من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

هانا بیا هانا بیا.........

سلام و صد سلام به دوستای گل همیشه مهربونم 

خوبین خوشین سلامتین؟ 

عاقا ما دیروز رفتیم استارت پروژه بی بی میکری رو زدیم و اومدیم....ولی الان که نشستم در خدمت شما حسابای خودم و حامد صفر شده و تازه صدتومن به حساب تنخواه شرکت که دستم بود هم بدهکار شدم چقدر گرونه لامصبا مگه ما چیکاره ایم اخه؟ 

یادم نیست از کجا گفته بودم؟! 

حالا از شنبه مینویسم اگر تکراریه ببخشید دیگه به بزرگیتون... 

شنبه از شرکت رفتم خونه خودمون مامان اینا هم خونه خاله دعوت بودن هم ناهار هم شام و هرچی به من گفتن بیا حال نداشتم و نرفتم به جاش یه پتو کشیدم رو سرم و تا ساعت شش و نیم خوابیدم.انقدر چسسبید که نگو.... 

یکشنبه خانم مدیر عامل شرکت بیمارستان بستری بود و من میخواستم برم عیادتش.اول نهال گفت من باهات میام .بعد مامان گفت من باهات میام دیگه نهال سردرد داشت و شوهرش هم شبکار بود و بچه اش زابراه میشد بهش گفتم تو نیا. 

بدو بدو رفتم خونه ناهار خوردم اماده شدم وتوی مترو با مامان قرار گذاشتم من متروی دم خونمون سوار شدم مامان و شیدا یه ایستگاه بعد از من سوار شدن و همدیگه رو دیدیم.یه بسته شکلات خوشگل موشگل هم براشون بردیم.شیدا رو نشوندیم بیرون تو راهرو و من و مامان رفتیم عیادت.طفلی انقد خوشحال شد کلی تشکر کردو گفتن خیلی زحمت کشیدین و از این حرفا اما من واقعا دوست داشتم برم دیدنش.اخه وقتی بابا بیمارستان بود میدیدم چقدر از دیدین فامیل و اشنا خوشحال میشه و این حس رو میگیره که چقدر برای دیگران مهمه که اومدن ببیننش از اون به بعد هرکس بشنوم بستری شده فورا میرم عیادتش حتی اگر فامیل یا اشنای دور باشه.... 

اها یه اتفاق باحالی هم افتاد...وقتی تو مترو بودیم شیدا طبق معمول داشت بلند بلند حرف میزدو الکی میخندید.این ابجی کوچیکه ما یکم که چه عرض کنم یکم بیشتر از یکم خوش خنده تشریف دارن و وقتی میفته رو دنده خنده دیگه هیچی جلودارش نیست انقدر میخنده تا اخر صدای بابام یا مامانم یا منو درمیاره.اون روز هم داشت الکی میخندید و مسخره بازی درمیاورد.اها اینم بگم بعضی دوستان که عکس های ما رو دیدن حتما دیدن که شیدا ماشالله قد بلند و هیکلش خیلی درشت تر از من و مامانمه.خلاصه تو مترو یه خانومه اومد به من گفت ببخشید این خانم(اشاره کرد به شیدا)ازدواج کردن؟ 

من فهمیدم چی میخواد بگه خندم گرفت و زدم به شونه مامانم و گفتم ببین این خانم چی میگن؟ 

دوباره سوالش رو از مامانم پرسید و مامانم بنده خدا مونده بود چی بگه!گفت نه ولی خیلی بچه است همش نوزده سالشه! 

خانومه گیر داده من یه پسر دارم مهندسه ال و بله دختر قد بلند و خوش قدوبالا میخواد ...هی از مامانم که نه و از خانومه اصرار... 

اخر سر گفت حالا دختر دیگه شبیه این سراغ ندارین تو فامیلتون!مامانم میگفت نه بخدا خانوم...خانومه میگفت حالا شما شماره منو یادداشت کنید!!!!!!!!!! 

شیدا هم که اونطرف ولو شده بود از خنده کف مترو... 

بقول مامانم شوهری که بخواد تو مترو پیدا بشه تو راه آهن کارش به طلاق میکشه 

مردم چی فکر میکنن!طرف فامیلته ،اشناست ،دوست خانوادگیته بعد ازدواج شاخ درمیاری از بس این خانواده رو نمیشناختی و یهو یه چیزایی ازشون روو میشه که هنگ میکنی بعد بعضی ها تو مترو و اتوبوس دنبال سرنوشت و اینده بچه هاشون میگردن!!!!!مگه داریم مگه میشه؟!!!!!!!! 

دیگه اونشب با مامان اینا برگشتم خونشون و تا هفت بودم و بعد حامد از باشگاه اومد دنبالم و باهم برگشتیم خونه. 

دوشنبه بعد از شرکت رفتم خونه و خوابیدم تا پنج و نیم!خیلی حال داد 

بعد بیدار شدم هول هولکی رفتم حمام و بعد هم موهامو درست کردم وارایشو شام خونه نهال بودیم برای امیر تولد گرفته بود.حامد ساعت هفت اومد .مادرشوهر هم زنگید که جلوی در پارکینگمون ماشین گذاشتن و نمیتونیم ماشینمون رو دربیاریم و شما اگر با موتور نمیرین مارو هم ببرین.که خوب قرار بود ما با موتور بریم و شب هم اونجا بخوابیم ومنم فرداش مرخصی بگیرم که بعدازظهر از اونجا برم کلینیک که دیگه چیزی نگفتم و بهشون گفتم اماده باشین حامد اومد میایم دنبالتون با هم میریم. 

حامد که اومد یکم غر زد که مگه قرار نبود با موتور بریم و ...بهش گفتم انقدر نق نزن حالا که اینجوری شده دیگه حالمون رو خراب نکن! 

خلاصه رفتیم و جاتون خالی شام فسنجون عاالی پخته بودن و بعدش هم تارت میوه خوردیم که بسیار خوشمزه بود و شهرزاد دیدیم و ساعت یازده هم برگشتیم.تازه کادو هم ندادیم 

دیروز صبح بیدار شدم و هیچ جوره حال اومدن شرکت رو نداشتم .نه که حرف مرخصی پیش اومده بود تنبل شده بودم و دلم نمیخواست از خونه بیام بیرون...به مدیرمون زنگ زدم و گفتم امروز نمیرم شرکت.بعد تمام مدت زیر پتو لم داده بودم و با گوشیم بازی میکردم و چرت میزدم.ساعت دوازده پاشدم یه چای گذاشتم و نهال هم برامون فسنجون داده بود گرم کردم کمی خوردم و برای حامد هم گذاشتم و دیگه ارایش کردم و اماده شدم تا حامد رسید.تند تند ناهارشو خورد و با هم رفتیم دم مدرسه سامی از مدرسه گرفتیمش و رفتیم خونه نهال.دیگه بالا نرفتیم سامی رو تحویل دادیم موتورمون رو هم همونجا گذاشتیم و با تاکسی رفتیم کلینیک. 

از بدو ورودمون یه نفر باهامون مشاوره کردو فرستادمون صندوق.بعد من رو جدا فرستادن مشاوره و ازمایش.از حامد هم ازمایش گرفتن و اونم فرستادن پیش دکتر مردان.البته هردومون با هم میرفتیم هااا منظورم اینه که جدا جدا بررسیمون میکردن. 

تا دلتون بخواد هم پول دادیم و ساعت پنج دیگه کارمون تموم شدو با جیبا و کارت خالی برگشتیم خونه نهال اینا.حالا باید منتظر بشیم تا نتایج ازمایش هامون اماده بشه و منم سیکل ماهیانه ام شروع بشه و روز هشتم تا دهمش دوباره بریم کلینیک. 

وقتی برگشتیم نهال برامون چای و میوه و تنقلات اماده کرده بود خوردیم و بعدش هم عدسی درست کرد اونم خوردیم بعد من رو پای نهال خوابیده بودم بازی میکردم اونم با موهام بازی میکرد و اشک میریخت... 

اخه یکی از دوستاش طفلی یکماه پیش ریه اش به مشکل خورده و رفته بیمارستان حالا بعد از یکماه تمام اعضای بدنش رو از دست داده و رفته تو کما و فقط با دستگاه زنده است...نهال هم خیلی براش ناراحته و غصه میخوره دیشب که اونجا بودم همش منو بو میکرد و میگفت دوستم اینجوری شده من انقد حالم بده اگر تو طوریت بشه من چیکار میکنم!بعد اینا رو جدی میگفتاااا با بغض و اشک!!!بعد هی منو بو میکرد هی منو میبوسید و اشک میریخت....منم که انقد خوشم میاد یکی با موهام بازی کنه هی سوز دلش رو زیاد میکردم و از مردن و رفتنم براش میگفتم که بیشتر دست به موهام بکشه 

خلاصه اخرشب هم برگشتیم خونمون و من تقریبا پشت موتور خواب بودم...بلافاصله هم که رسیدیم رفتم تو تخت و تا امروز ساعت هشت و بیست دقیقه حتی تو جام پهلو به پهلو هم نشدم! 

امروز هم که اومدم شرکت و برنامه ظهرم هنوز مشخص نیست.اگر نهال بخواد بره بیمارستان عیادت دوستش من میبرمش.اگر هم نره که ناهار میرم خونه مامانم اینا . 

همین دیگه شما هم مراقب خودتون باشین.ماسک بزنین هوا الوده است.از این ماسک فیلتر داراهاااا نه از اون بی خاصیت ها!چای سبز بنوشید بخور گلاب و کمپرس یخ برای صورتتون هم فراموش نشهبه خدا میسپارمتون...بای بای

نظرات 8 + ارسال نظر
هاتف جمعه 16 بهمن 1394 ساعت 16:43 http://hatef92.ir

اینکه خاطرات رو به اشتراک می گذارید بسیار جالبه
موفق باشید

متشکرم

ریحانه پنج‌شنبه 15 بهمن 1394 ساعت 20:26

سلامم اون جا که گفتی رفتیم تولد تازه کادو هم ندادیم عالی بود کلی خندیدم تازه خواستگاری تو مترو هم عالی بود. ولی من عکسا تونو ندیدم . خوشبحال اون بعضی دوستان.ایشالا جواب از مایشا خوب باشن. چهه قد نهال مهربونه .

میبینی همچین خانواده ایی هستیم ما!شام میخوریم کادو هم نمیدیم
ریحانه جون انشالله بیشتر با هم اشنا میشیم شناخت که دوطرفه باشه خوب اعتماد هم راحتتر میشه ...میبینیم همو گلم

اسفندونه پنج‌شنبه 15 بهمن 1394 ساعت 19:27

شمیم جونم خیلی خوشحال شدم از دیدنت قشنگم
امیدوارم همه چی به خوبی پیش بره. شاید باورت نشه من استرس گرفتم از این قضیه...زود زود گزارششو بده
راستی سوء استفاده گر خوب حالشو بردیابیچاره نهال

عزیزمی مهربونم
ای جانم استرس نگیر من تند تند میام گزارش همه چیزو میدم...
اره خیلی ادم پستی ام خودمم میدونم

سسسسسسسسسسسسسسسسس پنج‌شنبه 15 بهمن 1394 ساعت 10:35

سلام
خوبی؟
هیچ معلومه اون زیر پتو چه خبره؟؟ همش اونجایی ها. گفته باشم حواسم بهت هست ها

سلام
ممنون
استراحت میکنم ...استراحت خوبه به همه توصیه میکنم

بیضا پنج‌شنبه 15 بهمن 1394 ساعت 09:43

عزیزم ایشالا موفق باشی و جواب آزمایش هم درست بیاد.

ممنونم عزیزم به امید خدا...

اکی پنج‌شنبه 15 بهمن 1394 ساعت 09:14

شمیم جان عاشقتم..
ممنون که دوباره مینویسی ..چقدر خوشحالم از این شادی های این روزات

عزیزدلم لطف داری اکی جون

(خانوم میم)محدثه چهارشنبه 14 بهمن 1394 ساعت 20:38 http://mim71.blog.ir

سلام شمیم خوبی؟ !

منو یادت هست؟ بعد از اینکه بلاگفا همه چیزو داغون کرد ، من دیگه نتونستم وارد وبلاگم بشم و وبم از دستم رفت ! یعنی نمیدونم توی رمزش چه مشکلی پیش اومده. ایمیلش هم تغییر کرده. خلاصه من رفتم بیان ، همه ی لینکامم از بین رفت
امروز اتفاقی یاد تو افتادم سرچت کردم پیدات کردم ! :)))
این مدت که نبودی هم خوندم . خدا بهتون صبر بده. پدر بهتر هستن؟
و اینه خیلی خوشحالم قراره به امید خدا نی نی دار بشی عزیزم.

فعلا

ای جووون دلم مگه میشه یادم نباشه!!!دلم برات تنگ شده بود عزیزم.
خوبی شوهرت خوبه؟
برام بنویس چیکارا میکنی چون اومدم وبت ولی روزمرگی نبود از حال خودت برام بنویس خیلی خوشحال شدم عززیزدلم

سارا چهارشنبه 14 بهمن 1394 ساعت 15:08

الهی خوش خبر باشی شمیم جان

فدای تو عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد