من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

شمیم زرنگ

سلااااااااااام 

چطور مطورین خوشگلا؟ 

منم خوبم شکر خدا 

اگر امروز هم تنبلی رو کنار نمیگذاشتم و نمینوشتم دوباره میرفت تا سه ماه دیگه ولی بر تنبلی خود غلبه کردم و بسم الله شروع میکنیم به نوشتن تا ببینیم به کجا میرسیم. 

خوب فکر کنم از چهارشنبه باید شروع کنم.... 

صبح چهارشنبه خواب بودم که نهال زنگ زد و گفت سامی رو گذاشته مدرسه و داره میاد ازمایشگاه نزدیک خونه ما که بریم ازمایشات قبل بارداری رو بدیم.منم تندی بیدار شدم و اماده شدم و رفتم ازمایشگاه.نهال نشسته بود داخل و منتظر من بود.رفتم برگه پذیرش رو گرفتم و طبق قرار قبلی که همه هزینه ها با من باشه پنجاه و دو هزار تومان ناقابل هم پرداخت کردم و اول نمونه خون گرفت و بعد هم بهش یه ظرف داد و انمونه ادرار هم تحویل دادیم و گفت چون ازمایش دیابت هم داره برید صبحانه بخوره دوساعت بعد صبحانه دوباره بیایید. 

ما هم جلوی ازمایشگاه نون بربری خریدیم و دوتا شکلات صبحانه و تاکسی گرفتیم و اومدیم شرکت. 

دیگه صبحانه حاضر کردیم خوردیم و یه دوساعتی هم با بگو بخند و مسخره بازی گذشت و اتفاقا چقدر هم لباس بچه دیدیم تو این کانالهای تلگرام!بعد هم دوباره سوار ماشین شدیم و خودمون رو رسوندیم ازمایشگاه.اون روز مادر شوهر عمه حامد اینا فوت شده بود و تشییع جنازه اش بود.سر اینکه حامد مرخصی گرفته بود که بره تششیع من باهاش لج کرده بودم و هی زنگ میزدم که اعصابش رو خورد کنم.اخه حامد خیلی خودشو تیکه پاره میکنه واسه عمه هاش و این حرص منو در میاره!همه از مادرشوهر خواهر شوهر مینالن ...من از عمه های شوهر.... 

خلاصه انقدر زنگ زدم تا اخر سر گوشی رو روی من قطع کرد!!!منم دیگه زنگ نزدم تا توی ازمایشگاه بودیم خودش زنگ زد من اول جواب دادم و وسطای حرفش یهو قطع کردم و بعدش هرچی زنگ زدد جواب ندادم...دلم خنک شد.. 

بعد از ازمایش با نهال رفتیم دادگاه خانواده و یه پیرمرد بی انصاف کلی کرایه ازمون گرفت که داغ شدیم و گفتیم کاش اژانس گرفته بودیم!!تو دادگاه نشستیم منتظر تا نوبتمون شد و با یه وکیل قضایی مشاوره کردیم راجع به شناسنامه که بهمون گفت هیچ راه قانونی برای این قضیه وجود نداره و کارتون فقط با زیرمیزی دادن به کادر بیمارستان راه میفته که اونم بگیر نگیر داره و اگر متوجه بشن و به مشکل بخورین علاوه بر جریمه  نقدی شناسنامه به نام مادر زایمان کرده صادر میشه و دیگه هیچ راهی نمیمونه. 

دست از پا درازتر برگشتیم خونه و توی راه کلی با نهال حرف زدیم.هردومون دودل شده بودیم. 

امیر هم اومد خونه ما و به مدرسه سامی زنگ زدن و سامی رو هم با اژانس فرستادن خونه ما. 

ساعت سه مامان با شیدا از دانشگاه اومدن خونه ما.یکم نشستیم به گپ و گفت و نهال ساعت چهار سامی رو برد کلاس و امیر هم رفت سر کار و مامان و شیدا موندن راجع به شناسنامه باهاشون صحبت کردم و مامان گفت حالا عجله نکنید همه چیز به وقتش درست میشه....ساعت شش اونا هم رفتن و من تنها نشسته بودم و اهنگ ای خدای هایده رو گوش میکردم و حال میکردم که نهال و سامی برگشتن. 

شام درست کردیم به درخواست اقا سامی سبزی پلو با تن ماهی! 

شوهرا هم ساعت نه اومدن و شام و سریال و کیک بستنی و....اخر شب در مورد این مسایل صحبت کردیم. 

امیر میگفت من برای شمیم یه شناسنامه میگیرم با عکس نهال که همون روز بیمارستان ارایه بدیم!!!حامد هم کلا منصرف شد و گفت بچه ایی که از همون اول کار ما رو بکشه به جعل اسناد خدا اخرشو بخیر کنه!!!بیخیال عاقا ما بچه نمیخوایم... 

من گریه نهال دلداری ....خلاصه بلبشویی بود....حامد کلا ادم ارومیه و حوصله دردسر نداره.هرجا بوی دردسر بیاد خودشو کنار میکشه حتی تو زندگی خودمون دوتا هم همینطوره.تا ببینه یه جایی من ناراحت میشم و بخوام قهر و دعوا درست کنم فورا کوتاه میاد و موضوع رو فیصله میده.اونشب هم تا دیدی از اینطرف دارم گریه میکنم و بهم ریختم فورا گفت بیا بریم دکتر و بگیم نطفه نهال اینا رو بذارن تو رحم خودت!!! 

خوب دکتر به ما گفته بود که تخمکهاتون معیوب هست و هروقت تصمیم گرفتین اهدایی بگیرین بیاین پیشم...اینطوری هم خودم باردار میشم هم اینکه حس نهال به اون بچه از بین میره هم تخمک نگرفتم هم از غریبه نیست هم خیلی حسن های دیگه.... 

خوشحال و راضی البته دل نگران اونشب خوابیدیم.پنجشنبه از صبح خونه بودیم ناهار هم امیر برامون از سرخیابون ما کباب گرفت و خودش هم رفت پیش حامد.بعد ناهار خوابیدیم و ساعت چهار هم مامان با ماشین ما اومد دنبالمون نهال رو گذاشتیم خونه مامانش اینا و ماهم رفتیم خونه مامانم اینا. 

از در که وارد شدیم من به بابا سلام کردم که پشتش بود و جواب نداد....مامان ایستاده بود بین ما و با اشاره به من گفت نمیشنوه!!باید حتما ببینتت ... 

بابا برگشت سمت من و من بازم گفتم سلام باباجونم....یهو بابام با عصبانیت شروع کرد به داد زدن که چراا موبایلهاتون رو جواب نمیدین!!!!!هرکدومتون دوتا دوتا گوشی دارین ولی هیچ کدومو جواب نمیدین!!!!!!!!داد و بیداااد.... 

منم که ضق ضقووووو زدم زیر گریه...حالا گریه نکن کی گریه کن! 

همون موقع زنگ در خونه هم زدن و دخترخاله مامان و شوهرش اومدن دیدن بابام.... 

من رفتم تو اتاق و حسابی گریه هامو کردم با چشمای قررمز اومدم بیرون و مامان هم برای اینکه ماست مالی کنه جلوی مهمونا گفت که چه اتفاقی افتاده و باباش حساسه بخاطر مریضیش کم طاقت شده و شمیم هم که دل نازک... 

یکساعت بعدش هم پدرشوهر و امیرعلی اومدن اونجا دیدن بابام و حامد هم رسید .موقع رفتن دخترخاله اینا حامد برد رسوندشون و تا برگشت باباش هم داشت میرفت که اونا رو هم برد گذاشت خونشون و برگشت. 

بابام همچنان یه جوری بود البته فکر کنم بیشتر ناراحت بود از اینکه من گریه کرده بودم و کمتر عصبانی از بعدازظهر...تا دوازده اونجا بودیم و استیج رو دیدیم شام خوردیم و برگشتیم . 

جمعه صبح بیدار شدیم و دوش گرفتیم رفتیم خونه پدرشوهر.ناهار قیمه بادمجون بود خوردیم.ساعت سه رفتیم ختم مادرشوهر عمه حامد.بعد از ختم برگشتیم خونه مادرشوهرو یه چای خوردیم و با نهال اینا رفتیم پاساژ قایم .من که خرید ندارم امسال ولی به اصرار حامد یه ک 

یف خریدم خوشگله .نهال هم کیف و کفش و یه بلوز خرید.شام رفتیم پیتزا خوردیم تو همون میدون تجریش و بعد هم نهال اینا رو گذاشتیم خونشون و خودمون هم برگشتیم که به اعلام نتایج استیج برسیم..... 

راستی چرا سولماز اونجوری کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چرا اون پشت هی واسه خودش راه میرفت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

دیروز هم صبح اومدم شرکت و ظهر برگشتم خونه و بارها و بارها شماره رویان رو گرفتم که متاسفانه موفق نشدم.اخر سر زنگ زدم مرکز ابن سینا و برای سه شنبه ساعت سه بعدازظهر وقت گرفتم.به امید خدا بریم ببینیم چی میشه... 

بی حرف پیش همت کردم برم و برم  تا نتیجه بگیرم...خسته شدم...نه از بی بچگی هااا!!!!از اینکه بالاخره این یه کمبوده تو زندگی ما و تا یه بچه نیاریم این نقص رفع نمیشه...یدونه بیاریم به امید خدا دیگه دغدغه امون برطرف میشه.... به امید خدا ...تا خدا چی بخواد و شما هم هرجا یادتون افتاد یه دعای کوچولو برام بکنید شاید مرغ امین همون دورو اطراف باشه... 

چرا سی دی های شهرزاد خراب هستند اخه......

سلام علیکم و رحمه الله و برکاته 

خوبین شما؟ 

منم خوبم ای مشغولیم....راستش نمیدونم چی بنویسم فقط چون پست قبلی رو فعلا رمزی کردم تا به موقعش پاکش کنم گفتم بیام بنویسم که دیگه مطلقا نمیخوام راجع به اون موضوع چیزی بگیم و شما هم لطفا از ذهنتون پاکش کنید... 

خدارو شکر چقدر هوا تمیز بود امروز! ادم دلش میخواد بره پیاده روی 

دیروز با مامان و بابام رفتیم خونه مادربزرگ خدابیامرزم و اخ که چقدر دلم خوون شد...هنوز صابون و لیف و وسایل حمامش سر جاش بود!!!!من نمیدونم اون روز که عمه ام اومده و وسیله هارو بار زده برده به عقلش نرسیده برای ارامش روح مادرش حداقل اسباب حمامش رو هم جمع کنه؟!!!امان از این ادمیزاد دوپا.... 

من و مامان دیگه همه چیز رو جمع کردیم دستنوشته های بابابزرگم گوشه و کنار خونه پخش شده بود اخه چند وقت پیش ظاهرا دزد اومده بوده و تمام دستنوشته ها رو پر پر کرده و روی زمین ریخته بود...لوسترها رو باز کرده بود و رویه تشک مبلها رو دراورده بود و جالبه اقا دزده کلید داشته و هیچ قفلی رو نشکونده!!!نامرد تمام شیرهای اب و شلنگ هارو هم برده بود و دیروز ما انقدر خاکی و کثیف شدیم یه قطره اب نبود دستمون رو بشوریم.... 

دیگه ساعت هفت من برگشتم خونمون و مامان اینا هم رفتن خونه خودشون.حامد ساعت هشت اومد.برام سالاد الویه خریده بود و چیپس و ماست موسیر....گفته بودم من خیلی تنبلم تو درست کردن غذا؟ 

البته یه بسته گوشت با یه پیاز انداختم تو اب پخت و بعد هم برنج با اب همون گوشته پختم و گذاشتم برای ناهار امروزش.اها راستی فیله هم خریده بود با قارچ براش سرخ کردم که خودم لب نزدم ولی میگفت خیلی خوشمزه شده.انقدر فیله خورده حامد دیگه حالم از فیله بهم میخوره 

سریال مزخرف کیمیا رو دیدم و حامد هم خواب بود بعد هم شهرزاد رو گذاشتم تو دستگاه ولی هرکاری کردم نشون نداد!نمیدونم برای شما هم اینطوریه؟سی دی هاش خیلی بی کیفیته ما از هر سه بار که خریدیم یک بارش خراب بوده و بردیم عوض کردیم..اه...یه هفته منتظر بودم تا بیاد حالا بد جور موندم تو کف 

ببخشید اگر چرت و پرت نوشتم یکم تحملم کنید تا بیفتم رو روال ...میخوام اخه دوباره زود زود بنویسم 

هانا در راه است....

سلام  

روز بارونی تون بخیر 

میدونم خیلی وقته نبودم و میدونم شما بامعرفتین... 

الان هم که اومدم چون سرم پره از فکر و خیال و اومدم بنویسم چون خیلی نیاز به همفکری دارم....ضمن اینکه این پست موقت هست نمیدونم تا کی ولی پاکش خواهم کرد.... 

این چندوقت که نبودم اتفاق خاصی نیفتاده شیمی درمانی بابا هفته پیش جلسه اخرش تموم شد و حالا باید بریم برای عکس و اسکن و این حرفا...بقیه زندگی هم به روال خودش میگذره و اتفاق خاصی نیفتاد فقط حامد ده روز رفت کربلا که کلی هم خسارت بهمون زد...ماشین رو گذاشته بود لب مرز و وقتی برگشت کامپیوترش رو دزدیده بودن و باطری و...خلاصه که بخیر گذشت ولی از لحاظ مالی خیلی ضرر کردیم. 

منم این چند وقت خیلی رفتم خونه بابام اینا و تقریبا هرظهر از دفتر رفتم اونجا ناهارو باهاشون خوردیم خوابیدیم بعدازظهر عصرونه خوردیم و حامد اومده دنبالم و اومدیم خونه... 

اما دلیل نوشتنم مطلب مهمیه که الان میخوام بگم: 

چهارشنبه که طبق معمول رفته بودم خونه مامانم اینا فهمیدم که مامان صبح رفته پیش دکتر بابا و اونم بهش گفته که برگردوندن روده بابا سرجاش کار خیلی مشکلیه و خیلی بعید بنظر میرسه که بشه انجامش داد...این در حالیه که بابا تمام امیدش به اینه که هرچه زودتر جراحی میکنه و روده اش رو سر جاش میگذاره...مامان این رو به من گفت و البته ما اصلا نباید بگذاریم که بابا این رو بفهمه تا اگر قطعی شد و دکتر گفت که هیچ جوره نمیشه کاریش کرد اونوقت یه جوری بهش بگیم که بهم نریزه... 

من و مامان واقعا درب و داغون بودیم اون روز و از اونطرف هم نهال زنگ زد که سامی رو اورده نزدیک خونه ما دکتر!من بهش گفتم که خونه مامانم هستم و با اصرار بابا و مامان بهش گفتم که تو هم بیا اینجا...خاله کوچیکه هم خونه مامانم اینا بود و ساعت پنج با مامان و خاله کوچیکه رفتیم دنبال نهال و سامی و پسرخاله رو هم از مدرسه برداشتیم و یکم خرید کردیم و برگشتیم خونه. 

تو خونه بابام یه جور خاصی سامی رو بغل میکرد و بهش میرسید و پسرخاله ام رو هم همینطور...انگار یه جورایی میخواست بگه خونمون سوت و کوره و چقدر دوست داره نوه داشته باشه!نمیدونم شاید هم اصلا به این موضوع فکر نمیکرد و من اینطوری برداشت کردم ...شاید صرفا اون لحظه فقط میخواست به اون بچه ها محبت کنه...یه جوری اینارو بغل خودش میخوابوند و باهاشون میخندید که دلم لرزید... 

حالا احساسات من بماند برای بعد فعلا بریم سر اصل مطلب.... 

من اون شب با نهال و سامی رفتیم خونه نهال اینا و شب هم که شوهرا اومدن و شام و سریال و ...فردا صبحش که میشد پنجشنبه اول بهمن ماه،صبح زود حامد رفت سرکار و من و نهال و لمیر صبحانه خوردیم و نمیدونم چی شد که من به نهال گفتم یه بچه دیگه بیار...هم زندگیمون شورو هیجان میگیره هم اینکه سامی از تنهایی درمیاد و...نهال و امیر هردو جبهه گرفتن که نه و اصلا دیگه به بچه فکر نمیکنن و همین یدونه دمار از روزگارشون دراورده و برای هفت جدشون کافیه! 

این وسطا یادم نیست چی شد کی گفت که ما یدونه میاریم به شرطی که تو بزرگش کنی و تمام مسئولیت هاش رو بعهده بگیری...من یهو انگار یه جرقه ایی تو ذهنم خورد...خوب من که بچه میخوام خوب خودمم که نمیتونم و از تخمک اهدایی بیزارم!!!بلافاصله قبول کردم...شوخی شوخی جدی شد! 

نهال گفت که همیشه این تو سر خودش و امیر بوده و از ترس اینکه من ناراحت نشم هرگز به زبون نیاورده ان!البته میگفت یه بار خودت بهم گفتی من حاضرم تو بچه بیاری بزرگ کنم اما تخمک اهدایی نگیرم که البته من زیاد یادم نیست.نهال میگه خیلی داغون بودی اون روزا .... 

خلاصه زنگ زدیم به حامد و اون طبق معمول گفت حرفی ندارم هرجور خودت صلاح میدونی و من و امیر و نهال نشستیم به برنامه ریزی...یه سناریو نوشتیم که همون رو تحویل پدر و مادرهامون بدیم مبتنی بر اینکه این جنین از من و حامد هست که دوبار تو شکم من گذاشتن اما من نمیتونستم نگهش دارم و باید از رحم جایگزین استفاده کنم و حالا نهال قبول کرده که بیاد جنین من و حامد رو توی دلش بذاره و نه ماه برامون نگهش داره!!!!! 

یعنی درواقع همه فکر کنن که این جنین من و حامد هست...بجز خودمون چهارتا و البته هممه شماها کسی ندونه که این بچه نهال و امیره! 

صحبت های شناسنامه و حضانت و این حرفارو هم کردیم و البته اینم بگم از این نظرها هیچ نگرانی از طرف نهال و امیر ندارم...اونها هم گفتن که اصلا از ابتدا به نیت من و حامد این نطفه بسته میشه و اونها فقط یه عمه و شوهر عمه هستن... 

حتی بقول نهال ما تو این دوروز خودمون هم همینجوری باور کردیم که اون جنین من و حامد هست و قراره انتقال بدن به رحم نهال...نهال میگه اگر خودمون باور کنیم بقیه هم باورشون میشه... 

البته این قضیه رحم جایگزین رو هم فقط به پدر و مادرهامون گفتیم و قراره هیچ کس نفهمه ...سه چهارماه اول که چیزی پیدا نیست اخراش هم یه مدت غیب میشیم به بهانه استراحت مطلق من و کارداشتن نهال و سرماخوردگی سامی و چمیدونم خودمون رو از فامیل قایم میکنیم...حالا مگه در شرایط عادی چقدر فامیل رو میبینیم! 

این سناریو رو به هردو خانواده گفتیم. 

واکنش مادرشوهر دعا و طلب خیر و البته خوشحالی و تاکید بود... 

با پدر شوهر مادرشوهر صحبت کرده و واکنشش رو نمیدونم اما مطمئنم استقبال میکنه حتی اگر بدونه نطفه برای نهال و امیره نه ما! 

بابام خوشحال شد و گفت تو دختر عاقلی هستی و هرکاری صلاحه انجام بده و دعای خیر من همیشه با توست... 

اماااا مامانم.....اول سوال و جواب کرد که کی رفتی دکتر و چرا من نفهمیدم!بعد از هزینه هاش پرسید...بعد یه سری سوالات دیگه که یادم نیست...بعد بغض کرد و یه سری انرژی منفی که کاش خودت میشدی و این چه بدبختیه و چرا بچه من خودش نباید حاملگی رو تجربه کنه!اخر سر هم گفت من چه مادری هستم به جای اینکه تورو دلداری بدم بدتر دارم ناراحتتت میکنم!!! 

اخر سر هم بعد از اینکه تلفن رو قطع کرده به بابام گفته نکنه نهال حامله است و میخواد بچه اش رو سقط کنه اینا میخوان نذارن و بچه رو بگیرن!!!! 

حالا موضوعی که بیشتر از همه فکرمو مشغول کرده اینه که نهال سال هشتادو شش یه بار حامله شد و همون ماه اول بچه رو سقط کرد..انگار قلبش تشکیل نشد! 

بلافاصله یک ماه بعد سامی رو حامله شد و اوایل همه چیز خوب و طبیعی بود تا هفت ماهگی یدفعه شکمش بزرگ شد و سونو نشون داد که امحاءو احشاء جنین اب اورده و سامی رو هشت ماهگی سزارین کردن و هجده روز تو دستگاه بود و تقریبا ازش دست شسته بودن و فکر میکردن که نمیمونه.یعنی خودم پشت در اطاق عمل بودم و وقتی با کلی دستگاه و ..که بهش وصل بود اوردنش بیرون یه راست بردنش ان ای سیو دکتر ش اومد و گفت یک درصد فقط امکان داره که بمونه! 

و خواست خدا این بود که همون یک درصد اتفاق بیفته و سامی امروز رفته مدرسه!!!! 

مطلب دوم اینکه سامی بیش فعاله....ریتالین میخوره...دایم دکتره و رفتارهاش خوب مشکل داره که البته بنظر من تا حدود زیادی برمیگرده به تربیت و بنظر من لوسش کردن چون وقتی با منه اصلا اونطوری نیست! 

یادگیریش هم که به دلیل همون بیش فعالیش یکم کنده و پدر نهال رو دراورده برای درس خوندن! 

حالا بنظر شما ممکنه این قضایا که گفتم برای بچه من هم پیش بیاد؟منظورم همین بچه ایی هست که قراره نهال به نیت من بیاره؟ 

من خودم که نظرم به اینه که لزوما نباید دوتا بارداری شبیه هم بشه یا دو بچه تویه خانواده شبیه هم نمیشن شاید یکیشون باهوش و یکی ضعیفتر باشه؟ 

به هرحال امروز قراره من و نهال بریم دکترو بهش بگیم قضایا رو ازمایشات اولیه رو برای نهال و امیر بنویسه و به امید خدا تا ببینیم چی پیش میاد... 

ممنون میشم نظرتون رو بنویسین حالا هرچی که باشه...قطعا شما که همه چیز رو میدونین و از بیرون به ماجرا نگاه میکنین نظرتون میتونه خیلی مفید باشه... 

دوستتون دارم دوستای گلم مرسی که هستین و تنهام نمیذارین