لحظه به هیچی فکر نمیکردم...فقط دلم میخواست بگم و خودمو خالی کنم...به خونمون گفتم سگ دونی و خیلی بهش برخورد...دلش رو شکوندم ..بهش گفتم هیچ کاری برام نکردی...اونموقع که میگفتم دلم داشت خنک میشد اما دیروز یه چشمه از رفتار خودمو بهم برگردوند...خیلی بد بود...تحملش رو نداشتم و تا صبح اشک ریختم... 

چقدر احمق بودم که مسایل خصوصیش و رازهاش رو به خواهرش میگفتم! 

چقدر بیشعور بودم که موقع دعوا به پدرش گلایه  اش رو میکردم....چرا نمیفهمیدم  که نباید زحمتها و محبتهاش رو نادیده بگیرم  حتی وقتی خیلی ناراحتم! 

دیشب که میگفت تو زن خوبی برام نبودی ،تو هیچ کاری تو این زندگی برام نکردی....همین الان هم از یادآوریش گریه ام میگیره .... 

هرچند که آخر حرفاش گفت پس ببین من چه حالی میشم وقتی میگی هیچ کاری برام نکردی...ببین چه حالی دارم وقتی خونه ایی که با تلاش خودم و بدون کمک هیچ کسی با زحمت خریدم و به اینجا رسوندم سگ دونی خطاب میکنی ! 

راست میگه 

حالا دیگه عصبانی نیستم ...دیگه از حرفایی که اتیشش بزنه دلم خنک نمیشه... 

پشیمونم ... 

مریضم اینو میدونم و البته همه هم فهمیدن .حتی پدرو مادرم. 

کلی تو نت سرچ کردم دکتر کریمخانی میگن خوبه برای یک شنبه بعدازظهر اولین وقتی بود که تونستم بگیرم. 

از دستش ناراحتم نباید تو این شرایطی که خونه ما داشت با این حال بابام به مامانم زنگ میزد...خیلی ناراحتم ...از یه طرف از رفتاراش بیزارم از طرفی عاشقشم و طاقت دوریش رو ندارم... 

کاش شهامت داشتم  وترکش میکردم...چرا من طاقت دوریش رو ندارم؟ 

دوباره ضربان قلبم شدت گرفت....وقتی به جدایی فکر میکنم طپش قلب میگیرم

نظرات 8 + ارسال نظر
نارسی دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 08:50 http://dokhtarebaharii.persianblog.ir/

شمیم جون بیا یه خبر از حالت بهمون بده... نگرانتیم...

سلام عزیزم نگران نباش خوبم الان مینویسم

ترمه شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 22:31 http://www.sarneveshtman2.blogfa.com

نگران نباش برمیگرده.محبت راه حل تمام مشکلاته.

درسته دوستم

هدیه شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 11:39

سلام شمیم جون
غصه نخور عزیزم،هممون با شوهرامون دعوامون میشه.حرفای بدی میزنیم و میشنویم،دعواست دیگه...
میدونم که سخته ولی بیخیال شو.
کوچیک بودن خونه مهم نیست که.الان خونه ی من بزرگه،شیک وقشنگه،ولی به خدا آروزی استقلال دارم توی خونه ای که 20 متر باشه.
مراقب خودت باش،الان مهمترین چیز واسه تو کارای مربوط به بارداریه و سلامتی پدرت.خونه چه ارزشی داره.اگه بیای یک هفته توی خونه ی من زندگی کنی،میفهمی که خونه هیچ ارزشی نداره.

اووووف هدیه خدا نصیب نکنه از این دعواها....سوهان روح آدمه....
میدونم عزیزم خداروشکر میکنم همیشه اما اونروز واقعا بهانه میگرفتم

آتوسا شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 00:21

آخى عزیزم، کاملا میفهممت. منهم وقتى عصبانیم یک حرفهایى به همسرم میزنم که بعدش واقعا خجالت میکشم. وقتى اون یک صدمش رو بهم میگه حالم بد میشه. تو بخاطر بیمارى پدرت هم خیلى فشار روت بوده و همسرت باید بیشتر درک میکرد. و تماس گرفتنش تو این شرایط با خانوادت هم کار درستى نبوده. همه مردها همینقدر خودخواه و بیفکر هستن عزیزم. امیدوارم که تا الان شرایط مثل قبل شده باشه و آرامش به زندگیتون برگشته باشه. به نظرم به خودت جلوى حامد برچسب بیمارى نزن، میدونى که چقدر بى جنبه ان ؛)

ای ای ای اتوسا خیلی بد بود شنیدن اون حرفا از کسی که فکر میکنی عاشقته...واقعا خجالت زده شدم از کارها و حرفایی که واقعا پشیمونم ازشون
هاها من از بیماری برای لوس کردن خودم و توجیه کارهام استفاده میکنم

نازلی پنج‌شنبه 15 مرداد 1394 ساعت 11:09 http://www.1aseman-deltangi.blogsky.com

رفتار ناپخته بوده
اما عزیزم مهم اینه که تو متوجه اصل قضیه و اشتباهت هستی . و این خودش یک دنیا ارززشمند هست
یک چیز دیگه رو هم بدون این تنها تو نیستی که این شاتباه کردی همه ما (دقت کن همه ما ) د ر زندگی یکبارم شده این اشتباه میکنیم پس اینقدر خودت سرزنش نکن
شرایط بابا هم مزید بر علت هست که استانه تحملت اومده پایین
از مشاور کمک بگیر درونت خشم نهفته هست
حرفهای ی که باید در زمانش و به نحو درستش بیان میشده اما با مرور زمان توی خودت ریختی و حالا داره خودش نشون میده

حق با توست دوست خوبم
ممنون از حرفای دلنشینت

اسفندونه چهارشنبه 14 مرداد 1394 ساعت 16:11

عزیزم آخه این چه حرفیه میزنی؟!!!!چرا ترکش کنی؟!!!
خوب پیش میاد از این چیزا...یه کمی باید تحمل کرد. خوب توی دعوا هم حلوا خیرات نمیکنن یکی تو میگی یکی اون میگه.
الان تو هم فکرت درگیره. از خدا برات آرامش میخوام

ترک رو که الکی گفتم ....عمرا من بتونم یه ثانیه بی اون دووم بیارم
محتاجم به دعاهاتون مهربونم

نارسی چهارشنبه 14 مرداد 1394 ساعت 13:09 http://dokhtarebaharii.persianblog.ir/

شمیم
نمی دونم چی بگم... ولی حالا که خدارو شکر حال پدرت بهتره و یه بحران رو پشت سر گذاشتید کاش ارامشو بهم نمیزدی و میذاشتی وضعیت بعد از روزها نگرانی و استرس به حالت اول در بیاد... خودت پشیمونی از رفتارت و جای سرزنش باقی نمی مونه... بهتره با حامد دوستانه صحبت کنی و شهامت معذرت خواهی رو داشته باشی چون رابطه تون ارزشش خیلی بیشتره...
مراقب خودت باش

نارسی گلم گاهی واقعا اوضاع تو کنترل من نیست و دلم جیغ جیغ و سروصدا میخواد بلکه یکم استرس هام رو بریزم بیرون و خالی شم!!بعد اوضاع بدتر میشه و عذاب وجدان هم به اینهمه اضافه میشه
معذرت خواهی کردم چون خداییش من مقصر بودم
فدای تو عزیزدلم

آسمان چهارشنبه 14 مرداد 1394 ساعت 12:23 http://sweetlife61.blogsky.com/

از این دعواها همیشه هست سخت نگیر وقتی آشتی بشین قدر زندگی تون و بهتر می دونید

آشتی شدیم ولی نمیدونم چرا هنوز قدر زندگیمون رو بهتر نمیدونیم
جیگرتو...تو خوبی همه چی ارومه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد