من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

اواخر مرداد


اونشب بعد از نوشتن پست قبلی حامد خیلی دیر اومد خونه حدودای ساعت ده بود که زنگ زدم و گفت اداره کارم طول کشیده و نزدیک خونه ام!

یکشنبه صبح مامان اومد پیشم،اولش گفت بیا خونه ات رو تمیز کنیم،من حسش رو نداشتم یکم بهونه اوردم ولی مامان خیلی مصمم بود...بالاخره ساعت یازده وادارم کرد جارو گردگیری کردم و خودش تی کشید و ترو تمیز کردیم،ساعت یک زنگ زدم برامون کباب بیارن که در کمال تعجب ده دقیقه بعدش اوردن!منم زنگ زدم به بابا گفتم سریع بیاید کباب بخوریم یخ نکنه!

ساعت یک و نیم بابا و شیدا هم اومدن و ناهار خوردیم،مامان ظرفها رو شست و بعد همه خوابیدیم،ساعت چهار هم با صدای پای بابا بیدار شدم که داشت چای میخورد و اماده شد و رفت،ما هم پاشدیم،شیدا رفت خونه اشون و مامان هم ساعت پنج رفت.

حامد شب اومد و گرسنه بود،چیپس و پفک خریده بود ولی سیر نشد!زنگ زدیم برامون پیتزا رست بیف اوردن خوردیم و یکم تی وی دیدیم و خوابیدیم.

دوشنبه ساعت نه بیدار شدم یکم به خودم رسیدم و ساعت ده نهال اومد و با مادرشوهر و مامانم و شیدا رفتیم استخر...یه عالمه بهمون خوش گذشت و ریلکس کردیم.ساعت دو برگشتیم،مامان اینا رفتن خونشون من و نهال اومدیم خونه ما،تند تند کباب لقمه سرخ کردم با یکم باقالی پلو که داشتم داغ کردم ناهار خوردیم و خوابیدیم،ساعت چهار بیدار شدیم و رفتیم خونه نهال اینا،شوهرش شب کار بود و من رفتم اونجا...شب هم حامد اومد و برای سامی که سید هست شیرینی خریده بود و سی دی بن تن...شام مرغ وبرنج خوردیم،ساعت یازده هم برگشتیم خونه.

سه شنبه که عید غدیر بود صبح من بیدار شدم و رفتم خونه مامانم،براش بادمجون و گوجه کبابی کردم که برای امروز ناهار مهمون داشت،ناهار لوبیا پلو خوردیم،حامد هم اومد اونجا،بعد از ناهار من اومدم خونه خوابیدم و حامد رفت اداره اضافه کاری...ساعت هشت برگشت و خونه بودیم.ساعت یازده و نیم پسر عموم و خانمش و پسرکوچولوی فندقش اومدن خونمون...فندقی کلی شیطونی کرد،بستنی و میوه خوردیم و اونا ساعت یک رفتن و ما هم تا جمع و‌جور کردیم ساعت دو خوابیدیم...اگر خدا بخواد طبقه سوم خونمون رو قراره پسرعموم بخره و همسایه شیم؛)

امروز صبح هم بیدار شدم و رفتم کمک مامانم،سبزی خوردن و سیب و خیار هم براش خریدم،شیدا هم رفته بود جایی برای مصاحبه کاری که خداروشکر کارش درست شد و قراره از شنبه بره البته سه ماه آموزشی هستش و بدون حقوق اما تجربه خوبیه براش چون در حوزه رشته خودش هست و انشالا براش مفید باشه...

با مامان کارها رو کردیم و اخراش مامان تو بالکن خورد زمین!

ساعت دوازده مهمونامون اومدن،خاله و دخترخاله مامانم  و بچه ها و عروسشون بودن با خاله های خودم و عروس بزرگه خاله ام...ناهار هم باقالی پلو با مرغ و میرزاقاسمی درست کردیم،ژله و دسرها رو هم دیروز شیدا درست کرده بود...خیلی خوش گذشت،بعدازظهر هم براشون فال قهوه گرفتم که خیلی خوششون اومد و تعجب کرده بودن میگفتن چقدر درست میگی!!!

ساعت هفت هم رفتن و منم اومدم خونه،حامد خونه بود و نهال هم پیشش بود،یکم با هم صحبت کردیم بعد حامد با دوستش رفت بیرون و نهال هم رفت بالا،حامد یکبار برگشت و مدارک مربوط به بهزیستی که باید کپی برابر اصل بشه رو بهش دادم که فردا ببره و دوباره رفت بیرون و منم با گوشیم سرگرم بودم...

راستی بالاخره موتیف های پتو تموم شد و امروز خاله ام بهم وصلشون کرد،دیگه فقط حاشیه اش رو ببافم انشالا تموم میشه و عکسش رو میذارم اینستا؛)

نظرات 2 + ارسال نظر
اکرم شنبه 2 شهریور 1398 ساعت 23:25

سلام شمیم قشنگم ،چقدر حس این روزها و حال خوبت رو دوست دارم.به شدت منتظر نی نی کوچولوی نارنازیت هستم

سلام به روی ماهت عزیزدلم
چیزی نمونده به امید خدا همین روزاست که بیام از دلبری هاش براتون بنویسم

سسسسسسسسسسسسسسسسس پنج‌شنبه 31 مرداد 1398 ساعت 09:41

سلام مامان یکتای مهربون
همیشه شاد باشی

سلاااام
ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد