من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

التماس دعای فراوان

سلام صبحتون پر از خیر و برکت و شادی 

اووووف الان تاریخ پست قبلیم رو نگاه کردم دیدم مال هفته پیش هست!!!!!ای شمیم تنبل!!!!!!! 

هفته گذشته بیشترش به درد گذشت و خرید ...حالا میگم براتون: 

شنبه رو که یادم نمیاد چه کردم... 

یکشنبه از شرکت رفتم خونه مامانم و خاله بزرگه و دخترداییم رویا اونجا بودن.رویا برای کار پایان نامه اش میاد پیش شیدا .خاله هم اومده بود که با مامانم برن خرید.ناهار خورش بادمجون خوردیم و بعد ناهار خاله کوچیکه هم اومد.تند تند اماده شدن که برن منم دلم قیلی ویلی رفت که باهاشون برم اخه خریدای این سه تا خواهر خیلی باحال و در نوع خودش دیدنیه!!! 

منم اماده شدم و باهاشون راه افتادم و طفلی رویا همه ظرفهای ناهار موند براش هرچی گفتم بذار من بشورم بعد میرم گفت نه تو زود اماده شو برو من میشورم.دیگه ما رفتیم خرید و وای که چقد خوش گذشت...یه عالمه گشتیم و من کلی لباس زیر برای خودم و حامد خریدم با یک مقنعه برای سرکارم.خاله هام هم خرید کردند ولی فکر کنم مامانم جز یک مقنعه برای شیدا چیزی نخرید! 

دنبال مانتو بودم برای خودم و شلوار برای خودم و حامد همینطور پیراهن و کلا لباس عید برای خودم و حامد که هیچ کدوم نبود!یعنی نبودااااااا!اصلا جنسها خیلی اشغالن 

خلاصه فقط یه تونیک خیلی خوشگل دیدیم که من به نفع خاله کوچیکه کنار رفتم تا اون بخردش به هر حال اون بچه داره و نمیتونه باز وقت بذاره و بره دنبال لباس!از شانسش مغازه هه همسایه مامانم اینا دراومد و تونیک 180 تومنی رو بهمون صد تومن داد!!!یعنی ببینین چقدر روش میکش!!!! اها یه کت تک سفید هم برای خودم خریدم که خیلی خوشمله

دیگه ساعت شش و نیم بود بعد از پنج ساعت پیاده روی به حالت افقی برگشتیم خونه.بلافاصله جلوی در خونه مامانم که رسیدیم  حامد زنگ زد و گفت دارم میام دنبالت.رویا هم کارش تموم شده بود و میخواست بره.بابام هم رفته بود جواب ازمایشش رو بگیره و خونه نبود. 

من انقدر خسته بودم که دیگه تحمل نداشتم بمونم تا بابا بیاد و با رویا و حامد اومدیم.حامد رویا رو گذاشت دم خونه زنداییم و ما هم رفتیم خونمون.(رویا الان شش هفت ماهه که کرکره خونش رو کشیده پایین و خونه زنداییم و مامانبزرگش که نزدیک هم هستن زندگی میکنه...وضع مالی شوهرش عاالیه و خیلی هم شوهر خوب و موقری داره ولی از اول ازدواج نتونست خونه خودش بمونه به بهونه دور بودن خونش از محله ایی که همه ما فامیلی توش زندگی میکنیم...دیگه این شد که اکثر اوقات خونه داییم بود و گاهی میرفت خونش سر میزد ولی الان چندین ماهه که حتی نرفته سر بزنه و حتی پسرش رو دم خونه مامانش ثبت نام کرده برای پیش دبستانی!!!!اینا رو نوشتم چون برام خیلی عجیبه ...ادمی مثل من که هرشب باید تو خونه خودش بخوابه وگرنه دق میکنه این چیزا براش غیر قابل هضمه!!

اونشب که من همش خواب بودم و بقیه اش رو یادم نیست....دوشنبه دوباره رفتم خونه مامانم اینا و بابا و مامان رفته بودن برای اسکن بابا. 

من تندی مرغ گذاشتم تو زودپز و برنج درست کردم که میان غذا داشته باشیم که یکساعت بعدش مامان زنگ زد و گفت میخوایم غذا بگیریم کیا اونجا هستن؟ گفتم بیاین خونه من غذا گذاشتم!! 

رویا هم دوباره اومد و مامان اینا هم اومدن و ناهار خوردیم.خاله کوچیکه یهو سروکله اش پیدا شد و دیدم تونیک رو اورده که با مامانم ببره پس بده! 

من گفتم ول کن نمیخواد ببری خیلی خوشگله که!گفت شوهرم چیزی نگفت هااا ولی از نگاهش فهمیدم خوشش نیومده!!!الکی میگفت !حالا معلوم نیست چرا نخواستش ولی من ازش گرفتم و پوشیدم و اتفاقا همه حتی بابام که خیلی مشکل پسند هست و بسیار هم خوش سلیقه خیلی خوششون اومد و تونیک شد مال من! 

سه شنبه فکر کنم علایم اولیه خاله پری بود و چیزی دیگه ازش یادم نمیاد. 

چهارشنبه صبح رفتم ازمایشات هورمونی م رو بدم .منو فرستاد خونه که برو دوساعت از خواب بیدار شدنت که گذشت بعد بیا! 

من برگشتم خونه و زنگ زدم به مدیر عاملمون و گفتم امروز نمیتونم برم شرکت...ساعت ده دوباره رفتم ازمایشگاه و ازمایشم رو دادم و برگشتم خونه استراحت و کتابخوانی تااا ساعت چهار. 

ساعت چهار یه دوش گرفتم و زنگ زدم مامانم اومد دنبالم.اول اومدیم شرکت شومینه رو که روشن مونده بود خاموش کردیم چون پنجشنبه و جمعه نمیومدم شرکت و ترسیدم خدایی نکرده اتفاقی بیفته!مامان یکم میوه خرید و رفتیم خونشون.برای شام خاله بزرگه و دخترخاله ام رو دعوت کرده بود. 

از ساعت پنج تا هفت من دراز کشیده بودم و شیدا ناخن هامو مانیکور میکرد و لاک میزد.ساعت هفت خاله اینا اومدن و ساعت هشت هم حامد اومد. 

اونشب هم خیلی خوش گذشت و همش به بگو بخند و دیدن البومای قدیمی گذشت.تا ساعت دوازده و نیم اونجا بودیم و بعدش برگشتیم خونمون. 

پنجشنبه از خواب که بیدار شدیم هردومون دلمون میخواست بریم بیرون.صبحانه رو که خوردیم حامد زنگ زد خونشون و گفت ما میاییم اونجا.با موتور رفتیم و دیدیم پدرشوهر داره در خونشون رو رنگ میزنه.اها مامانم هم از شب قبلش برای حامد خورش قرمه سبزی داده بود چون حامد رژیمه و فقط مرغ و سوپ جو خورد مامانم سهم خورشش رو داد ببرم فرداش بخوره.حاج خانم همسایمون هم همون صبح برامون اش رشته اورده بود که من هردوی غذاها هم قرمه سبزی هم اش رشته رو بردم خونه مادر شوهر. 

وقتی رسیدیم حامد موند دم در و توی رنگ زدن به باباش کمک کرد.من و نهال و سامی و امیرو علی و مادرشوهر هم عین قحطی زده ها افتادیم روی اش رشته و تا ته خوردیمش و برای حامد و باباش هم نگه نداشتیم حالا خوبه ناهار خودشون اش جو داشتن!! 

بعداز ناهار یه چرتی زدیم و امیر شوهر نهال هم از سرکار اومد و نشستیم به چای و میوه خوردن.بعد هم دوست پدرشوهرم با مادرش اومدن اونجا و دوساعتی نشستن.اقاهه چقدر هم تز تربیتی داشت برای سامی!!!!!حالا اگر دو تا بچه های خودشو ببینید غش میکنین از خنده بس که بی تربیتن!!!!!!! 

هی هم به من و حامد میگفت چرا بچه دار نمیشین و زود باشین و...اخر سر که داشت میرفت برگشت گفت پس شمیم خانم انشالله سری بعد که اومدم نی نی شما هم اینجا باشه هاااا...منم گفتم وااا عمو یعنی انقدر دیر میخواین بیایین؟!! 

یه جا هم بهش گفتم عمو من همسن دختر شمام هاااااا(دخترش چند ماهی از من بزرگتره و هنوز ازدواج نکرده) 

ساعت هشت حامد و امیر رفتن دل و جگر خریدن و وقتی برگشتن خودشون شستن و خورد کردن و سیب زمینی سرخ کردن و یه جغوربغور معرکه درست کردن که البته تا ده و نیم ما گرسنه نشسته بودیم!استیج دیدیم و شام خوردیم و ساعت دوازده هم برگشتیم خونه. 

یه جا وسط بحث های فلسفی و تربیتی دوست پدرشوهر حامد بلند شد اومد طرف من و یه سیب که با پوستش گل درست کرده بود گرفت سمتم!!!انقدر با نهال خندیدیم انگار داشت یه دسته گل به من تقدیم میکرد!!سیب رو قاچ کردم و ازش به همه دادم گفتم بخورید این سیب عشقه...انقدر که ذوق از خودم در کردم حامد خوشش اومد و یه خیار هم به همون روش درست کرد و باز بهم تقدیم کرد که دیگه از خیاره به کسی ندادم و همشو خودم خوردم ازشون عکس گرفتم اگه بتونم میذارم اینجا ببینید.   

 

جمعه با مامانم و شیدا و خاله رفتیم خرید.اول قرار بود دختر خاله ام هم بیاد که بچش تب کرد و نیومد.ما رفتیم و چقققدر خسته شدیم...افتضاح بود ...تا ساعت پنج بیرون بودیم و هیچی نتونستیم بخریم.فقط شیدا یه لاک خرید.تازه رفتیم یه جا ساندویچ بخوریم که تو ساندویچ من یه چیزای سوخته هم درومد که من نتونستم لب بزنم و حالم بهم خورد و ناهار هم نخوردم!! 

صبحانه هم نخورده بودم و فقط از صبح نیم کیلو حاجی بادومی خریدم و یکی یکی میخوردمش که غش نکنم... 

وقتی رسیدم خونه از شدت سردرد تهوع داشتم.یه اب قند درست کردم خوردم و افتادم رو تخت...شوهر نهال اومده بود پیش حامد و خونمون رو عین دسته گل تمیز کرده بودن.همه کارهامو کرده بودن و خیلی حاااال داد...ساعت هفت که بیدار شدم سرم خوب شده بود و حامد هم چای دم کرده بود خوردم و خوب خوب شدم.بعد هم کباب گرفتیم خوردیم .یکم نشستیم به گپ زدن و بعد از دیدن استیج هم خوابیدیم. 

راستی خداروشکر فراز حذف شد از اول هم رو مخم بود 

همینا دیگه....حالا امروز هم میرم خونه بابام اینا قراره که ساعت شش مامان و بابا برن دکتر و جواب ازمایش و اسکن رو نشون دکتر بدن.دعا کنین بگه وضعیتش خیلی خوبه خیالمون رو راحت کنه...خدا کنه دیگه شیمی درمان نخواد....تورو خدا دعا کنین خیلی.... 

قربانتون...فداااتون...بوج بوج

نظرات 7 + ارسال نظر
پرستش دوشنبه 3 اسفند 1394 ساعت 21:18 http://khoda15.blogsky.com/

سلام خانمیییی...نمیدونم الان کجایی سالمی یا بیماری...انشالله زودتر خوب بشی ...ابجی شمیم این چجوری ناخن هات خوشفرم شده...

سلااام به روی ماهت
خوبم عزیزم ممنون
مگه ناخن هام خوش فرمه؟؟؟کار خاصی نمیکنم عشقم از اینهمه ژن بیخود فکر کنم یه ژن ناخن خوش فرم به ارث بردم

سسسسسسسسسسسسسسسسس یکشنبه 25 بهمن 1394 ساعت 08:26

سلام بانو
چه شوهر با سلیقه ای.
چه خوب که این چند روز خوش گذشته.
راستی ولنتاین رو به تو و همسر عزیزت تبریک میگم و آرزوی عشقی بی پایان واستون دارم.

سلام
مرسی
ولنتاین شما و همه دوستان مبارک

ریحانه شنبه 24 بهمن 1394 ساعت 16:45

سلامم. همه خریدات مبارک ایشالا به شادی و دل خوش استفاده کنی. کلک چرا تا حالا برامون عکس نمیزاشتی؟خخخخخ. دقیقا منم جایی به جز تخت و اتاق خودم خوابم نمیبره مگر اینکه مجبور باشم. فک کن خونه مادرجونم هم نمیتونم بخوابم. خخخ. ناخنات خیلی خوشگل شدن .دست شیدا درد نکنه .چه خواهر با حوصله و مهربونی. خواهر کوچیکه منم قول داده برا خواهر بزرگش موهامو ببافه . خانوم شما میدونستین خیلی دستای ظریف و قشنگی دارین؟ من عاشق دستات شدم. از هموناس که دوس دارم. اون اقاهه چه قد سمج بوده . منم حاجی بادوم دوس دارم ولی همیشه مادرجونم برام میخره. خخخ.
اقا حامدم هنرمنده برا خودش . واقعا اون سیب و خیار عشق خوردن داره. راستی ولنتاینتون مبارک. ایشالا عشقتون ابدی و صد و بیست ساله بشه .

خیلیی حرف زدم برا این پست ببخش . دلم میخواس همه اینارو بگم و باهات حرف بزنم.

اها هنوزم یه چیز مونده ایشالا پدر سلامتی کاملشونو به دست میارن و دیگه کاملا از شر این بیماری خلاص میشن.
منم سر سال تحویل براتون دو تا دعا میکنم. برا پدر و نی نی.(شکلک چشمک)
شمام بر کنکور من دعا کنین . شایدم عید علاوع بر تهران بریم مشهد اون جا برا پدرتون دعا میکنم حتما.

سلام به روی ماهت
مرسی که برام نوشته همه حرفای قشنگت رو ...خیلی بهم لطف داری ریحانه جان امیدوارم بهترین رشته ایی که دلت میخواد قبول بشی و شک نکن مثل شیدا برات دعا میکنم...زاستی مگر تهران نیستی؟کدوم شهری گل دختر؟

نیسا شنبه 24 بهمن 1394 ساعت 16:40 http://nisa.blogsky.com/

چه سیب و خیار خوشگلی. ان شاالله زودتر خبر نی نی دار شدنت را بهمون بدی. ضمنا از صمیم قلب برای پدرتون دعا می کنم. خدا دوست قلبها و رفیق خیلی خوبیه. ازش می خوام خبر خوبی برامون بیاری. ♥

خیلی خوشمل بود
ممنونم عزیزدلم

سارا شنبه 24 بهمن 1394 ساعت 16:39

چه عشقولانه ایی در کردین
انشاالله حاله بابا هر چه زودتر خوب خوب بشه به خودت حسابی برس اگه میشه عکس تونیکم بفرس ما هم فیضی ببریم

دیدی
خیلی ممنونم عزیزم
چشم همین امروز برات میذارم

دوستدارت شنبه 24 بهمن 1394 ساعت 13:04

عالی نوشته بودی ناخن قشنگ عزیزم.
انشا ا .... که دکتر بگن بابا حالش خوبه خوبه
مواظب خودت باش

ممنون گلم
فداااای تو

فاطمه شنبه 24 بهمن 1394 ساعت 10:53 http://donyayekoochakeman.blogfa.com

گل خیاریه خوشگلتر شده!
انشالا که نیازی به شیمی درمانی نیست.

منم همین فکرو کردم برای همین هم تنهایی خوردمش
انشالله ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد