من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

برای دخترم به وقت دلتنگی

بوی گندم مال من....

هرچی که دارم مال تو...

بیقرارت هستم مادر...

....

سلام بچه ها

حالم خوبه نگرانم نباشید

مرسی این مدت خیلی محبت داشتید بهم 

آشتی جون زحمت کشید و همون شب بهتون اطلاع داد که چی شده...خیلی ماهه این دختر،رفیق روزهای سخت،از اون رفیق ها که وجودشون آرامشه...خدا حفظش کنه.

همتون در جریان اتفاقاتی که افتاد هستید.یه پست دارم مینویسم که شرح بدم چی شد و چه جوری شد فقط برای ثبت و چون نمیخوام احساسی باشه ده دفعه تا حالا پاکش کردم و دوباره نوشتم.

نمیخوام با خوندنش اشکی بشیم،وقتی میگم راضیم به رضای خدا پس اه و ناله رو باید کنار بذارم و خودمو بسپرم بهش تا ببینم چی برام مقدر میکنه...

به زودی منتشرش میکنم ولی علی الحساب اومدم ازتون تشکر کنم و بگم که خوبم...راضیم به رضای خدا

دسته گل های من

بچه ها

تصمیمون رو گرفتیم و انشالله فردا میریم گل دخترامون رو میبینیم

به مددکار بهزیستی زنگ زدم و گریه کردم و التماسش کردم که تا فردا مراقب دخترام باشه 

میام سر فرصت مینویسم 


.....

سلام

روزیکه فکر میکردم خیلی خوشحال باید باشم اصلا حالم خوب نیست...

امروز صبح از بهزیستی به حامد زنگ زدن

یه دوقلوی دختر....متولد ۹۸/۱/۳۰

نمیدونم باید چیکار کنم،دو دلم فقط و فقط هم بخاطر شرایط افتضاح اقتصادی...همین فردا که برم ببینمشون دو تا ویزیت دکتر باید بدم !

خدایا چرا همه امتحانات بنده هات رو جمع کردی از من یه نفر میگیری؟

پ.ن: هنوز تصمیم نگرفتم که قبول کنم یا نه.پس لطفا بهم تبریک نگید ...داغ دلم تازه میشه

برباد رفته...


سلام

از شنبه تا حالا هیچ اتفاق خاصی نیفتاده

شنبه خونه بودم کلا.مامان اینا بعد از برگشت از بهشت زهرا تو ترافیک و شلوغی اونروز گیر کردن و ساعت چهار رسیدن،تازه دم خونمون شلوغ بود و درگیری و خیابونمون رو بسته بودن مجبور شد بره خونه خاله و ساعت شش کلی خیابونا رو دور زد تا رسید خونه!

بابا هم میگفت اب و غذا براشون ببرم چون مامانت صبحانه نخورده رفته و الان تو ترافیک اذیت میشه!کلی انرژی گذاشتم تا منصرفش کنم چون هم سرد بود هم نمیتونست ماشین ببره و میخواست اووووونهمه راه رو پیاده بره تا به مامانم غذا برسونه!عززززیزم آدم هرچی سنش میره بالا وابسته تر میشه به همسرش انگار...

یکشنبه هم خونه بودم و زیر پتو.فقط ناهار رفتم اونطرف و برگشتم.بعدازظهر نهال اومد پایین و گفت رفتن بیرون و مامان و بابامم دیده بودن و از خرابی های خیابونا برام گفت.

دوشنبه صبح برای صبحانه رفتم اونطرف.بعد خاله ام اومد و بعد نهال اومد اونجا و تتوی ابروهای خاله ام رو ترمیم کرد.با نهال اومدیم خونه ما و وسایل کلاس نقشه کشی رو بهش دادم برد چون من نمیخواستم سه شنبه برم دانشگاه.بعد من برگشتم خونه مامانم اینا و ناهار خوردیم و شیدا هم رفته بود دانشگاهشون دنبال مدرکش.بعدازظهر هم با مامان خاله رو بردیم رسوندیم خونشون و دیدیم تمام دوربینای راهنمایی رانندگی رو کندن!

سه شنبه صبح لباس ریختم ماشین و جارو کردم و ظرف شستم بعد رفتم اونطرف ناهار خوراک لوبیا خوردیم.تا ساعت چهار بودم و بعد اومدم خونه.مواد الویه درست کردم و حامد رسید و کمک کرد الویه رو میکس کردیم و یه ظرف بردم بالا برای مادرشوهرم و یه ظرفم بردم خونه مامانم اینا و برگشتم خودمون هم شام خوردیم .

امروز چهارشنبه صبحانه رفتم اونطرف ولی ساعت یازده برگشتم خونه.حمام کردم وبلاگ گردی و تا بعدازظهر همچنان گوشی به دست زیر پتو بودم.

بعدازظهر حامد اومد میوه پوست کرد خوردم و بعد هم ساندویچ گرفت خوردیم و با دوستش رفت بیرون.

طبق قانون خودش،قبل رفتنش معمولا یه کاری باید برام بکنه تا دلمو به دست بیاره با اینکه من بهش نمیگم نرو ولی خودش وجدان  درد میگیره انگار...امشب گفت چیکار کنم برات؟چی دوست داری؟

گفتم بریم برای یکتا کفش باله بخریم...گفت فردا میام دنبالت میریم میخریم...گفتم هرکی نخره خره...گفت هرکی نخره خره...

بعد دیدم چه راحت قبول کرد ،انتظار داشتم بگه حالا بذار بیاد و به سن باله رفتن برسه تا بریم سایز پاش بخریم ولی اصلا نگفت!

منم دیدم موقعیت وفق مراد منه،گفتم کفش باله برنامه این ماهم بود،ماه اینده (یعنی دو سه روز دیگه)برنامه دارم لباس سوارکاری بخرم براش...ماه بعدشم یه اسب !!!

ولی تیرم به سنگ خورد چون خرید اسب رو شوخی گرفت و زد به مسخره بازی...

بهش گفتم مگه من چیم از اسکارلت اوهارا کمتره ،چرا سروان باتلر برا دخترش اسب میخره ولی تو برا دخترمون نخری؟؟

آخرش قانع شد گفت خدا بخوااااد اسب که چیزی نیست براش سوسمار هم میخرم:/