من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

کمک

سلام

دوستان موتور جستجوگری مثل گوگل که با اینترنت ایران کار کنه سراغ دارین؟

مردم از خماری سرچ نکردن...

این داستان مامان هنرمند!

سلام

چه برف خوشگلی میباره،یه چای داغ بریزین تخمه هم کنار دستتون بذارین امروز فیلم سینمایی براتون تعریف میکنم:)

خوب خیلی وقته ننوشتم و کاش یادم بیاد چی به چی بوده...

دوشنبه فردای همون روز که رفتیم دکتر شیمی درمانی،صبح بابا زنگ زد و گفت دختر عمه ام حلیم گرفته و منم برم پیششون باهم صبحانه بخوریم.تند تند حاضر شدم رفتم و تا ساعت ده اونجا بودم،بعد من برگشتم تا برم دنبال نهال و بریم دانشگاه،بابا و مامان هم قرار بود دوباره برن شهدای تجریش دکتر عفونی....

چشمتون روز بد نبینه،ما رسیدیم دانشگاه و مامانم و بابام هم رفته بودن پیش دکتر که بهشون گفته بود عفونتش شدیده و همین الان بااااید بستری بشه!

مامان به من زنگ زد و گفت دکتر اینجوری میگه ولی بابات استرس گرفته و رنگش پریده،عرق سرد کرده و هرچی هم به دکتر اصرار کردیم بستری نکنه و دارو بده خونه بزنیم،قبول نکرد و گفت اصلا شما رو نباید مرخص میکردن!

حالا تو بیا به بابات بگو اروم باشه و بریم بستریش کنیم...گفتم نه مامان بستریش نکنی هااا...اینا یاد گرفتن،بیمارستان اموزشیه هرکی میاد کیس جذابیه میگیرن میخوابوننش،روش تدریس میکنن!

همون موقع تو نت سرچ کردم و یه دکتر عفونی خوب پیدا کردم،بعد هم زنگ زدم و ازش وقت گرفتم،دیگه از کلاسهام هیچی نفهمیدم حالم خیلی بد بود...بعد کلاسها برگشتیم نهال رو بردم گذاشتم خونشون و اومدم خونه.مامان و بابا رفته بودن مطب جراح بابا.

اون تا بابا رو دیده بود کلی روحیه بهش داده بود و گفته بود حالت خیلی خوبه ماشالله!

بعدم گفته بود بستری نکنین،حالش اگه بد بود تب داشت...هیچیش نیست ببرید فلان دکتر و یه ادرس داده بود،دیگه مامان به من زنگ زد و گفت میای دم مطب دنبالمون که بریم پیش این دکتره؟

رفتم دنبالشون و با هم رفتیم اما مطب تعطیل بود و روزای فرد بود انگار،دیگه برگشتیم خونه و من ماشین رو گذاشتم ویکساعتی نشستیم به حرف زدن و امیدواری دادن به بابا تا اینکه ساعت هشت با ماشین مامانم  راه افتادیم،ساعت هشت و نیم رسیدیم مطب دکتری که خودم وقت گرفته بودم و نه ونیم وقت داشتیم،یکم نشستیم تا نوبتمون شد،دکتر فوق العاده آروم و با شخصیتی بود،گفت نیازی به بستری نداره و این دوتا قرص رو بخوره و بین پنج تا هفت روز بعد یه ازمایش سی بی سی بده و جوابش رو برام واتس اپ کن...همین!

خلاصه یه نفس رااااحت کشیدیم و برگشتیم خونه.جلوی در موقع پیاده شدن تشکر کردم که رسوندنم،بابام گفت بابا جون من از تو متشکرم که همراهمی و قدمت برات خیره....بغض کردم و پیاده شدم ولی تا پام رو گذاشتم تو حیاط بغضم ترکید...

اومدم بالا و حامد نشسته بود جلوی تلویزیون و نون و کالباس میخورد!

سه شنبه با نهال رفتیم دانشگاه فقط یه کلاسمون تشکیل شد و دوتاشون کنسل شدمنم کلی غر زدم به نهال که من که گفتم نریم و تو اصرار کردی...اونم برام چای و نوشابه خرید که خفه شم غر نزنم...،بعدازظهر برگشتیم و من رفتم به مامان و بابام سر زدم و اومدم خونه.

چهارشنبه تعطیل بود،صبح رفتم خونه مامانم اینا و قرار بود پنجشنبه اش عمه ام بیاد اونجا که یهویی برنامه عوض شد و عمه ام زنگ زده بود که ناهار میایم،منم برای مامان خرید کردم،مرغ و سیب و خیار و ماست...بهشون دادم و اومدم خونه.حامد بیدار شد و گفت من باید برم اداره تو هم اگر میخوای ناهار برو اونجا.ولی من نرفتم،یه دوش گرفتم یکم به خودم رسیدم و رفتم بالا،دو سه ساعتی پیش مادرشوهر و نهال نشستیم و صحبت کردیم،ساعت چهار رفتم اونطرف و عمه و دخترعمه ها و شوهراشون بودن،یکساعتی پیششون بودم و بعد نهال زنگ زد که بیا بریم ...با نهال رفتیم تئاتر نیمه تاریک ماه که کارگردان و طراح صحنه اش و...استادامون هستن،خلاصه رفتیم و برای صحنه کمکشون کردیم و عین خنگا اجرا رو هم ندیدیم و وقتی شروع شد یادمون افتاد که دیگه نمیشد درها رو بسته بودن.ساعت یازده هم برگشتیم خونه.

پنجشنبه صبح مامان زنگ زد و بیدارم کردو گفت بریم خرید،اول خوابالو بودم گفتم نمیام،بعد که هشیار شدم زنگ زدم و گفتم میام...

با هم رفتیم بازار و کلی جوراب های گوگولی برای دخترم خریدم،مامانم برای شیدا خرید،بعد هم من تور و مروارید و ...خریدم که برای اتاقش لوستر درست کنم با یه دامن توتو که ست لوستره باشه .مامانم خورده خریداشو کرد و برگشتیم خونه.ناهار خوردیم و من اومدم خونه و از سردرد به خودم میپیچیدم...یه دوش گرفتم و یکم بهتر شدم.مادرشوهر و نهال و برادرشوهر اومدن پایین و امپول زدن و یه ذره نشستن و گپ زدیم بعد اونا رفتن و ما خوابیدیم.

جمعه صبح تورها رو برش زدم و شروع به درست کردن لوستر کردم،شیدا اش قره قوروت درست کرده بود،یه سر رفتم اونطرف یه کاسه خوردم ،خاله ام هم ناهار اونجا بود...

بعد اومدم خونه و با حامد رفتیم بالا،اهان نهال هم پایین پیش ما بود.

ناهار بالا بودیم و لوستر هم تورهاش درست شد و اومدیم پایین حامد اویزونش کرد و اون رفت اداره و منم زنگ زدم به مامان و گفتم با خاله بیاید اینجا،خاله اتاق یکتا رو ببینه!

خاله ام اومد و کلی قربون صدقه وسایلش رفت و خیلی خوشش اومد،مامانمم لوستر رو دید و اونم کلی تعریف کرد،بعد بستنی خوردیم و با هم رفتیم خونه مامانم،بابامم تنها بود،مامان خاله رو برد رسوند و منم یکم بعدش اومدم خونه و آش قره قوروت هم اوردم که اونشب نخوردیم.

شنبه صبح رفتم دنبال بیمه برای داروهای شیمی درمانی بابا،فرمش هم گرفتم و ساعت دوازده و نیم برگشتم ناهار خوردیم و یکم دراز کشیدیم که سرو صدای ساخت و ساز ته خیابون مامانم اینا دیوونمون کرد،با سردرد بیدار شدیم و ساعت چهار با مامان رفتیم دکتر انکولوژ تا فرم بیمه رو امضا کنه،،،،از ترافیک و الودگی هوا و حال بد خودم و مامانم دیگه نمینویسم...ساعت ده برگشتیم خونه و من دیگه غش کردم....

یکشنبه صبح رفتم خونه مامان اینا که باقی مدارک بابا رو بگیرم و دوباره برم بیمه،مامان همینطور که داشت اصرار میکرد که تو نمیخواد بری خودم میرم،یکهو سمت چپش،پشت قلبش تیر کشید و ضعف کرد و زد زیر گریه...

بهش گفتم من که نمیتونم تنهات بذارم اماده شو باهم بریم نوار قلب بگیریم،اومدیم بیرون رفتیم درمانگاه نزدیک خونمون دکتر قلب نداشت،رفتیم ازمایشگاه و پرینت ازمایش بابا رو خواستیم برای بیمه و گفت بعدازظهر اماده میشه و برگشتیم خونه.ناهار خورش به مامانم درست کرد ولی دردش اروم نشد..بابا هم رفته بود سر کار دوباره دو روز بود که میرفت،اومد و ناهار خوردیم و من اومدم خونه ولی فکر و خیال ولم نمیکرد،گفتم نکنه اتفاقی برای مامانم بیفته!دوباره برگشتم و گفتم پاشو بریم بیمارستان.

کلینیک قلب پزشک نداشت و رفتیم اورژانس،ازش ازمایش گرفتن و گفتن خطر سکته نداره خداروشکر،دو سه ساعتی طول کشید و برگشتیم خونه.منم اینترنتی براش نوبت دکتر قلب گرفتم که سه شنبه ببرمش.مامانم خورش به برای ناهار فردای حامد داده بود،براش برنج درست کردم و شام هم بالاخره اش قره قوروت رو گرم کردیم و خوردیم.

دوشنبه تصمیم گرفتم نرم دانشگاه و رفتم دنبال داروهای بابام.اول رفتم هلال احمر بیمه داروها رو تایید کرد و بعد رفتم داروخانه،داروهاش رو گرفتم بعد رفتم تامین اجتماعی دفترچه مامان رو تعویض کردم و برگشتم،ناهار خوردیم و خوابیدیم و بعدازظهر من اومدم خونه.

سه شنبه هفت صبح رفتم دنبال نهال و رفتیم دانشگاه،کلاس بعدازظهرمون رو صبح زود رفتیم تا من بتونم زود برگردم و مامان رو ببرم دکتر قلب.تا سه و نیم دانشگاه بودیم و بعد نهال سر خیابونشون پیاده شد و منم اومدم مامان رو برداشتم و رفتیم دکتر.اونجا بودیم که خاله هم اومد پیشمون.تا نوبتمون بشه رفتیم شهروند و مامان و خاله خرید کردن و گذاشتن تو ماشین .دیگه دکتر اومد و مامان رو اکو کرد و اسکن و نوارش و دید و گفت رگ قلبش مشکوک به گرفتگیه،یه اسکن جدید براش نوشت و گفت دردش هم احتمال زیاد عضلانیه.

دیگه برگشتیم خاله رو گذاشتم خونشون و خریدهاشو بردم بالا براش،مامانم بردم خونشون و ازمایش سی بی سی بابا هم که صبح داده بود گرفتم و اومدم خونه.

اول جواب ازمایش رو برا دکتر واتس اپ کردم که خداروشکر گفت خوبه خوشبختانه،بعد کلی خوشحالی کردم و از ذوقم کلی به حامد محبت کردم و ماساژش دادم که این چند وقته خیلی بهش توجه نکرده بودم...اونم کیف میکرد...

چهارشنبه خسته بودم واقعا و گفتم نمیرم دانشگاه،نهالم گفت مدارس تعطیله و سامی خونه است و منم نمیرم،صبح رفتم خونه مامان اینا و پرینت الگوی بالرین هارو برای لوستر یکتا گرفتم وبعد  بابا رفت و من و مامان رفتیم فوم صورتی پیدا کردیم و نخ نامرئی و برگشتیم خونه،ناهار خوردیم و من باز سردرد داشتم اومدم خونه خودم و خوابیدم،یه بار مامان ساعت پنج زنگ زد میای بریم خونه خاله کوچیکه که گفتم نه و دوباره خوابم برد...ساعت شش بیدار شدم و حالمم بد بود،ظرفامو شستم و چای درست کردم و حامدم اومد،اون تمرین نی میکرد و منم فوم ها رو الگو انداختم و بریدم و دامنهای تور بالرین هامم دوختم و تا دوازده طول کشید و بعدم خوابیدیم.

پنجشنبه صبح زنگ زدم به مامان و بابام گفتم بیاید اینجا،ناهار باقالی پلو درست کردم،اومدن و من مشغول درست کردن لوستر بودم،ناهار خوردیم و بالرین های منم تکمیل شد و با کمک مامان و بابا نصبشون کردم و عکسشون رو گذاشتم اینستا...

بعدازظهر شیدا هم اومد و مامان اینا تا هفت بودن و رفتن،حامد نه و نیم اومد شام گردم براش خوردیم و رفتیم بالا سر زدیم یکم نشستیم و اومدیم پایین و خوابیدیم.

جمعه ساعت هشت حامد رفت اداره،منم دوش گرفتم و کناب جدید پدرشوهرم رو خوندم و رفتم بالا،نظرم رو بهش گفتم و بعد هم گفتم یه طرح دارم شما بنویسش...خلاصه پدرشوهر و نهال کلی باهام صحبت کردن که طرحت خیلی خوبه و جذابه و خودت شروع کن بنویس تو میتوووونی و از این حرفا...بعد هم ناهار خوردیم و من رفتم پیش مامانم اینا.خوابیدیم و من موهام خیس بود و وقتی بیدار شدم حالم خیلی بد بود،شیدا کیک درست کرد و من اوردم براش گذاشتم تو فر،ظرفهامو شستم،موهامو سشوار کشیدم و کیک اماده شد برداشتم و دوباره برگشتم اونجا.یکساعت بعد حامد هم اومد و کیک خوردیم و ما اومدیم خونمون،حامد که همون موقع جلوی تلویزیون خوابید و اخر شب پاشد رفت دوش گرفت و دوباره خوابید،منم با گوشیم سرم گرم بود.

امروز قرار بود بریم تئاتر شهر برای دکور یه کاری،ولی من تنبلیم شد و سردم بود و نهال تنها رفت.از صبحم گوشی دستمه و ولو شدم،فقط یه سوپ پختم،مامانمم رفته تشییع جنازه پسرعمه اش،بابا هم تنهاست و دو سه باری بهم زنگ زد.ناهار هم نرفتم پیشش گفتم حال ندارم بیام بیرون سرده....

خیلی طولانی شد سرتون رو درد اوردم،اولش گفتم فیلم سینماییه باور نکردین:)))))

روز برفیتون خوش:*

برای فرناز عزیزم(موقت)

فرناز جانم

کامنتت رو خوندم و از ته دلم از خدا عافیت پدر عزیزت رو خواستم،میفهمم چی بهت گذشته با تمام وجود درکت میکنم ،خدا نگذره از هرکی تو هر منصب و شغلی که وجدان نداره....

مجبور شدم اینجا بنویسم چون بلاگ اسکای جواب کامنتت رو تایید نمیکرد...

عزیزم خدا قوت و انشالله به زودی بیای و خبر سلامتی کامل پدرت رو بهم بدی****


قبل از طوفان...چند روز قبل از وقایع پست قبل

حالا که پست قبلی این چند روز اخیر رو نوشتم انگار یخ نوشتنم آب شد!

گفتم حیفه من که همه روزا رو ثبت کردم چند روز قبلش هم بنویسم،شانس که ندارم یهو دخترکم همین روزا دنیا اومده و من یادم میره اونموقع کجا بودم و چه میکردم!!!!

تا جمعه ای که اربعین بود نوشتم...شنبه ناهارش رفتیم خونه مامانم اینا و حامد هم نذری اورد و دور هم خوردیم بعدازظهر حامد رفت اداره و منم اومدم خونه و منتظرش بودم بیاد بریم بالا،نهال هم یه کیک خریده بود برای تولد پدرشوهرم و گذاشته بود تو یخچال ما که با حامد ببریم بالا و پدرشوهرم رو سوپرایز کنیم!

حامد نیومد و دیگه داشت دیر میشد و نهال میخواست بره خونه اش که من کیک رو بردم و اهنگ تولد گذاشتم و یکم با کیک رقصیدم...نیم ساعت بعد حامد هم اومد و تولد کوچولویی گرفتیم و کیک خوردیم و بچه ها شام هم خوردن ولی من میل نداشتم نخوردم،بعد هم نهال اینا رفتن و ما هم اومدیم پایین.حامد رفت بیرون و اخر شب با یه پک مرغ سوخاری برگشت و من ذوق زنان نشستم تا تهش خوردم!!

یکشنبه اش صبح مامان و بابا رفتن جواب های پاتولوژی رو بردن برای یک انکولوژیست که خیر سرش خیلی هم بنام و مشهوره...آخه دکتر انکولوژ خود بابا که قبلا شیمی درمانیش کرده قهر ور چسونده!که چرا بابا بعد شیمی درمانیش هفت ماه نرفته چکاپ!حالا هم هیچ جوره نمیبینتش!

خلاصه رفتن پیش اون دکتر دیگه و اونم اینا رو ترسونده بود که وااای باید پت اسکن کنید شاید بازم تو شکمش تومور باشه و باید فقط برید پیش دکتر خودشو من نمیبینمش و ....منم ناهار گذاشته بودم طفلی ها با حال خراب اومدن خونه من...ناهار خوردن و رفتن .من زنگ زدم به خانوم رییس سابقم و برادرشون که انکولوژیست هستن گفتن بعدازظهر بیارش کلینیک سلامت فردا .با هم رفتیم و ساعت سه دکتر دیدنش و گفتن یه شیمی درمانی سبک میخواد احتمالا.تزریق هم نمیخواد و فقط قرص بخوره فقط قبلش یه اسکن هم بکنه و جوابش رو برام بیارید تا داروهاشو بنویسم،ولی باید بیاید شهدای تجریش...شیمی درمانی رو اونجا باید پرونده تشکیل بدید...

ما هم شادمان اومدیم خونه.

دوشنبه من رفتم دانشگاه نهال رو از خونشون سوار کردم و دوتا کلاس داشتم و بعدازظهر برگشتم  نهال رو رسوندم و رفتم خونه مامانم و چند تا پرینت برای کنفرانس سه شنبه ام میخواستم گرفتم و کوله لب تاب شیدا رو هم گرفتم و اومدم خونه.

سه شنبه صبح رفتم دانشگاه و سرراه هم نهال رو سوار کردم و با هم رفتیم،کلاس اول رو رفتیم بعد ناهار خوردیم و کلاس بعدی من کنفرانس داشتم،کلاس سومم زودتر تموم کرد و برگشتیم.بارون هم میومد و ترافیک سنگینی شده بود.نهال رو نزدیک خونشون پیاده کردم .تو اتوبان بودم که مامان زنگ زد و گفت رفته دکتر قلب و دکتر توی ترافیک مونده و دیر میشه،ازم خواست برم پیش بابا بمونم تا بیاد.اومدم خونه ماشین رو گذاشتم و رفتم پیش بابام،با هم چای خوردیم و شیدا اومد و بعدم مامان اومد و منم برگشتم خونه.

چهارشنبه صبح دوباره کلاس داشتم و کلاس بعدیمون تشکیل نشد ناهارمون رو گرفتیم ،نهال ماشین اورده بود خودش رفت خونه اش و منم اومدم خونه ناهارم و خوردم و خوابیدم،مامان اینا هم رفته بودن اسکن و انجام داده بودن...جوابش هم گفته بودن یکشنبه آماده میشه...

پنجشنبه صبح ساعت شش و نیم با مامان رفتیم تعویض پلاک...صفی بود که تو عمرم ندیده بودم!ماشینا سه دور تو خیابونای اطراف تعویض پلاک دور زده بودن...ساعت نه بالاخره ماشین رو گذاشتیم فک پلاک و کارای اداریش رو انجام دادم و ساعت دوازده بالاخره پلاک خودمو نصب کردن...پنجاه تومنم ازم اضافه گرفتن چون من رفته بودم اتحاد و میگفتن پلاکم تو خاورانه!گفتن یا برو بگیر بیارش یا پنجاه تومن بده برات جدید بسازیم...گفتم بسازین بابا من باید پنجاه تومن خرج کنم برم خاوران و برگردم!

دیگه ساعت یک بود رسیدیم خونه و ناهار خوردیم و یکم خوابیدیم بعدازظهر هم من اومدم خونه و نهال و پدر شوهرم هم رفتن شمال و اول قرار بود مامان اینا هم برن که دیگه نرفتن و گفتن جمعه میریم...

جمعه ناهار رفتیم خونه مامانم اینا شیدا هم رفته بود بیمارستان ماموریت...بعد از ناهار اومدیم خونه و شیدا هم برگشته بود و قرار شده بود شنبه برن شمال...اهان اون شب  وقتی ما برگشتیم خونمون عمه ام زنگ زده بود و با پسرهای اون یکی عمه ام اومده بود دیدن بابام!!!شبم حامد رفت بالا و از یخچالشون هرچی غذا پدرشوهرم درست کرده بود اورد پایین و اونشب میرزاقاسمیش رو خوردیم که توش شلغم ریخته بود!!!کلا کارای عجیب غریب زیاد میکنه تو اشپزی؛)))

شنبه صبح زنگ زدم به مامان گفت هوا بارونیه و بابات میگه نریم تو جاده!گفتم پس پاشید بیاید اینجا سر خودمون رو گرم کنیم...راستش استرس جواب اسکن بابا رو داشتم و میخواستم حواسم پرت بشه.

مامان و شیدا اومدن و شیدا عروسکهای کمد یکتا رو مرتب کرد و جابه جاشون کرد بعد بابا زنگ زد و گفتم بیاید اینجا،بابا گفت اخه دختر عمه ات داره میاد خونمون!گفتم بگو ما خونه شمیم هستیم بیاد اینجا!

دیگه زنگ زده بود گفته بود و من و مامان تند تند یکم تمیزکاری کردیم و من داشتم دشوری میشستم که اومدن!بلافاصله پشتش هم بابام زنگ زد...دیگه نشستن و این دخترعمه ام واقعا خوب و مهربونه و دوستش دارم...بعدش هم پسردایی مامان زنگ زد و اونم گفتیم بیاد خونه من !

منم ناهار مرغ درست کردم که مهمونا نموندن و ساعت دوازده رفتن و ماهم ناهار خوردیم.بعد ناهار هوا افتابی شده بود که یهو مامان و بابا تصمیم گرفتن راه بیفتن برن شمال....اونا رفتن و منم تا شب درازکش بودم!شبم از مرغ و برنج ظهر مونده بود داغ کردیم خوردیم.

یکشنبه صبح دیر بیدار شدیم .ناهار باز خورش کرفس دستپخت پدرشوهر خوردیم که انصافا عالی بود!!

حامد برام رنگ مو خریده بود گذاشتم و ناهار خوردیم و من رفتم حمام و حامد هم رفت بیرون.ساعت شش برگشت رفتیم جواب اسکن بابامو گرفتیم و بهدم رفتیم در خونه خاله ام برامون نذری گذاشته بوداونم گرفتیم و میوه خریدیم و اوردیم گذاشتیم خونه.بعد رفتیم دنبال خرید تور ...میخواستم برای دخترم دامن توتو درست کنم ولی شهادت بود و هیچ جا تور پیدا نکردیم و برگشتیم خونه.من مدارک اسکن بابا رو ترجمه کردم و متوجه شدم دوتا کیست داره که مشخص نیست توموره یا عفونت و نیاز به بیوپسی داره...به خودشون نگفتم مشکوکه و گفتم عفونته...نمیخواستم تو مسافرت نگرانشون کنم....

دوشنبه صبح حامد رفت اداره و من مشغول بافتن پاپوش و صندل برای یکتا بودم...عکسش هم گذاشتم اینستا...

شب هم حامد اومد و فیلم دیدیم و شام هم باز خوراک دست پخت پدرشوهر خوردیم و خوابیدیم.

سه شنبه صبح بیدارشدم و حامد تا دوازده خواب بود،نشستم یه کلاه برا یکتا بافتم که البته سه رج آخرش موند و هنوزم نبافتمش!!!حامد رفت بیرون و قرار شد تن ماهی بگیره و برگرده ناهار بخوریم.مامانم اینا و مادرشوهر اینا هم راه افتاده بودن و داشتن برمیگشتن.ما ساعت سه و نیم ناهار خوردیم و حدودای چهار مامان اینا رسیدن تهران.بهشون گفتم چای گذاشتم بیاید بخورید خستگی در کنید بعد برید خونه...اومدن و پشتش هم نهال اینا رسیدن که اونا هم اومدن و تا شش نشستن چای و میوه خوردن و بعد هرکدوم رفتن خونه خودشون...

از چهارشنبه اش هم که روزهای هولناک و پر از دلهره مون شروع شد که تو پست قبلی نوشتم...

از انتظار و انتظار و انتظار هم که دیگه نمینویسم که مثنوی هفتاد من میشه....

دیشب به خدا میگم خدایا خودت که میبینی وضعیتمون رو اقلا وسط اینهمه ناامیدی یه امیدی بهمون بده....

قربونش برم امروز دلم رو شاد کرد و بهم امید دوباره داد به امید خودش که دخترم رو هم همین روزا بهم میرسونه....


استرس...استرس...استرس....

سلام 

چند روزی خیلی اوضاعم خراب بود

ایندفعه از امروز میگم و برمیگردم عقب

امروز صبح ساعت هشت بیدار شدم و رفتم اول در خونه بابام اینا و دفترچه بابا رو گرفتم بعد با مترو رفتم بیمارستان و جواب ازمایشش رو گرفتم و بردم به دکتر نشون دادم،خداروصد هزار مرتبه شکر که ازمایشش فقط عفونت رو نشون میداد و خبری از تومور نبود.بعد رفتم دنبال دکتر عفونی و ایشونم با یه برخورد خیلی بد منو دست به سر کرد و منم برگشتم خونه .سر راه شلغم خریدم و رفتم خونه 

مامانم.ناهار خوردیم و سه تایی رفتیم دکتر فوق تخصص انکولوژی که مدارکش رو به یه دکتر دیگه هم نشون بدیم تا خیالمون راحت شه.ایشون هم همون حرفای دکتر قبلی رو زدن و الحمدلله فعلا مشکل خاصی نیست...برگشتیم و من سر کوچمون پیاده شدم و مامان و بابا هم رفتن خونه اشون.

دیروز شنبه صبح مامان و بابا رفتن دکتر که جواب ازمایشش اماده نبود و گفته بودن فردا (یعنی امروز) اماده میشه،دیگه دکتر براش یه ازمایش دیگه نوشته بود که رفته بودن میدون ارژانتین ،اونجا هم ازشون بلوکهای نمونه و لام رنگی خواسته بودن،منم خونه بودم و براشون ناهار درست کردم،سبزی پلو با مرغ...مامان که رفت خونه دخترخاله اش اما بابا اومد پیش من و با هم ناهار خوردیم،بعد چای بهش دادم و خوابید.منم مزرعه بازی میکردم .ساعت چهار بیدار شد با هم میوه و بستنی و نسکافه و شیرینی خوردیم ،حامد اومد و بابا هم نیم ساعت بعدش رفت.بعد مامان زنگ زد و از مهمونی برگشته بود اما حالش خیلی بد بود و سردرد داشت و گریه میکرد،حامد هم شلغم پخته بود.یه ذره خوردم یه ذره هم داد بردم برای بابام اینا و یکساعتی پیششون نشستم و یکم باهاشون شوخی کردم و خندوندمشون .شیدا هم ساعت هشت اومد تند تند وسیله برداشت و رفت زیرآب ماموریت...

دیگه منم از ناهار ظهرم داده بودم براشون گرم کردم و خودم هم اومدم خونه.

جمعه صبح حامد ساعت هفت رفت اداره اضافه کاری.منم پاشدم رفتم پیش بابام اینا.ناهار ابگوشت خوردیم و خوابیدیم.منم پریود شده بودم و بدحال بودم.از خواب که بیدار شدم فشارم افتاد و مامان بهم اب قند گلاب داد و پشتم و ماساژ داد حالم جا اومد،بعدازظهر خاله اینا و دوست قدیمی مامانم اومدن اونجا و تا ساعت هشت نشستم پیششون و دیگه حامد هم برگشته بود خونه منم اومدم.حامد یکم تو قیافه بود که چرا من نرفتم خونه باباش اینا...اهمیت ندادم و ظرفای مادرشوهرم رو که این چندروزه لطف کرده بود و کلی برامون غذا داده بود بردم بالا و یکساعتی نشستم و اومدم پایین.حامدم نیومد هنوز تو ژست بود...

پنجشنبه صبح بابام بیمارستان بود شب قبلش بستری شده بود و مامانم پیشش بود،قرار بود من برم و مامان بیاد خونه استراحت کنه.کوله برداشتم و فلاکس ولیوان و از خونه اشون هم برای بابا شارژر و وسایلش رو برداشتم و با مترو رفتم تجریش.وقتی رسیدم مامان رفته بود دنبال دکتر و من نشستم پیش بابا تا مامان برگشت.گفت دکتر گفته خطری نیست و میتونه ترخیص بشه،مامان نشست و من رفتم دنبال کارای ترخیصش و ساعت سه رسیدیم خونه،حامد هم اومد اونجا و شیدا هم رسید و باهم عدس پلوی نذری خاله ام رو خوردیم و بعد هم ما اومدیم خونه.من دوباره رفتم به بابام سر زدم و وقتی برگشتم حامد گفت پسر عموم و خانمش و فندق زنگ زدن دارن میان.چای دم کرده بود و میوه شسته بود.اونا هم اومدن و شام هم ساندویچ گرفتیم باهم خوردیم و ساعت یک و نیم دیگه رفتن من اما از خستگی تا سه و چهار صبح خوابم نبرد...

چهارشنبه بدترین روز و شب عمرم بود...صبح رفتم دانشگاه و کنفرانس داشتم،کلاس ها که هیچ کدوم تشکیل نمیشد ولی کلاس ما برگزار شدو من و نهال هم کنفرانسمون رو دادیم و اومدیم بریم خونه که مامانم زنگ زد.جواب سی تی اسکن بابارو برده بودن دکتر ببینه.گفت که گفتن باید از کیستش بیوپسی کنیم و داره میره اتاق عمل...گفتم من همین الان میام.

نهال رفت و منم ویز زدم و رفتم تجریش.دکتر انکولوژ بابا تو بیمارستان شهدای تجریشه و مطب نداره.یه کلینیک تو بیمارستان سلامت فردا داره که گفت اونجا رادیو تراپی انجام میدم و شیمی درمانی رو بیارید شهدای تجریش...

خلاصه من رفتم تجریش و حالا جای پارک پیدا نمیکردم،اخر مجبور شدم بشینم تو ماشین جلو در بیمارستان تا کار بابا تموم بشه.نیم ساعته تموم شد و خودش با پای خودش اومد بیرون و ما هم خوشحاااال که اره تمومه.حالا از مامانم رضایت گرفته بودن که ممکنه کیست سوراخ بشه و عفونت پخش بشه روی اندامهاش!

بابا اومد بیرون و مامان زنگ زد که ما الان میایم.دوباره یه ربع بعد زنگ زد که شمیم گفتن یکساعت تحت نظر باشه بعد بره!

گفتم اوکی پس من برم پارک کنم بیام پیشتون.رفتم پارکینگ امامزاده صالح بذارم که یه صف عریض و طویلی بود و گیر افتادم!نه راه پس داشتم نه راه پیش!

یکساعتی تو صف بودم که مامان دوباره زنگ زد که میگن باید دو سه ساعت دیگه بمونه....گفتم پس من میرم خونه شما دوسه ساعت دیگه اسنپ بگیرید بیاید.

اومدم خونه و املت خوردم و سرم هم از درد داشت میترکید!

ساعت سه و نیم مامان زنگ زد که ما داریم میایم،حال بابات هم خوب بوده گفته با مترو بریم حوصله ترافیک ندارم...فقط تو بیا دم مترو دنبالمون...منم تندی رفتم اونطرف و براشون غذا داغ کردم و چای دم کردم که خسته از راه میرسن که یهو مامان زنگ زد و گفت از بیمارستان زنگ زدن و گفتن همین الان برگردین و اوضاع مریضتون خیلی خطرناکه،توی ریه اش خون دیده شده و خونش عفونت داشته و باااید تحت نظر باشه!

طفلکی ها برگشتن و منم زیر چای و غذا رو خاموش کردم و اومدم خونه.هر پنج دقیقه مامان زنگ میزد و میگفت یه چیزی بهم گفتن...بابا رو تو اورژانس خوابوندن و هی هرکی میومده بالاسرش یه چیزی میگفته!اخرش گوشی دستم بود که یه دکتری اومد و بهش گفت اقا اصرار به رفتن نکن،اگر پاتو از بیمارستان بذاری بیرون خطر تنگی نفس و خونریزی ریه و امبولی و نهایت فوت تهدیدت میکنه!

منو میگی اینطرف خط سکته کردم.فوری اماده شدم و با حامد خودمون رو رسوندیم بیمارستان.بارون هم اومده بود و ترافیک شدید بود و مجبور شدیم با موتور بریم.هوا هم سرررررد....

رسیدیم بیمارستان و بازهم حرفای ضدو نقیض تا اینکه اومدن گفتن باید ببریمش اطاق عمل و برای ریه اش لوله بذاریم!یه برگه رضایت هم پر کنید چون از عوارض این عمل پارکی ریه است و فوت!!!!

من گفتم به هیچ عنوان رضایت نمیدم!پدرم عین دسته گل نشسته جلوم هیچ مشکلی هم نداره رضایت بدم ببرین بکشینش؟!

گفتن پس باید رضایت بدین ببرینش خونه...گفتم اونم نه!یا بمونه تحت نظر باشه یا خودتون ترخیصش کنید...خلاصه با خواهر پزشکش که خانم رییس سابقم هست تماس گرفتم و اونم با برادرش تماس گرفت و رزیدنتش رو فرستاد اورژانس و بابامو تو بخش خودشون بستری کرد و با هزار استرس ساعت یه ربع به یک بود که من و حامد برگشتیم خونه و مامان به اصرار خودش موند،بهش گفتم اگر نفس تنگی گرفت یا هرمشکلی داشت هیچ کار نکن فقط زنگ بزن اول ما بیایم،هیچی هم رضایتنامه پر نکن...رسیدیم خونه و یکم لوبیا پلو گردیم خوردیم شیدا هم خونه ما خوابیده بود...ما تو سالن خوابیدیم و من خواب که نبودم فقط چشمامو بسته بودم که یهو موبالم زنگ خورد و از استرس پریدم نشستم و بلند گفتم یااااا علی.....حامد و شیدا از فریاد من از خواب پریدن!تو همون چند لحظه تا تلفن رو جواب بدم هزار فکر به سرم زد که حتما حال بابا بد شده و مامان میگه بیا بیمارستان....گوشی رو جواب دادم و مامان گفت شمییییم بابات خوابید حالش خوبه خواستم بگم تو هم بخوابی هاااا؛))))