من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

قبل از طوفان...چند روز قبل از وقایع پست قبل

حالا که پست قبلی این چند روز اخیر رو نوشتم انگار یخ نوشتنم آب شد!

گفتم حیفه من که همه روزا رو ثبت کردم چند روز قبلش هم بنویسم،شانس که ندارم یهو دخترکم همین روزا دنیا اومده و من یادم میره اونموقع کجا بودم و چه میکردم!!!!

تا جمعه ای که اربعین بود نوشتم...شنبه ناهارش رفتیم خونه مامانم اینا و حامد هم نذری اورد و دور هم خوردیم بعدازظهر حامد رفت اداره و منم اومدم خونه و منتظرش بودم بیاد بریم بالا،نهال هم یه کیک خریده بود برای تولد پدرشوهرم و گذاشته بود تو یخچال ما که با حامد ببریم بالا و پدرشوهرم رو سوپرایز کنیم!

حامد نیومد و دیگه داشت دیر میشد و نهال میخواست بره خونه اش که من کیک رو بردم و اهنگ تولد گذاشتم و یکم با کیک رقصیدم...نیم ساعت بعد حامد هم اومد و تولد کوچولویی گرفتیم و کیک خوردیم و بچه ها شام هم خوردن ولی من میل نداشتم نخوردم،بعد هم نهال اینا رفتن و ما هم اومدیم پایین.حامد رفت بیرون و اخر شب با یه پک مرغ سوخاری برگشت و من ذوق زنان نشستم تا تهش خوردم!!

یکشنبه اش صبح مامان و بابا رفتن جواب های پاتولوژی رو بردن برای یک انکولوژیست که خیر سرش خیلی هم بنام و مشهوره...آخه دکتر انکولوژ خود بابا که قبلا شیمی درمانیش کرده قهر ور چسونده!که چرا بابا بعد شیمی درمانیش هفت ماه نرفته چکاپ!حالا هم هیچ جوره نمیبینتش!

خلاصه رفتن پیش اون دکتر دیگه و اونم اینا رو ترسونده بود که وااای باید پت اسکن کنید شاید بازم تو شکمش تومور باشه و باید فقط برید پیش دکتر خودشو من نمیبینمش و ....منم ناهار گذاشته بودم طفلی ها با حال خراب اومدن خونه من...ناهار خوردن و رفتن .من زنگ زدم به خانوم رییس سابقم و برادرشون که انکولوژیست هستن گفتن بعدازظهر بیارش کلینیک سلامت فردا .با هم رفتیم و ساعت سه دکتر دیدنش و گفتن یه شیمی درمانی سبک میخواد احتمالا.تزریق هم نمیخواد و فقط قرص بخوره فقط قبلش یه اسکن هم بکنه و جوابش رو برام بیارید تا داروهاشو بنویسم،ولی باید بیاید شهدای تجریش...شیمی درمانی رو اونجا باید پرونده تشکیل بدید...

ما هم شادمان اومدیم خونه.

دوشنبه من رفتم دانشگاه نهال رو از خونشون سوار کردم و دوتا کلاس داشتم و بعدازظهر برگشتم  نهال رو رسوندم و رفتم خونه مامانم و چند تا پرینت برای کنفرانس سه شنبه ام میخواستم گرفتم و کوله لب تاب شیدا رو هم گرفتم و اومدم خونه.

سه شنبه صبح رفتم دانشگاه و سرراه هم نهال رو سوار کردم و با هم رفتیم،کلاس اول رو رفتیم بعد ناهار خوردیم و کلاس بعدی من کنفرانس داشتم،کلاس سومم زودتر تموم کرد و برگشتیم.بارون هم میومد و ترافیک سنگینی شده بود.نهال رو نزدیک خونشون پیاده کردم .تو اتوبان بودم که مامان زنگ زد و گفت رفته دکتر قلب و دکتر توی ترافیک مونده و دیر میشه،ازم خواست برم پیش بابا بمونم تا بیاد.اومدم خونه ماشین رو گذاشتم و رفتم پیش بابام،با هم چای خوردیم و شیدا اومد و بعدم مامان اومد و منم برگشتم خونه.

چهارشنبه صبح دوباره کلاس داشتم و کلاس بعدیمون تشکیل نشد ناهارمون رو گرفتیم ،نهال ماشین اورده بود خودش رفت خونه اش و منم اومدم خونه ناهارم و خوردم و خوابیدم،مامان اینا هم رفته بودن اسکن و انجام داده بودن...جوابش هم گفته بودن یکشنبه آماده میشه...

پنجشنبه صبح ساعت شش و نیم با مامان رفتیم تعویض پلاک...صفی بود که تو عمرم ندیده بودم!ماشینا سه دور تو خیابونای اطراف تعویض پلاک دور زده بودن...ساعت نه بالاخره ماشین رو گذاشتیم فک پلاک و کارای اداریش رو انجام دادم و ساعت دوازده بالاخره پلاک خودمو نصب کردن...پنجاه تومنم ازم اضافه گرفتن چون من رفته بودم اتحاد و میگفتن پلاکم تو خاورانه!گفتن یا برو بگیر بیارش یا پنجاه تومن بده برات جدید بسازیم...گفتم بسازین بابا من باید پنجاه تومن خرج کنم برم خاوران و برگردم!

دیگه ساعت یک بود رسیدیم خونه و ناهار خوردیم و یکم خوابیدیم بعدازظهر هم من اومدم خونه و نهال و پدر شوهرم هم رفتن شمال و اول قرار بود مامان اینا هم برن که دیگه نرفتن و گفتن جمعه میریم...

جمعه ناهار رفتیم خونه مامانم اینا شیدا هم رفته بود بیمارستان ماموریت...بعد از ناهار اومدیم خونه و شیدا هم برگشته بود و قرار شده بود شنبه برن شمال...اهان اون شب  وقتی ما برگشتیم خونمون عمه ام زنگ زده بود و با پسرهای اون یکی عمه ام اومده بود دیدن بابام!!!شبم حامد رفت بالا و از یخچالشون هرچی غذا پدرشوهرم درست کرده بود اورد پایین و اونشب میرزاقاسمیش رو خوردیم که توش شلغم ریخته بود!!!کلا کارای عجیب غریب زیاد میکنه تو اشپزی؛)))

شنبه صبح زنگ زدم به مامان گفت هوا بارونیه و بابات میگه نریم تو جاده!گفتم پس پاشید بیاید اینجا سر خودمون رو گرم کنیم...راستش استرس جواب اسکن بابا رو داشتم و میخواستم حواسم پرت بشه.

مامان و شیدا اومدن و شیدا عروسکهای کمد یکتا رو مرتب کرد و جابه جاشون کرد بعد بابا زنگ زد و گفتم بیاید اینجا،بابا گفت اخه دختر عمه ات داره میاد خونمون!گفتم بگو ما خونه شمیم هستیم بیاد اینجا!

دیگه زنگ زده بود گفته بود و من و مامان تند تند یکم تمیزکاری کردیم و من داشتم دشوری میشستم که اومدن!بلافاصله پشتش هم بابام زنگ زد...دیگه نشستن و این دخترعمه ام واقعا خوب و مهربونه و دوستش دارم...بعدش هم پسردایی مامان زنگ زد و اونم گفتیم بیاد خونه من !

منم ناهار مرغ درست کردم که مهمونا نموندن و ساعت دوازده رفتن و ماهم ناهار خوردیم.بعد ناهار هوا افتابی شده بود که یهو مامان و بابا تصمیم گرفتن راه بیفتن برن شمال....اونا رفتن و منم تا شب درازکش بودم!شبم از مرغ و برنج ظهر مونده بود داغ کردیم خوردیم.

یکشنبه صبح دیر بیدار شدیم .ناهار باز خورش کرفس دستپخت پدرشوهر خوردیم که انصافا عالی بود!!

حامد برام رنگ مو خریده بود گذاشتم و ناهار خوردیم و من رفتم حمام و حامد هم رفت بیرون.ساعت شش برگشت رفتیم جواب اسکن بابامو گرفتیم و بهدم رفتیم در خونه خاله ام برامون نذری گذاشته بوداونم گرفتیم و میوه خریدیم و اوردیم گذاشتیم خونه.بعد رفتیم دنبال خرید تور ...میخواستم برای دخترم دامن توتو درست کنم ولی شهادت بود و هیچ جا تور پیدا نکردیم و برگشتیم خونه.من مدارک اسکن بابا رو ترجمه کردم و متوجه شدم دوتا کیست داره که مشخص نیست توموره یا عفونت و نیاز به بیوپسی داره...به خودشون نگفتم مشکوکه و گفتم عفونته...نمیخواستم تو مسافرت نگرانشون کنم....

دوشنبه صبح حامد رفت اداره و من مشغول بافتن پاپوش و صندل برای یکتا بودم...عکسش هم گذاشتم اینستا...

شب هم حامد اومد و فیلم دیدیم و شام هم باز خوراک دست پخت پدرشوهر خوردیم و خوابیدیم.

سه شنبه صبح بیدارشدم و حامد تا دوازده خواب بود،نشستم یه کلاه برا یکتا بافتم که البته سه رج آخرش موند و هنوزم نبافتمش!!!حامد رفت بیرون و قرار شد تن ماهی بگیره و برگرده ناهار بخوریم.مامانم اینا و مادرشوهر اینا هم راه افتاده بودن و داشتن برمیگشتن.ما ساعت سه و نیم ناهار خوردیم و حدودای چهار مامان اینا رسیدن تهران.بهشون گفتم چای گذاشتم بیاید بخورید خستگی در کنید بعد برید خونه...اومدن و پشتش هم نهال اینا رسیدن که اونا هم اومدن و تا شش نشستن چای و میوه خوردن و بعد هرکدوم رفتن خونه خودشون...

از چهارشنبه اش هم که روزهای هولناک و پر از دلهره مون شروع شد که تو پست قبلی نوشتم...

از انتظار و انتظار و انتظار هم که دیگه نمینویسم که مثنوی هفتاد من میشه....

دیشب به خدا میگم خدایا خودت که میبینی وضعیتمون رو اقلا وسط اینهمه ناامیدی یه امیدی بهمون بده....

قربونش برم امروز دلم رو شاد کرد و بهم امید دوباره داد به امید خودش که دخترم رو هم همین روزا بهم میرسونه....


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد