من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

اوایل تا اواخر مرداد

اون روز اومدم خونه خودمون و استراحت کردم،بعدازظهر حمام کردم و‌موهامو سشوار کشیدم نهال اومد پایین و‌کشک‌و بادمجون مادرشوهرم رو اورد باهم تزیین کردیم و رفتیم بالا.عمه حامد با پسرو عروس و دخترش اومدن،شام خوردیم و زود رفتن.فرداش تولد نوه خاله ام دعوت بودیم،ساعت هشت رفتیم و به بابام زنگ زدیم که بریم دنبالش و ببریمش گفت من نمیام،خلاصه خودمون رفتیم کلی هم خوش گذشت بزن برقص و‌کیک و عکس و کادو و شام و ساعت دوازده هم برگشتیم خونه،ده دوازده تا عطر هم از پسرخاله ام خریدیم ؛)

سه شنبه از صبح خونه بودم،اول مامانم اومد نزدیک ظهر رفت ،بابام دوباره با مامان حرفش شده بود ظهر از سرکار اومد پیشم و یکم حرف زدیم اول گفت ناهار نمیمونم بعد که سر درد داش باز شد و طولانی شد ناهارم موند و باهم کشک و بادمجون خوردیم و رفت.

چهارشنبه تا ظهر منتظر پست بودم که جواب سوپیشینه رو بیاره که نیاورد،منم ظهر ساعت دو‌ونیم رفتم درمانگاه نزدیک خونه و مدارکم رو بردم که نامه ناباروری بگیرم که خانوم دکتر نداد و ....منم با چشم گریون برگشتم خونه،بعدازظهر حامد اومد و رفتیم خونه نهال اینابا هم کلی از موتیف  های پتوی نی نی رو بافتیم.شب اونجا خوابیدیم و صبح من و نهال رفتیم کلینیک و درخواست تاییدیه ناباروری رو دادیم و‌گفتن شنبه اماده میشه.اصلا فکر نمیکردم بهم بدن!راستی جواب سوپیشینه هم اومده بود و پستچی به مادرشوهرم تحویل داده بود!

برگشتنی رفتیم دفتر ایت اله صانعی و درخواست نامه محرمیت دادیم،اونجا هم کلی تحویلم گرفتن و برام چای اوردن و منم ناخنای پام لاک داشت و اونجا فرش بود و باید کفشامو در میاوردم،کلی معذب بودم،چای نخوردم و زود نامه رو نوشتم و اومدم بیرون...اونم گفتن شمبه بیا ببر.با نهال برگشتیم و بعدازظهر حامد اومد دنبالم،اون روز تولد خواهرم بود،سر راه کیک خریدیم و شمع و اومدیم خونه لباس عوض کردیم و رفتیم خونه مامانم،شمعها رو با فشفشه تو اسانسور روشن کردیم،حامد فیلم میگرفت،اهنگ تولدت مبارک گذاشتیم و‌در زدیم،شیدا درو باز کرد و کلی خوشحال شد؛)شام هم اونجا بودیم و کیک خوردیم و حامد هم براش کارت هدیه گرفته بود که دادیم و ...

جمعه همش خونه بودیم و در حال استراحت،بعدازظهر رفتیم خونه نهال اینا.

شنبه صبح با نهال  با تاکسی رفتیم دنبال جواب درخواست ها.جواب ها رو‌گرفتیم و برگشتیم کلی هم عکس انداختیم با هم  .وقتی برگشتیم شوهر نهال لباسهای منو از تو ساکم دراورده بود و انداخته بود تو ماشین لباسشویی،خیلی ناراحت شدم و باهاش بحثم شد...اماده شدم بیام خونه که اونم اماده شد و‌گفت من میرم سرکار!دیگه اون رفت و من موندم،ناهار سبزی پلو با تن ماهی خوردیم و‌خوابیدیم،حامد بعدازظهر اومد خنجری دیدیم چیپس و‌ماست خوردیم و‌اومدیم خونه.

صبحش هم حامد رفته بود جواب ازمایش های پزشکی قانونی رو گرفته بود و برام واتس اپ فرستاد و خداروشکر همه چی اوکی بود.

یکشنبه صبح با مامانم با حامد رفتیم تا میدون توپخونه و از اونجا پیاده رفتیم پزشکی قانونی،سه ساعت معطلی داشتیم تا بالاخره جواب رو مهروموم شده تحویل گرفتیم و برگشتیم خونه،اون روز اصلا حالم خوب نبود،جو اونجا واقعا اذیتم کرد تا جاییکه چند بار هم به مامان طفلکم پریدم :(

دوشنبه ساعت هشت با مامان رفتیم بهزیستی و جواب ها رو تحویل دادیم و اونجا با خانمی اشنا شدم که طفلی شوهرش پونزده سال پیش سر جریانی از طرف برادرش مشکلی براش پیش اومده بوده یعنی برادره ماشین اینا رو گرفته و رفته و وقتی برگشته پلیس ماشین رو متوقف کرده و توش مواد مخدر پیدا کرده،خلاصه برای همسر این خانم سوپیشینه شده...اینام نامه سربسته سوپیشینه رو باز کرده بودن و حالا بهزیستی ازشون ایراد گرفته بود و ...خیلی ناراحت بودن طفلکا...اونجا واقعا خداروشکر کردم و فهمیدم هیچی دست خود ادم نیست،الهی برای همه خیر پیش بیاد...

سه شنبه تمیز کاری خونه کل وقتم رو گرفت،

چهارشنبه مامان‌گفت خاله زنگ زده گفته ناهار بیاین اینجا آبگوشت درست کردم،رفتیم و خاله نعنا گرفته بود تو حیاط پاک کردن من شستم براش و بعد بردیم پشت بوم پهن کردیم خشک بشه،خاله کوچیکه و دختر خاله هم بودن،ناهار هم دور هم خوردیم و بعدازظهر ساعت شش و نیم برگشتیم خونه.اهان من موتیف هامم بردم خاله کوچیکه بهم یاد داد چطور دورشون حاشیه بزنم،خیلی هم ناز شدن؛)

پنجشنبه صبح دوش گرفتم و ساعت ده حامد اومد و رفتیم شمال.سرراه رفتیم دانشگاه حامد مدرکش رو گرفت،بعد رفتیم شامدیز ناهار خوردیم،عکس انداختیم چون اون روز سالگرد ازدواجمون هم بود...بعد هم چای خوردیم و رفتیم چمستان،خونه عمه حامد.یه ویلای خوشکل نزدیک خونشون بود که من توی واتس اپ نشون بابام دادم و اونم گفت اگر دوست دارین خونه شمال رو بفروشین و اینو بخرین...بعد هم پسر عمه حامد با مادرخانومش اینا اومدن و بلال خوردیم و شام هم زرشک پلو با مرغ و تا ساعت یک و نیم تو بالکن نشسته بودیم و بعد هم رفتیم خوابیدیم.با پسر عمه و زنش و دخترش خیاری تو یه اتاق خوابیدیم و دخترش گفت میخوام بغل خاله شمیم بخوابم،انقد کیف داد...

جمعه صبح صبحانه خوردیم،با شوهر عمه حامد رفتیم تو محل و شیر و مربا گرفتیم و بعد هم با پسر عمه اینا رفتیم امل،جوجه خریدیم بستنی خوردیم و برگشتیم.ناهار آش قره قوروت درست کرده بودن که من عاشقشم،بعد ناهار من سه ساعت خوابیدم!

بیدار شدم و مادرشوهرم اینا هم اومدن اونجا و شب هم جوجه کباب درست کردیم و دوباره تا نصفه شب تو بالکن نشستیم و بعد هم خوابیدیم.

شنبه صبح بعد از صبحانه با پدرشوهر اینا حرکت کردیم سمت ساری،ساعت یک رسیدیم و ناهار فسنجون و مرغ خریدیم و اومدیم خونه خوردیم.بعد من و حامد رفتیم خوابیدیم،من زودتر بیدار شدم دوش گرفتم ،شوهر خاله حامد اومد علف های حیاطمون که همقد خودمون شده بود رو هرس کرد و بعد پدرشوهر اومد و بعد مادرشوهر و شوهر دختر خاله مادرشوهر و دخترخاله حامد و....تو حیاط چای و هندونه خوردیم و بعد اونا یکی یکی رفتن و ما هم شام املت پدرشوهر پز خوردیم و دوباره اومدیم تو حیاط بابام نشستیم دختر خاله حامد دوباره برگشت و من با دوچرخه اش کلی بازی کردم،اون رفت و ما هم رفتیم خونه پدرشوهرم و خوابیدیم.

صبح یکشنبه  بعدازصبحانه  با حامد و مامانش رفتیم بیرون،به چندتا مشاور املاک سرزدیم و برای خونه بابام قیمت گرفتیم،بعد رفتیم  قارن،گشتیم و من دوتا مانتو خریدم.سرراه برگشت هم خورش گرفتیم و اومدیم خونه خوردیم.

بعدازظهر رفتیم خونه باباایما رو جمع و جور کردیم و ساعت شش برگشتیم تهران.ساعت یازده و نیم رسیدیم و سر اینکه من گفتم شام بیرون نخوریم حامد قهر کردو تا رسیدیم خونه جلو تلویزیون خوابید و دیگه حرف نزد!!!

دوشنبه صبح بیدار شدم و دوش گرفتم و حامد هم بیدار کردم و رفتیم مراسم چهلم فامیل خدابیامرزمون،ناهار خوردیم مامان اینا رفتن خونه مرحوم و من و حامد و شیدا اومدیم خونه خودمون...

سه شنبه سرماخورده بودم،حال نداشتم،به نهال گفته بودم از کلاس سامی اومد خونمون و ناهار هم باقالی پلو با مرغ درست کرده بودم،بعدازظهر شیدا هم اومد پیشمون و ساعت هفت هم رفتن.

چهارشنبه مامان رفت خونه مرحوم و دخترها و عروسش رو برد آرایشگاه که از عزا درشون بیاره،شیدا هم اومد پیش من و ناهار لوبیا پلو درست کردم و مامان و بابا هم اومدن ناهار خوردیم و خوابیدیم،من خیلی حالم بد بود،گلو درد و سردرد و تب....

بعدازظهر به حامد گفتم برام امپول نوروبیون گرفت اورد و زد .

پنجشنبه صبح دوش گرفتم موهامو صاف کردم و رفتیم خونه دخترداییم،ناهار ابگوشت گذاشته بود و همه خاله ها و زندایی ها و اهل و عیالشون جمع بودیم و خداروشکر خوش گذشت.

ساعت هفت برگشتیم و زنگ زدم به نهال که بالا بود ،اومد پیشم و صورتمون رو میکرونیدلینگ کردیم،شیدا هم اومد و خط چشمش رو ترمیم کرد نهال ...به حامد هم گفته بودم کار داریم دیر بیا...ساعت ده اومد و برام سه تا کناب هم خریده بود داد و دوباره رفت و دوازده با به بسته قرص جوشان برگشت...

جمعه ناهار بالا بودیم،قرمه سبزی خوردیم و اومدیم پایین،نهال هم رفت خونشون.منم به شیدا پیغام دادم بیا با هم فیلم ببینیم،آنابل جدید رو اورد دیدیم وسطاش مامانم اومد و بعد حامد برامون میوه و هندونه اورد خوردیم و بعد یه کنسرت کوچولو اجرا کردیم،اینجوری که حامد نی میزد،من دف،مامان تنبک،شیدا هم فیلم گرفت...کلی خندیدیم و خوش گذشت،دیگه اونا رفتن،حامد ساندویچ گرفت خوردیم و خوابیدیم.

دیشب خواب دخترکوچولوی یکسال و نیم دوساله ای رو دیدم که بردمش دستشویی و شستمش و ....صبح که بیدار شدم نهال واتس اپ پیام داد که دیشب خواب دخترت رو دیدم و ظریف بود و ناز بود و پنج شش ماهه بودو....

یکم با نهال حرف زدم بعد مامانم زنگ زد و گفت میخواد خونه تکونی کنه،دیگه رفتم اونجا کمکش وسایلشون رو جابجا کردیم و تمیز کردیم و ناهار هم بابا برامون ساندویچ گرفت با سمبوسه خوردیم بعد سیمها و انتن تلویزیون رو با بابا درست کردیم،بابا رفت سرکار،ما هم چای خوردیم و منم ساعت شش اومدم خونه.

الان هم بالاخره همت کردم و اومدم اینا رو نوشتم؛)


نظرات 5 + ارسال نظر
صدفی دوشنبه 28 مرداد 1398 ساعت 20:26

سلام خانمی..خوب استراحت کن این روزا که گل دخترت بیاد دیگه باید تا یه مدت با استراحت خداحافظی کنی
ایشالا بسلامتی و دل خوش زودی بیاد پیشت..
راستی منم ساری هستم.قارن مانتو خوب داشت؟حراجاش شروع نشده بود؟منم میخوام مانتو بگیرم

سلام به روی ماهت
منم که شیفته استراحتم
اره عزیزم خوب بود،من از اون فروشگاهی که زیر یالیت هست خریدم مانتوهامو و اتفاقا موقع حساب کردن شصت تومن کمتر کارت کشید که من بهشون گفتم و گفتن که تو حراجه

مریم یکشنبه 27 مرداد 1398 ساعت 19:26 http://marmaraneh.blogsky.com

سلام‌خانووم، خسته نباشی از نوشتن تند، تند، انشالا که خیلی زود کوچولو میاد و نمیزاررررره بخوابید.

سلام عزیزم
شما هم خسته نباشید تند تندای منو میخونید و همراهم هستید
ممنونم عزیزم

nisa یکشنبه 27 مرداد 1398 ساعت 15:47

من بی صبرانه منتظرم دیدن دخترکوچولوتم. باور کن سالهاست که قلبم براش می زنه و منتظرشه. امیدوارم به همین زودی عکسش را در آغوشت ببینم. به امید اون روز.

فدای محبتت انشالا به زودی میگذارم اون عکس رو

سسسسسسسسسسسسسسسسس یکشنبه 27 مرداد 1398 ساعت 14:08

سلام مهربون
خدت قوت
خسته نباشی

سلام
ممنونم

نسیم یکشنبه 27 مرداد 1398 ساعت 09:22

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد