من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

یادداشتهای ذهن خالی کن

زندگی از نظر من همینه

ته تهش که ارامش و سلامتی و پولی باشه در حدی که مقروض نباشی و از پس هزینه های زندگیت بربیای

و مهم تر و ارزشمندتر از هرچیزی سلامتی عزیزانت و خودت و نباتی که داره با ریمیکس دیجی حمید خارجی قرررر میده و از سر و‌کول باباش بالا میره…

و همسری که تو این سه ماه اخیر در بالاترین حد حمایت گری ازت بوده و بارها و بارها سربلندت کرده و بهت احترام گذاشته و درکت کرده و طرفت رو گرفته و …

قلبم پر از عشق میشه وقتی بهش فکر میکنم….

خدایا شکرت برای همه چیز…

راه میرم و لاحول ولاقوه الا بالله از دهنم نمیفته….

راستی گوشیمو عوض کردم …از گوشی قبلیم فوق العاده راضی بودم ولی تو یه تصمیم یهویی با دو‌مدل بالاتر عوضش کردم و حالا فقط تا ۲۳ اسفند انتن دارم :)

پس فردا تولدمه و چهل ساله میشم

خیلی وقته دارم بحران چهل سالگی رو تجربه میکنم و از پارسال هم که یائسگی بهش اضافه شد و قوزبالاقوز…

ولی میگذره…این نیز بگذرد…

سر کار میرم و برخلاف تمام اون سالها که رفتن برام سخت بود ،خوشحالم و کارم با اینکه همونه و تغییری نکرده اما احساس میکنم چقد دوسش دارم و صبحها با انرژی میرم…

نبات هم از پیش مامانی موندن تا ظهر که من برگردم خیلی خوشحاله و مامان هم ظاهرا از بودن کنار نبات خوشحاله هرچند که میدونم لطف میکنه و به هرحال کلی سختش شده و زحمتمون افتاده رو دوشش…

کارای خونه شروع نشده مجبور شدم ول کنم و برم سرکار و خانومی که هر ماه میاد کمکم جواب پیامم رو نداد که برای خونه تکونی بهم وقت بده و احتمالا خونه تکونی روزای اخر سال گردن خودمه…

جواب ام ار ای و ازمایشام هم اومد و خوب بود خداروشکر،منم اینور سال وقت دکتر نگرفتم و دیگه بمونه فروردین بعد از تعطیلات ببرم پیشش.

امسال هم برای اولین بار قراره بعد از دو سه روز اول بریم شمال (البته به جز اون سال که کرونا شد)

فردا هم همت کنم و برم دکتر پوست 

این هفته هم برم دفتر و احتمالا هفته اخر باشه و هفته بعد خونه تکونیمو بکنم

راستی چهارشنبه جشن اخر سال مهدکودک نبات بود و رفتیم و خیلی بهش خوش گذشت…

فقط ول کردن ورزش ذهنمو درگیر کرده،هرچند گاهی تو خونه با اپلیکیشن ورزش میکنم ولی دلم میخواد دوباره برم باشگاه و تایم زیاااااد ورزش کنم…

انشالله باید برای اونم بعد عید یه فکری بکنم.

روزمرگی در آرامش

چهارشنبه با وجود خستگی زیاد نبات پیش مامانم موند و من سه سانس ورزش کردم.

بعد از سانس اول با دوستم اومدیم خونه و یکم استراحت کردیم و دوباره رفتیم برای زومبا….ساعت شش نبات اومد ژیمناستیک و منم دیدم باید یکساعت بمونم باشگاه تا کلاسش تموم شه،خودمم رفتم فیتنس ،تمرین شکم بود و همیشه دراز کشیدن برام لذتبخشه:))))

ساعت هفت و نیم برگشتیم خونه و من له و داغون بودم،از ظهر هم پلو و مرغ درست کرده بودم ،شیدا اومد برای نبات جایزه قهرمانی خریده بود،کلی با نبات بازی کردن و شامش هم داد خورد.

من و شیدا هم تو اتاق نبات شام خوردیم و خیلی خوش گذشت…

پنجشنبه اولین روز تعطیلات من زودتر بیدار شدم یه سری لباس ریختم تو ماشین،صبحانه اماده کردم،ناهار قرمه سبزی درست کردم .

پدر دختر بیدار شدن و بعد از خوردن صبحانه و ناهارشون اماده شدیم بریم فروشگاه.

رسیدیم دم فروشگاه دیدیم تا کجاااااا صف پارکینگه.

نبات هم اصلا حوصله توی ماشین نشستن نداره اینه که من پیشنهاد دادم خرید فروشگاهی بمونه برای بعد و بریم خرید لباس عید نبات….

خلاصه رفتیم یه عالمه لباس خوشگل برای دلبر خانوم خریدیم.یه دورس شلوار کالباسی،تیشرت شلوار سبز ،چهارتا شورت؛)یه بیلر سبز و یه بیلر جین،شلوار تو خونه ای،دوتا هودی صورتی و بنفش استین کوتاه،یه کراپ لیمویی.

بعد هم رفتیم پاساژ چهارسو و من گلس گوشیم که شکسته بود رو عوض کردم و نبات و باباش تو ماشین نشستن و پیاده نشدن.

بعد هم جایزه دختر خانوم که کلی همکاری کرده برای خرید یه ایس پک شکلاتی بود و دوتا شیرموز خرما و یه چیز کیک برای خودمون:)

برگشتیم خونه و نبات یکم از ناهار ظهر که مونده بود خورد و ما هم شام نخوردیم.

حامد بچه رو برد بالا یه سر به مامان بزرگش بزنه،برگشت و گفت از قرمه سبزیمون چیزی مونده؟

گفتم اره داریم تو یخچال…

گفت بابام اینا شام نداشتن،ببرم براشون؟

گفتم ببر ،برنجم یکم هست ولی خورش زیاده…

دیگه رفت داد و برگشت پایین،ما هم یکم با هم صحبت کردیم و حامد رفت حمام .نباتم بهانه گرفته بود و خسته بود که مامانبزرگش زنگ زد گفت میخواد بیاد پایین…

اوردنش و با هم اهنگ گوش کردیم و خوابیدیم.

دیروز که میشد روز دوم تعطیلات،صبحانه رو ساعت یازده خوردیم(املت) و رفتیم فروشگاه….خرید خونه رو انجام دادیم و ساعت دو برگشتیم.

تا خریدها رو سروسامون بدیم منم کباب تابه ای درست کردم و دیگه ساعت سه و نیم ناهار خوردیم.

بعد هم حامد اهنگی دیدیم و بعدازظهر من و نبات یه سر رفتیم خونه مامانم .

اونجا کلی بازی کردن و خوش گذروندن و ساعت هشت برگشتیم خونه.

حامد رفت ساندویچ گرفت خوردیم و منم اب هویج گرفتم .

من شربت زغالخته دیدم و پدرو دختر با هم بازی کردن و بعد هم رفتن روی تخت و دخترک خوابش برد و ما هم یکم گوشی هامون رو چک کردیم و خوابیدیم.

امروز هم من از هفت و نیم بیدارم و پاشم به کارهام برسم تا ببینیم این دو روز باقیمونده رو قراره چجوری بگذرونیم:)

اولین مدال دخترکم

دوشنبه کلا به باشگاه گذشت…مامانم اومد و نبات رو برد پیش خودش و ناهار با هم بودن

منم ظهر رفتم فوردی پورو بعد با دوتا از دوستام اومدیم خونه ما و دمنوش و میوه و چای خوردیم و من دوش گرفتم و موهامو خشک کردم و دوباره رفتیم زومبا…

مامان نبات رو اورد ژیمناستیک و من برگشتم خونه و شیدا نبات رو اورد خونه.

شام برنج گذاشتم و جوجه گرفتیم و نبات هم خوب خورد خداروشکر.

شبش تا دو خوابم نمیبرد .فکرم مشغول فرداش بود که نبات مسابقه ژیمناستیک داشت ….

سه شنبه ساعت شش و نیم بیدار شدم و حامدو بیدار کردم رفت و بعد نبات رو بیدار کردم و برای اولین بار بود فکر کنم اون ساعت از صبح بیدار شد؛)

یه تخم مرغ اب پز خورد و موهاشو بافتم و لباساشو پوشید و ساعت هفت و نیم راه افتادیم به سمت خانه ژیمناستیک که قرار بود جشنواره اونجا انجام بشه.

راس هشت و نیم رسیدیم و دیگه لباساش رو دراوردیم و بچه ها رفتن پایین و مامانا بالا تو قسمت تماشاچی ها…

انقدر قشنگ بودن همه شون تا حالا نرفته بودم و ندیده بودم برام خیلی جذاب بود و خداروشکر کردم که نبات سرماخوردگیش بهتر شد و تونست شرکت کنه.

قبلا فقط تو ماهواره دیده بودم اینجور مسابقات رو و همون جوری مثل مسابقات المپیک مثلا ،لباسای قشششششنگ ،موهای بافت زده قشششششنگ،همه ارایشاشون اکلیلی….برای نبات هم رژ اکلیلی بنفش زدن رنگ لباسش و چون چشمش حساسیت داره گفتم پشت چشمش نزنید ولی روی گونه هاشم زدن و میدرخشید بچم…ضمنا نبات کوچولوترین بود و تا سن فکر کنم چهارده پونزده سال بودن….

نبات چندتا حرکت داشت بدون اهنگ ولی دخترای بزرگتر با اهنگ بودن و ریتمیک….

خلاصه که بسیار زیبا بود و لذت بخش….

دخترمم که مثل همیشه عالی بود و هم حرکاتش رو عالی زد و هم اخلاق و رفتارش بینظیر بود.با اینکه ناهار هم نخورد و از صبح زود هم بیدار شده بود و اونجا هم از من جدا بود و پایین پیش بقیه بچه ها بود(چند باری اوردمش بالا یا بهش سر زدم و براش خوراکی خریدم) ولی عاااالی بود و نه غر زد و نه بهانه گرفت و نه خسته شد و ….

تا ساعت شش طول کشید و دیگه حکم و مدال بهشون دادن و برگشتیم خونه.

یکی دیگه از بچه ها با مامانش هم تقریبا نزدیک ما هستن که با ما اومدن.

نشستیم تو ماشین یکم خوراکی خوردن و هردوتا بچه خوابشون برد…

در کل مراسم عالی بود ولی خوب اگر برنامه ریزیش بهتر بود مثلا گروه سنی های کوچولوتر زودتر برنامه شون رو اجرا میکردن یا زودتر تموم میشد،یا حداقل از بچه ها پذیرایی میشد یا رستورانی داشت یا بوفه اش غذا یا ساندویچ سرو میکرد خیلی بهتر بود…

یه مشکل خیلی خیلی بزرگ هم اینکه نمیذاشتن از بچه ها با اون لباس و مدل موها و ارایش عکس و فیلم بگیریم،یعنی موقع اجرای برنامه از هیچ کدوم از بچه ها هیچ فیلمی نیست!!!

پدرها هم که طبیعتا اجازه ورود نداشتن!!!

پس یه پدری که انقدر حمایت میکنه و هزینه میکنه و ذوق بچشو داره کی و کجا باید دخترشو ببینه؟

قطعا اون حرکات رو بچه توی خونه نمیتونه بزنه….

اخر سر که گرمکن پوشیدن و اسکارف سرشون کردن(من برای نبات اسکارف نبردم و گفتم بچه چهار ساله چه حجابی اخه!)تازه گوشی هارو تحویل دادن و عکاس و فیلمبردار اوردن داخل سالن…

ارایش و اکلیل های نبات که دیگه پاک شده بود و فقط از شیطنتاش و بازیگوشی هاش فیلم گرفتم.موقع عکس دسته جمعی باشگاهشون هم نبات رو اوردن جلو ۱۸۰ زد و هم باشگاهیاش پشتش ایستاده بودن:))))

از مدال و حکمش هم فیلم و عکس گرفتم .

خلاصه ساعت هفت رسیدیم خونه و مامانم شام درست کرده بود برامون،حامد رفت گرفت و به نبات که حسابی گرسنه بود دادیم خورد و یکم توی گوشی حامد فیلم نگاه کردو خوابید….

روز خوبی بود به هردومون خیلی خوش گذشت.

اما خونه مون بمب ترکیده،از در و دیوار لباس و بالش و استکان اویزونه…

امروزم دوباره هم خودم دوسانس باشگاه دارم هم نبات باید بره مهد کودک و ژیمناستیک،تازه دوستامم قراره بین سانس بیان اینجا….


مامانم

تازه از حمام اومدیم

دیشب مادربزرگ نبات با یه کمپوت اومد دیدنش

یه ربع نشست و رفت…

دیروز بردمش دکتر (با مامانم رفتیم) وبراش چرک خشک کن داد و امروز شکر خدا بهتره…بعضی وقتا دست دکتر به اصطلاح سبکه و از مطب بیرون نیومده مریضی کمتر میشه و دکتر دیروز هم دقیقا همینطور بود خداروشکر

ولی خودم حال نداشتم و یکم هم بیخودی به مامانم گیر دادم سر اینکه گفت شلوارت کوتاه و تنگه و کاپشنت کوتاست:((((

دست خودم نیست مودم که بهم بریزه بدخلق میشم و سخت برمیگردم به تنظیمات کارخونه….

ناسلامتی چهل سالمه و زشته به خدا شنیدن این جملات از مادری که حتی حجاب براش مهم نیست و نمیدونم چرا بعضی وقتا اینجوری مود منو خراب میکنه …

منم که گنداخلاق!! نمیتونم بروز ندم و متوجه میشه و بعدش من میمونم و عذاب وجدان که چرا نشون دادم و ناراحتش کردم و کاش به رو نمیاوردم …به مادری که انقدر مهربونه و همیشه پشتمه و هوامو داره و تو هر کاری کنارمه و دلم به بودنش قرصه!!!

کاش یادم نره …کاش تاثیر بذاره تو رفتارم محبت هایی که از مامانم میبینم،بی دریغ،برای خودم وقتی مریض بودم…پارسال که چند وقت قبل از عمل چسبیده بودم بهش از ترس و حتی شبا نمیومدم خونه مون بخوابم…که مامانم چقدر ارامشم بود…شب عمل تو بیمارستان ….وقتی اومدم خونه و تا سرپا بشم…

مریضی های نبات…اصلا چرا همش مریضی؟ تولد های نبات…جشن ها و مهمونی هام…غذا درست کردنها و تدارکام…خریدهام،باشگاه رفتنام،دکتر رفتنام،حتی بیرون رفتن یا دورهمی با دوستام….همیشه و همیشه بوده مامان…

حالا گیریم بگه شلوارت مناسب نیست یا اینجوری به نبات غذا بده یا فلان کارو بکن یا هرررررچی….نباید بهم بریزم….من عاشق مامان مهربونمم

خدایا خودت  کمکم من اخلاقمو درست کنم:(((((

اندکی از احوالات روزهای ویروسی

خوب امروز چهارمین روزیه که نبات همچنان مریضه

تبش زیاد بالا نمیره و با پروفن تحت کنترله اما سرفه هاش شدیده و خلط اذیتش میکنه

از دیشب هم بیحال شده و دیشب شام نخورده ساعت هشت خوابید و امروز ساعت نه با سرفه بیدار شد،دارو خورد یه تخم مرغ براش اب پز کردم با دوسه تا لقمه نون و پنیر و دوباره خوابید تا دوازده.

مامان بزرگش بالاخره زنگ زد حالشو پرسید.

دیشب حامد گفت بره بالا….گفتم از اون روز که تب کرده و بالا نرفته یه زنگ نزدن حالشو بپرسن…گفت مامانم گفته اومدم دم خونتون ببینمش نبودین…

ظاهرا بعدازظهر که رفته بودیم بابامو ببینیم اومده بوده…

دیروز بعدازظهر حالش خیلی خوب بود و انقدر بابامو بوس کردو بغل کرد…بابامم عششششق میکرد…میگفت ازمون فیلم و عکس بگیر….اخه معمولا کم پیش میاد بغل بابابزرگاش بره و بوسشون کنه…حتی با بابای خودش هم یه گاردی داره برای بغل کردن و بوسیدن…

الانم داره با گوش من بازی میکنه

میگه مث پاستیله،نرمولکه:)))))