من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

گل برجسته های رنگی

سلام

تا یکشنبه ۲۳ تیر نوشته بودم میریم که بقیه روزها رو ثبت کنیم...

همون روز ناهار خوردم و خوابیدم و بعدازظهر حامد زنگ زد که بیا بریم برام کفش بخریم،آماده شدم وقتی رسید رفتم پایین و با هم رفتیم چند تا مغازه ای که قبلا هم کفشاشو میخریدیم سر زدیم و کفش چرم طبیعی کلا نایاب بود!

گشتیم و گشتیم تا بالاخره یه مغازه دو جفت کفش پسندید که چرم هم نبودن و بالاخره بعد از سالها حامد کفش غیر چرم خرید!جفتشون هم قشنگ بودن و انتخاب کردنشون مشکل،هر دوشون رو برداشتیم.

بعد هم رفتیم سپهسالار و من صندل میخواستم که خریدم و بعد هم مرغ سوخاری خریدیم ،یه سر رفتم از خونه مامانم سند خونه اشون رو ولیست انتخاب رشته کارشناسی ارشد شیدا رو برداشتم و شیر خریدیم و اومدیم خونه.تو راه هم شیدا تماس تصویری داد و وسط عروسی بودن که من با عمه های عروس حرف زدم و تبریک گفتم و یکم شاد شدیم.مرغ سوخاری مون رو خوردیم و خوابیدیم.

دوشنبه از صبح خونه بودم و بعدازظهر نهال زنگ زد و اصرار کرد شام بیاید اینجا،ما هم رفتیم و من و نهال حکم دونفره بازی کردیم و بگوبخند و شام زرشک پلو با مرغ خوردیم و برگشتیم خونه و خوابیدیم.

سه شنبه باز از صبح تنها بودم ،مامان اینا ساعت چهار حرکت کردن به سمت تهران و وقتی حامد اومد قرار شد من شام درست کنم ببریم خونه مامان و همه با هم بخوریم،چون هرچی گفتم شام بیاید گفتن خسته هستن و از راه میرسن میخوان خونه باشن...خلاصه زرشک پلو با گوشت درست کردم و ساعت هشت برداشتیم رفت اونطرف و در کنار هم خوردیم،مامانم برام زردچوبه و عسل و خیارچمبر اورده بود؛)

چهارشنبه ساعت نه و نیم مشاوره داشتیم که اخرین جلسه اش بود.حامد رفت اداره و از اداره خودش اومد،منم تپسی گرفتم و ساعت نه و نیم هردو اونجا بودیم.جلسه اخر راجع به تربیت فرزند بود و خداروشکر کتابهایی که خونده بودم باعث شد جواب سوالات خانوم مشاور رو به درستی بدم و ایشون هم بسیار شگفت زده شدن:))))

یه جا از حامد راجع به تشویق و تنبیه پرسیدن،حامد هی وول خورد هی جابجا شد یهو کل صورتش سررررخ شد و یه جواب پرت و پلا داد!خانوم مشاور گفت شما چرا انقدر سرخ شدی؟؟؟

گفتم ایشون روی تنبیه بچه فوق العاده حساسه و خیلی اذیت میشه از این موضوع!

خلاصه صحبت کردن که تنبیه فقط کتک زدن نیست و حتی برقرار نکردن ارتباط چشمی هم میتونه تنبیه باشه و همونقدر که تشویق لازمه تنبیه هم هست و ...

اهان تا جلسه امون هم شروع شد خانم مشاور نتیجه تستمون رو برام گفتن که خیلی جالب بود!

به محض اینکه تست حامد رو نگاه کردن گفتن شما وسواس دارید!البته نتیجه تست وسواس حامد رو ربط دادن به شغلش و گفتن چون شغلتون اینه طبیعیه اما من که میدونم حامد قبل از ورودش به این شغل هم وسواس داشته،،،

به منم گفتن وسواست روی مرز هست،و اینکه دوست داری تو همه کارها از دیگران بهتر باشی و...:/

اخرین جلسه هم تموم شد و روبوسی کردیم و گفتن امیدوارم یه دخترخوشگل چشم قشنگ مثل خودت نصیبت بشه؛)

من دوباره تپسی گرفتم و برگشتم خونه حامد هم رفت اداره،تو ماشین بودم که نهال زنگ زد و گفت داره میاد سمت خونه ما.

من رسیدم و دو دقیقه بعد از من نهال رسید.

خاله اش اومده بود تهران و با مامانش رفته بود دنبال کار اداری و نهال اومده بود ناهار براشون درست کنه.

یکم با هم نشستیم خونه ما و بعدش باهم رفتیم بالا و در مورد مشاوره حرف میزدیم.این وسطا حامد هربار زنگ زد گوشی رو برداشتم و بهش گفتم سلام وسواسی!چطوری وسواسی؛))))

مادرشوهر و خاله حامد هم رسیدن و ناهار خوردیم،بعد اومدیم پایین و من وسایل دخترم رو به خاله نشون دادم و دوباره رفتیم بالا.

برای شام بهشون گفتم اومدن پایین و خورش کرفس درست کردم.شام خوردن و رفتن بیرون دنبال کاری که پدرشوهرم که شمال بود از راه رسید.برای ایشون هم شام اوردم خوردن و توی واتس اپ به حامد پیام دادم که قضیه یکتا رو به بابا بگو....حامد هم سر حرف رو باز کرد و پدرشوهر کلی اظهار شادمانی کردن و کلی با حرفهاشون بهمون دلگرمی دادن و گفتن بیصبرانه منتظر اومدنش هستن.در مورد محرمیت باهاشون صحبت کردیم و نظرشون رو پرسیدیم چون پدر شوهر من خیلی معتقد هستند و میخواستم نظرشون رو راجع به محرم بودن بچه ام بدونم؟

ایشون از صیغه به شدت منزجر شدن و گفتن محاله این راه غیرانسانی و دید به شدت جنسی رو تایید کنن و از حکم اقای صانعی خیلی استقبال کردن و کلی دعا به جونشون که همچین راهی پیش پای مردم گذاشتن!

دیگه ساعت یک رفتن بالا با کلی سفارشات تربیتی و اخلاقی و ...

پنجشنبه ساعت هفت صبح نهال اومد پایین و رفت حمام،حامد رفت اداره منم بیدار شدم یکم جمع و جور کردم نهال که از حمام اومد من رفتم دوش گرفتم و تند تند موهامو خشک کردم و با نهال یه جعبه شیرینی خریدیم و رفتیم خونه دوست دانشگاهمون.

صبحانه اونجا بودیم املت خوردیم و من یه عالمه با دوتا دختر مثل ماه دوستم بازی کردم و رقصیدیم و سلفی گرفتیم،ساعت دو هم برگشتیم خونه و خوابیدیم.

حامد هم با پسر عموم رفته بودن استخر و زنگ زد بیدارم کرد که لایو گذاشتم اینستا پاشو بیا منو ببین!

حالا من و مامانش و نهال و خاله و دختر خاله من و...همه تو لایو هستن،حامد فقط با من صحبت میکنه!شمیم جان اینو ببین،شمیم جان اونو ببین،صد دفعه هم گفت جاتون خالی!!!!اخه وسط استخر مردونه !!!!

بعدازظهر مامان و شیدا اومدن پیش من،بعد هم زنگ زدیم بالا و مادرشوهر و خاله و نهال اومدن پایین و دورهم بودیم خیلی هم خوش گذشت،حامدم اومد خونه خسته بود رفت تو اطاق و خوابید تا جمعه صبح،فقط به بار بیدارش کردم یتیمچه خورد دوباره خوابید؛)

جمعه ناهار خونه مامانم بودیم بعدازظهر هم اومدیم خونه و استراحت کردیم .

شنبه کار خاصی نکردم خونه بودم و یه وری افتاده بودم رو مبل!فقط شروع کرده ام یه پتوی قلاب بافی برای گل دختر ببافم که همه عشقم رو توش بریزم و هروقت روش کشید یه خواب عمیق پر آرامش داشته باشه و بزرگ هم شد یادگاری براش بمونه...

یکشنبه زنگ زدم دفتر مشاوره و گفتن نامه تون اماده است اخر وقت بیاید بگیرید،ساعت هشت با حامد رفتیم یکم معطل شدیم و بالاخره نامه مهروموم شده رو دادن دستمون!ما هم رفتیم خونه نهال اینا و شام اونجا بودیم و اخر شبم برگشتیم خونه.

دوشنبه صبح زنگ زدم بهزیستی که هماهنگ کنم نامه رو ببرم که گفتن نیستند و فردا زنگ بزنید.از اونطرف شیدا زنگ زد و گفت خاله ناهار دعوتمون کرده و گفته شمیم بیاد گوشی منو شوهرخاله رو درست کنه،دیگه دوش گرفتم اما ده شدم و با مامان اینا رفتیم خونه خاله،ناهار باقالی پلو و ماکارونی خوردیم،گوشی هاشون رو ردیف کردم و خاله کوچیکه هم بود که یه مدل قلاب بافی جدید یادم داد که گل برجسته است و قرار شد پتوی دخمل جان رو اون مدلی ببافم .بعداز ناهار بابا و شیدا با ماشین برگشتن خونه و من و مامان یکی دوساعت بعد قدم زنان برگشتیم ،سر کوچه بحث ازمایش اعتیاد و سیگار و اینا بود،منم کیسه نخ و قلابم دستم بود.اومدیم خداحافظی کنیم که مامان گفت حالا یه نخ به من بده!

گفتم به خدا ندااارم!!!

گفت پس اینا چیه دستته؟

تازه دوزاریم افتاد که کلاف نخ رو میگه،من فکر کردم میگه یه نخ سیگار بده:))))))

دیگه شب هم نهال یه سر اومد پیشم و با هم دوسه تا از موتیف ها رو بافتیم و اون رفت و ما هم خوابیدیم...

فعلا تا اینجا داشته باشید بقیه رو تو پست بعدی تعریف میکنم

فعلا

نظرات 6 + ارسال نظر
آشتی شنبه 12 مرداد 1398 ساعت 15:56

عای بگردم اون عشق رو که میره توی اون پتو...
خب پامیشدی میرفتی استخر. خودش گفت جات خالیه............
آره والا کاشکی چشماش به مامان شمیم بره. مهربون و خوشگل و زیباااااااااااااااااااااااا

فدای شما بشم که عشقی
فکر کن میرفتم استخر!!!!

اکرم جمعه 11 مرداد 1398 ساعت 22:22

عاشقتم که به ذوق دخمل نازت تند تند مینویسینه مثل قبلاً ها از این ترم تا ترم بعد و بعد هم هفت هشت ماه...

اخ اخ بره دیگه برنگرده اون روزای بی انگیزگی ....چه دورانی بود ....

مامان رها یکشنبه 6 مرداد 1398 ساعت 22:34

ای خدددددااااا پتوش رو قربووووون فقط‌

خدا کنه بتونم خوشگل درش بیارم خاله جونش

هوراا خانم یکشنبه 6 مرداد 1398 ساعت 14:13

وااااااااااااای چقدر ذوق دارم برای عضو جدید خونتون

تند تند باخبرمون کن شمیم جوون

جونم ممنونم عزیزم
چشم حتما

سسسسسسسسسسسسسسسسس یکشنبه 6 مرداد 1398 ساعت 13:49

سلام
خوش خبر باشی همیشه مهربون

سلام

تبلیغات در تلگرام یکشنبه 6 مرداد 1398 ساعت 10:57 http://tablighat912.blog.ir/

خیلی ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد