من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

مامانم

تازه از حمام اومدیم

دیشب مادربزرگ نبات با یه کمپوت اومد دیدنش

یه ربع نشست و رفت…

دیروز بردمش دکتر (با مامانم رفتیم) وبراش چرک خشک کن داد و امروز شکر خدا بهتره…بعضی وقتا دست دکتر به اصطلاح سبکه و از مطب بیرون نیومده مریضی کمتر میشه و دکتر دیروز هم دقیقا همینطور بود خداروشکر

ولی خودم حال نداشتم و یکم هم بیخودی به مامانم گیر دادم سر اینکه گفت شلوارت کوتاه و تنگه و کاپشنت کوتاست:((((

دست خودم نیست مودم که بهم بریزه بدخلق میشم و سخت برمیگردم به تنظیمات کارخونه….

ناسلامتی چهل سالمه و زشته به خدا شنیدن این جملات از مادری که حتی حجاب براش مهم نیست و نمیدونم چرا بعضی وقتا اینجوری مود منو خراب میکنه …

منم که گنداخلاق!! نمیتونم بروز ندم و متوجه میشه و بعدش من میمونم و عذاب وجدان که چرا نشون دادم و ناراحتش کردم و کاش به رو نمیاوردم …به مادری که انقدر مهربونه و همیشه پشتمه و هوامو داره و تو هر کاری کنارمه و دلم به بودنش قرصه!!!

کاش یادم نره …کاش تاثیر بذاره تو رفتارم محبت هایی که از مامانم میبینم،بی دریغ،برای خودم وقتی مریض بودم…پارسال که چند وقت قبل از عمل چسبیده بودم بهش از ترس و حتی شبا نمیومدم خونه مون بخوابم…که مامانم چقدر ارامشم بود…شب عمل تو بیمارستان ….وقتی اومدم خونه و تا سرپا بشم…

مریضی های نبات…اصلا چرا همش مریضی؟ تولد های نبات…جشن ها و مهمونی هام…غذا درست کردنها و تدارکام…خریدهام،باشگاه رفتنام،دکتر رفتنام،حتی بیرون رفتن یا دورهمی با دوستام….همیشه و همیشه بوده مامان…

حالا گیریم بگه شلوارت مناسب نیست یا اینجوری به نبات غذا بده یا فلان کارو بکن یا هرررررچی….نباید بهم بریزم….من عاشق مامان مهربونمم

خدایا خودت  کمکم من اخلاقمو درست کنم:(((((

اندکی از احوالات روزهای ویروسی

خوب امروز چهارمین روزیه که نبات همچنان مریضه

تبش زیاد بالا نمیره و با پروفن تحت کنترله اما سرفه هاش شدیده و خلط اذیتش میکنه

از دیشب هم بیحال شده و دیشب شام نخورده ساعت هشت خوابید و امروز ساعت نه با سرفه بیدار شد،دارو خورد یه تخم مرغ براش اب پز کردم با دوسه تا لقمه نون و پنیر و دوباره خوابید تا دوازده.

مامان بزرگش بالاخره زنگ زد حالشو پرسید.

دیشب حامد گفت بره بالا….گفتم از اون روز که تب کرده و بالا نرفته یه زنگ نزدن حالشو بپرسن…گفت مامانم گفته اومدم دم خونتون ببینمش نبودین…

ظاهرا بعدازظهر که رفته بودیم بابامو ببینیم اومده بوده…

دیروز بعدازظهر حالش خیلی خوب بود و انقدر بابامو بوس کردو بغل کرد…بابامم عششششق میکرد…میگفت ازمون فیلم و عکس بگیر….اخه معمولا کم پیش میاد بغل بابابزرگاش بره و بوسشون کنه…حتی با بابای خودش هم یه گاردی داره برای بغل کردن و بوسیدن…

الانم داره با گوش من بازی میکنه

میگه مث پاستیله،نرمولکه:)))))


صبحمون با تب ۳۹ درجه شروع شد….

بچم مثل کوره اتیشه :((((((

روزمره

دیروز خیلی شلوغ بود

صبح به کار خونه و درست کردن ماکارونی گذشت

صبحانه نبات و دادم و باباش همچنان خواب بود

ناهار نبات رو تو اتاقش دادم و بازم باباش خواب بود…

اماده شدیم و نبات رو گذاشتم مهدکودک و خودم رفتم فوردی پورو،یه عالمه تمرین کردم و اومدم خونه،همسر بیدار و در حال ناهار خوردن بود.

رفتم دوش گرفتم و با موی خیس رفتم دنبال نبات و گذاشتمش پیش مامانم خودمم برگشتم خونه و موهامو خشک کردم و رفتم زومبا.

بعد کلاسم مامان نبات رو اورد باشگاه و ژیمناستیک داشت.

شیدا فیتنس بعد زومبا رو میموند و قرار شد نباتم بیاره بده خونه.

منم زود اومدم خونه و شام و اماده کردم و ساعت هفت دخترک پیداش شد و خاله اش براش یه عالمه خوراکی هم خریده بود

قرار شد شامش رو بخوره و بعد خوراکی…

رفتیم تو اتاقش و با بازی شامش رو خورد بعد گفت میخوام برم بالا.

اون که رفت من و حامدم شام خوردیم و یکساعت نشده بود زنگ زدن به حامد بیا نبات رو ببر گفته میخوام برم خونمون!

تا بغل باباش از در اومد تو پرید بغلم نشست و در گوشم گفت باباجون منو دعوا کرد و داد زد!!

گفت من داد زدم و گفتم بازی کنیم باباجون هم سر من داد زده و من گریه کردم…

بعدم مسواک زدیم و رفتیم تو تخت.

من حامدو صدا زدم یکم پامو ماساژ بده،نبات قهر کرد…گفت بابام فقط پای منو ماساژ بده! دیگه حامد پاهاشو ماساژ داد و یواشکی یکمم پای منو …تا حامد یه دستش به پاش بود سریع چشمشو باز میکرد ببینه اون یکی دست حامد به پای من نباشه:(

دیگه خوابش برد و ما اومدیم تا ساعت دو سریال دیدیم و راجع به موضوعات اخیر یکم حرف زدیم و درددل کردیم وبعد ما هم خوابیدیم

نصفه شبم چندبار تو خواب حرف زد.یه بار گفت مزه اویشن میده!

یه بارم بلند گفت مامان دوستت دارم وپای منو بغل کرد(من سروته میخوابم رو تخت) حامدم فکر کرد چیزی میخواد گفت چی بابا؟

گفت هیچی دوستت دارم

حامد گفت منم دوستت دارم عشقم

نبات گفت تو نههههههه مامانمو گفتم:)

اما امروز صبح حامد که رفت بیدار شد و گفت بابام رفت؟

گفتم اره همین الان…

گفت من خیلی دوستش دارم دلم براش تنگ شده:(

بعد خوابید و چند دقیقه بعد گفت مامان اشکام داره میاد….

ساعت یازده با تلفن مامان بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و بعد مامانم اومد پیشمون.

ناهار اینجا بود و کلی با هم رقصیدیم سه تایی

ساعت سه رفت و نباتم باهاش رفت

منم یکم استراحت کردم و بعد حامد اومد و خرید کرده بود

شستم و جابجا کردم و به نبات زنگ زدم بیا خونه پیتزا درست کنیم با هم.

ذوق کرد و با باباش برگشت

با هم خمیر پیتزا درست کردیم و دوتا پیتزا یکی گوشت بدون قارچ برای نبات که قارچ دوست نداره و یکی مرغ و قارچ برای ما …

شام خوردیم و هرکدوم یه طرف ولو شدیم منم امپولمو زدمو قرصامم خوردم نباتم یکم بینیش کیپ بود گفت بهم دارو بده .اسپری زدم براش و دیفن و پلارژین هم خورد.

حامد هم که خواب خوااااابه!

مامان و بابا هم رفته بودن سونوگرافی و ازشون خبر ندارم فقط یه بار بابا جواب داد و گفت برای من انجام شده اما مامانت هنوز نوبتش نشده…

خیره ایشالا

پاشیم مسواک بزنیم صورت بشوریم منم سرم هامو بزنم بریم بخوابیم که فردا از اون روز شلوغاست که از صبح بدو بدو دارم تا هفت شب…انشالله


قصه ترسناک

امروز همسر نرفت اداره

من هم ظهر هم بعدازظهر باشگاه دارم و روزای اینطوری بین ساعت باشگاهمون با دوستم میومدیم خونه ما …یه تایم دوساعت و نیمه بین سانس که خونه ما نزدیکه و خونه دوستم دوره…امروز احتمالا بریم کافه پایین باشگاه بشینیم اون دوساعت و نیم رو

دیروز خیلی هوا تمیز بود

از صبح کلی تمیزکاری کردم و گرشاسب رو روشن کردم بعدم رفتیم خونه مامانم ناهار خوردیم و من پیاده رفتم ارایشگاه برای ناخنم(اها راستی اون خانوم هم باشگاهی کنسل شد گفت همه ژلام صورتیه و ژل بیرنگ ندارم و خلاصه خودش کنسل کرد)

وقتی هم کارم تموم شد دوباره پیاده برگشتم و نفس کشیدم و لذت بردم از اکسیژن

رسیدم خونه مامان اینا و پیشنهاد دادم دوباره بریم بیرون

مامان و نبات هم اماده شدن و اول رفتیم پارک یکم تاب و سرسره بازی و بعد هم قدم زنان یکم خرید کردیم و برگشتیم خونه

شام سبزی پلو با کوکو درست کردم و اتاق بازی کردیم و نبات تا ته غذاشو خورد

یه روز باید بنویسم از همون روز اول که نبات اومد خونه تا همین وعده اخری که بهش غذا دادم چه پدری ازم درومده!

خلاصه شامش رو تا ته خورد و رفت بالا 

ما هم شام خوردیم و فرید دیدیم و نبات اومد و بعد از دومین قصه ترسناک خوابمون برد…

اینم باید تعریف کنم که چندوقته قصه ترسناک جزو سرگرمی های نبات شده و چشمش رو باز میکنه میگه قصه ترسناک بگو و این روند در طول روز ادامه داره تا شب و موقع خواب….

قصه ها هم همه فی البداهه و معمولا موجود ترسناک که یا موموعه یا ممدقلی یا شیطون یا روح یا اسکلت یا دیوولی یا النا که این دوتا اخری شخصیت های ابداعی خودمن …

هرچی تو این چند سال سعی کردم نترس و شجاع باربیارمش و بارها توضیح دادم که اینا وجود ندارن مثلا مومو گریمه،ممد قلی اسنپ چته،روح یه ادمه ملحفه کشیده رو سرش،اسکلت کسیه که غذا نمیخوره و لاغر شده،شیطون وجود نداره وخلاصه فایده نداره که نداره

تو حرف میگه اینا وجود ندارن و حرفای خودمو به خودم تحویل میده اما در عمل تنها تو اتاقش نمیره،دستشویی نمیره حتی دائم برمیگرده پشت سرشو نگاه میکنه کسی نباشه…

منم سعی میکنم قصه های ترسناک رو کمدی کنم یا قهرمان قصه خود نبات بشه و موجود ترسناک قصه رو شکست بده،اونم غش غش میخنده یا میگه مامان این قصه که ترس نداشت،یه قصه بگو تیلیک تیلیک بلرزم!!!!

خودآزاری داره بچم:)))))

حالا مثلا بخوام قصه ورودش به خونه رو تعریف کنم یا از نوزادیش قصه بگم….غرررر غرررر که قصه خودمو نگو،غصه ترسناک بگو…

اینم شانس مایه