من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

شنبه صبح

ساعت یازده ست و نباتی هنوز خوابه و من از نه و نیم بیدار و تو اینستا میچرخم

زنگ زدم مامان گوشی رو برنداشت

حمامه یا شایدم رفته چکاپ ازمایشاش رو بده؟

نبات بیدار شه ما هم بریم حمام

امروز بعدازظهر باشگاه دارم و باید شامم هم درست کنم 

کاش میدونستم چی میخوام بذارم فکر کردن برای شام و ناهار از درست کردنشون سخت تره

یکی از خانومای باشگاه ناخن کاره و قراره این ماه نرم ارایشگر همیشگی و ایشون ناخنام رو ترمیم کنه

چقدر دوست دارم اسم دخترمو اینجا نبات گذاشتم انقدر که شیرینه و قنده اسم نبات واقعا برازنده اشه….البته که همتون میدونید اسمش چیه ولی کلی فکر کردم که اینجا چی صداش کنم و چی بهتر از نبات!

خانوم بیدار شدن و صبحانه خوردن و مامان هم زنگ زد رفته بود ارایشگاه برای ترمیم ناخن…تا بیاد ما هم بریم یه دوش بگیریم و بیایم

فعلا

جمعه ها

ساعت یازده بیدار شدن

اب قطع شد تا ساعت سه

خوشبختانه چای و ناهارم رو گذاشته بودم که اب قطع شد

یه نفر اومد لوله هارو دید و رفته وسایل بخره تا این هفته بیاد برامون پمپ بذاره

اینم مسخره بازی جدیده که از شب چله راه افتاد و روزای تعطیل آب قطع میشه و کلی هزینه گذاشتن پمپ افتاد رو دستمون

ساعت یک و نیم ناهار نبات رو دادم و خودمون گناه فرشته دیدیم همزمان و ساعت دو نیم هم ناهار خوردیم

سه و ربع حامد رفت کارواش و پنج و ربع برگشت

یکم بحثمون شد سر دیر کردنش و قرار بود بریم شهربازی و مود من خراب شده بود اما بالاخره راه افتادم به خاطر نباتم

میگفتم حامد ببرتش و اونم میگفت تو نیای نمیریم…

اخر سر ساعت شش و نیم راهی شدیم و یه شهربازی جدید رو امتحان کردیم که بد هم نبود…هشت اومدیم بیرون و نبات خانوم از گرسنگی غر میزد که تهوع دارم.

بالاخره بعد از کلی گشت و گذار اومدیم محل خودمون که پرررررره از رستوران و فست فود

پیتزا خوردیم و همبرگر که انصافا عالی بود

نبات زد لیوان بزرگ نوشابه رو ریخت و غرق شدیم تو نوشابه و کلی خجالت کشیدیم….تازه چهارتا بادکنکم به نبات دادن !!!باباش میگه جایزه ریختن نوشابه اشه

بعد هم برگشتیم خونه و تازه رسیدیم

نبات درخواست بستنی کرد و داره بستنی انبه میخوره

همزمان لکه های فرش هم با اسپری فرش برام پاک میکنه

کاش دیشبم ثبت کرده بودم

روز پدر بود و خونه بابام بودیم 

تولد بابا هم دوم بهمن بود که دیگه هردو مناسبت رو یکی کردیم و شیدا کیک درست کرد و با نبات تزیین کردن و بابا ساعت نه اومد و بعد از شام تولد گرفتیم و جشن و …نبات کلی برامون رقصید و خیلی خوش گذشت…

اووووف خوب شد تعریف کردم دیشبو ….حیف بود ثبت نمیشد

بازگشت

سلام پس از گذشت چند ساااال

سلام در حالیکه مهمترین اتفاقات این است که عزیزمامان چهارسال و دوماهه شده و مادری که جراحی سختی رو پشت سر گذاشته و یکسال و دوماه هم از ان جریان میگذرد و هر دو ماه چکاپ میشود….

خیلی زیاد دلم میخواهد بنویسم

بارها و بارها توی ذهنم اینجا پست گذاشتم و نوشتم و مغزم استراحت کرد از هجوم اینهمه افکار رنگ و وارنگ که میان و نمیرن

من برگشتم و امیدوارم موندگار بشم!

قانون مزخرف :فرزندخوانده ارث نمیبرد!

دیروز دادگاه داشتیم

برای شناسنامه قشنگ طلایی

خانوم با مامانم تو ماشین موندن و من و حامد رفتیم بالا

قاضی بیمه عمر حامد رو قبول نکرد ولی حکم رو داد امضا کردیم و گفت خودتون رو بیمه عمر کنید و مدارکش رو از طریق دفتر قضایی بفرستید و ٢٥ روز بعد بیاید حکم رو بگیرید و برید ثبت احوال...

من موندم چرا انقدر هم مارو اذیت میکنن هم خودشونو!

خوب عاقا عین بچه آدم تصویب کنید فرزندخوانده هم عین فرزند زیستی ارث میبره و دارایی پدر و مادر بعد از مرگ تمام و کمال برای بچه است...بهتر نیست؟

دیگه این جنگولک بازیا چیه؟

حالا بعدا هم باید یه بار بریم دفترخونه و کل اموالمون رو صلح عمرا کنیم براش ...فعلا فقط یک سوم اموالمون به بچه ام میرسه!!!

تو رو خدا انصافه؟؟؟؟

سلام

خییییلی خسته ام

انقدر که دلم میخواست اینجا بجای اینکه بنویسم وویس بذارم

دو روزه بچم گوشش رو میذاره روی شونه اش،به گوش درد شک کردم و پریروز بردیمش دکتر.گفت گوشش التهاب داره و دارو داد.

اومدیم خونه بلافاصله داروهاشو شروع کردم و از دیروز بعدازظهر شکمش شل شد...

دیشبم مامانم اینا شام اینجا بودن و پیتزا درست کردیم و با هم خوردیم.بچم بخاطر داروها همش خوابالوعه.دیشبم ساعت نه بغل خاله اش خوابش برد....

امروز از صبح که بیدار شد بازم اسهال داشت...دیگه زنگ زدم به دکتر و شربتش و عوض کرد.

حالا از فردا داروی جدید رو میدم و امیدوارم زود خوب بشه.

امروز هم اصلا شیر ندادم و فقط غذاش و با ماست دادم،تو خوابم بجای شیر لعاب برنج دادم...

وقتاییکه اینجوری مریض میشه بجای اینکه پرانرژی باشم که بتونم بهش برسم،بدتر بی جون و خسته میشم...البته که بهش میرسم ولی خیلی کم انرژی ام...

خداکنه فردا روز خوبی باشه

راستی واکسن کرونا هم که ساختن...امیدوارم هرچه زودتر شر این لعنتی کم بشه یک عالمه از استرس ها و بی حالی های این روزامون برای این کوفتی هم هست...بعنی میشه دوباره به آرامش برسیم؟؟؟