من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

در انتظار معجزه

روز ها میرفتیم بیمارستان پیش بابا شبها هم حامد یا شوهرخاله ام یا پسر خاله هام میرفتن پیش بابا میموندن.... 

سه شنبه اش بابا رو اوردیم خونه.یه درن تو شکمش بود که اب و ترشحات که تو فضای خالی کلیه چپش بود رو خارج کنه...نمیدونم قبلا گفتم یانه که بابام  هجده سال پیش یعنی همون سالی که مامانم شیدا رو باردار بود کلیه اش رو به عموم اهدا کرد و نگذاشت عموم دیالیزی بشه...حالا فضای خالی توی شکمش آب میاره .... 

خلاصه درن رو پانسمان میکردیم اما همچنان دلدرد هاش سرجاش بود و فکر میکردیم بخاطر انقباضات درن هست اما شنبه بعد از عمل رفتیم مطب دکتر که درن رو دراورد و خوشحااال که دیگه تموم شد...من برگشتم خونمون و بابا اینا رفتن خونه خودشون و شب هم به اصرار خاله اینا رفتن پارک... 

از فرداش دوباره انقباضات شکمی بود و درد وحشتناک...چندتا دکتر بردیم ولی حال بابا رو به وخامت بود...اخرین دکتر براش اسکن نوشت و قرار بود روز پنجشنبه اسکن بده که بخاطر اینکه اوره اش بالا بود نمیشد داروی اسکن رو تزریق کرد و باید خوراکیش رو میخورد....همون روز دوباره حرف و حدیث های مربوط به خونه پدریش با عمه و عموم توسط پدرشوهرم به گوشش رسید...یادمه بغض کرد و با صدایی که میلرزید به پدرشوهرم گفت صدای شما طنین صدای برادرم رو برام تداعی میکنه...شما از طرف من وکیل هستی هر تصمیمی بگیری من انجام میدم فقط دیگه میخوام تموم شه.... 

از همونجا دیگه بابا افتاد...شب که همه رفتن منم میخواستم برم و شام نمونم .بابا همش میگفت غذا از بیرون بگیریم،سیرابی بگیریم،فلان چیزو بخوریم....مامانم بهش میگفت که نه تو نمیتونی اینا رو بخوری باید یه چیزی باشه که سبک باشه...بابا یواشکی بهم گفت من بخاطر خودم نمیگم!میخوام شما شام بمونید....الهی بمیرم براش دلم اتیش گرفت...بابام خیلی دلش میخواست من زیاد برم خونشون و بمونم... 

بعد از یکم شوخی و خنده بابا گفت که هوس پلو گوجه کرده و حامد هم کفت شمیم پلوگوجه هاش افتضاح میشه!!!من درست میکنم براتون.... 

دستش درد نکنه خدا الهی بهش سلامتی و عوض خیر بده حامد این مدت خیلی به بابام رسید...خیلی... 

پاشد یه پلو گوجه عالی درست کرد و بابا هم چند تاقاشق خورد... 

جمعه حالش خیلی بد بود و از صبح بالا میاورد.طوریکه دیگه هیچی از گلوش پایین نمیرفت حتی یه قاشق اب! 

شنبه بردیمش دکتر و برای یکشنبه دوباره وقت کلونوسکوپی بهش داد.روز کلونوسکوپی از درد به خودش میپیچید...ناخن هاش سفید شده بودن و رنگ به صورتش نبود...پشت در اتاق کلونوسکوپی من بودم،مامان و خاله و شوهرش...پدرشوهرو مادرشوهر من،شوهر عمه ام و پسر عمه و زنش هم اومده بودن... 

تا ساعت یازده شب طول کشید و وقتی دکتر اومد بیرون گفت روده هاش پر بوده و نشده که درست انجام بدیم!فردا بیارینش از روده اش عکس بندازیم!! 

اونشب بردیمش خونه و فرداش که دوشنبه هم بود از صبح حالش بد و بدتر شد اونقدر که خودش هیییچچچچچی از اون روزها یادش نمیاد!!! 

وقتی بردیمش بیمارستان برای رادیولوژی دکتر فورا دستور بستریش رو میده و از دوشنبه یازده خرداد تو بیمارستان اراد بستری شد. 

هرروز یه چیزی به ما میگفتن.یه روز میگفتن نمیتونیم عملش کنیم ،یه روز میگفتن باید برای عمل اماده اش کنیم.... 

من شبها میرفتم خونه مامان اینا میخوابیدم و روزها میرفتیم بیمارستان...بابام که اصلا حال خودش نبود...توی بینیش یه لوله کرده بودن که به معده اش میرفت و محتویات معده اش رو خارج میکرد...وقتایی که تشنه بود یه دستمال خیس میکردم روی لبهاش میذاشتم و میشنیدم که اروم میگفت سلام بر حسین..... 

هه..این وسط عمه و عموم هم پاشدن اومدن بیمارستان دیدن بابام و گریه و اشک و زاری...که داداش جون تو خوب بشی ما دیگه از این غلطا نمیکنیم!!!  

کار من شده بود گریه کردن های یواشکی و قسم و آیه خوردن برای مامان که بابا خوب میشه و خنده و خداروشکر خداروشکر کردن برای خود بابا که روحیه اش رو حفظ کنه و نفهمه که چه بلایی سرش اومده!! 

دایم بهش میگفتم یعنی هنوزم میگم که بابا خداروشکر که خطر از سرت گذشت و حالت داره خوب میشه...اما خوب خودم که میدونم چه بلایی سرش اومده...دااغونم.... هربار میپرسید پس چرا عمل نمیکنن در جوابش میگفتم که باید از لحاظ جسمانی تقویتت کنن که طاقت عمل رو داشته باشی...باید شرایط عمل رو مهیا کنن...نمیشه که بی گدار به آب زد...این در حالی بود که نیم ساعت قبلش شنیده بودم که دکتر میگفت نمیتونیم عملش کنیم!!نمیتونیم شکم رو باز کنیم!!

بالاخره روز شنبه بعد از نذرو نیازهای من و همه کسایی که برای بابام دعا کردن بعد از یه کلونوسکوپی دیگه بابارو بردن اطاق عمل و یه توده بزرگ و بدخیم که انتهای روده کوچک و ابتدای روده بزرگش رو مسدود کرده بود دراوردن...من و مامان و خاله پشت در اطاق عمل بودیم...بابامو ساعت 10:48 بردن و ساعت 3:15 یه اقای بهیار مهربون اومد و گفت که عملش تومو شده و اوردنش ریکاوری...من از استرس رو پام بند نبودم...با لکنت از اقای بهیار پرسیدم که حالش خوبه؟براش کیسه گذاشتن؟ 

رفت تو و دو دقیقه بعد اومد و گفت سر روده اش رو بیرون گذاشتن و دو روز دیگه با یه عمل کوچیک دیگه براش کلستومی میذارن!!! 

خدایا دنیا جلو چشمم سیاه شد...نه بخاطر کلستومی که خودش چیزی نیست و یه روش درمانه...خیلی ها سالیان سال با همین بگ کلستومی زندگی کرده اند...حال من بخاطر روحیه بابام خراب شد...ترسیدم وقتی خودش بفهمه روحیه اش رو ببازه و دیگه مقاومت نکنه! 

نمیدونم قبلا گفته ام یا نه اما مامانبزرگم که بعداز سه ماه ازفوت عمه ام فوت کرد سرطان روده بزرگ گرفت و براش کلستومی گذاشتن اما یکماه بیشتر دووم نیاورد....میترسیدم بابا یاد عزیزش بیفته و فکر کنه کار خودش هم ....دور از جونش... 

ساعت پنج حامد هم رسید و بابا رو از انتهای بخش جراحی بردن ای سی یو....من و مامان و حامد رفتیم با دکترش صحبت کردیم و از عمل راضی بود.فقط گفت قطر روده ها به شدت با هم فرق میکرده و نمیتونستم به هم وصلشون کنم...باید سه چهار ماه بمونه تا التهابش کم بشه و دوباره بره اطاق عمل و روده رو بذاریم سر جاش....این برام شد نور امید.... 

ساعت یه ربع به پنج تا پنج اجازه میدادن گان بپوشیم و یکی یکی بریم دیدن بابا..البته فقط دونفر...که من رفتم و مامان... 

سه روز تو ای سی یو بود و روز سوم که من رفتم خودش لباسش رو کنار زد و گفت دیدی مثل عزیز شدم!برام کیسه گذاشتن! 

گفتم بابا قربونت برم روش درمان یکی هست اما بیماری شما و عزیز با هم فرق میکنه...یه امیدی تو چشماش دیدم! 

اونجا از دکتر و پرستار همه میدونستن روحیه بابام چطوره و مطلقا از توده بهش حرفی نزدن و همه فقط میگفتن انسداد روده.... 

روز سوم با بیقراری بابا مجبور شدن از ای سی یو به بخش منتقلش کنن ..به دکتر گفته بود من اینجا تنهایی میمیرم باید پیش بچه هام باشم تا خوب بشم.... 

از روزی که اوردیمش تو بخش کم کم رو به بهبود رفت...اون روزا شیدا شدیدا درگیر کنکور بود و کمتر بهش اجازه میدادیم بیاد بیمارستان...از صبح میرفت همایش و شب هم میومد خونه... 

تو دو هفته بعد از عمل اکثر بعدازظهرها من میموندم پیش بابا و صبح ها امان میموند و شب هم یا حامد یا شوهرخاله اینا زحمت میکشیدن و پیش بابام میموندن...یه شب هم البته من موندم به اصرااااار،یه شب هم مامان... 

هرروز که میرفتم میدیدم ش شروع میکردم به قربون صدقه رفتن که الهی فداات بشم که امروز حالت بهتره!!!چقدر رنگ و روت خوب شده!!!چقدر ماشالله جون گرفتی...الهی قربون اون خنده هات بشم...فدای چشمات بشم که دیگه میتونی باز نگهشون داری.... 

انقدر گفتم و گفتیم که بالاخره چهارشنبه هفته پیش مرخص شد و اوردیمش خونه... 

روز اخر که صورتحساب چهل و چهار میلیونی بیمارستان رو دادن دستمون بابا عرق سرد کرد و مامان جا خورد!دوباره کلی بهش دلداری دادیم که خداروشکر که خودت حالت بهتره...خداروشکر که نجات پیدا کردی...الهی شکر که سلامتیت رو دوباره بدست اوردی...نگران پول نباش...بهش گفتم بابا سی ساله شما داری خرج ما رو میدی و نذاشتی اب تو دل ما تکون بخوره،حالا نوبت ماست...همه چیز رو بسپار به اول مامان و بعد هم من که بچه بزرگت هستم و به هیچچچچی فکر نکن! 

خداروشکر پول هم به راحتی جور شد البته مامان ماشینشون رو فروخت اما خیالی نیست چون قبلش که نممیدونستیم هزینه اش چقدر میشه حامد گفته بود مامان ما هم ماشینمون رو میفروشیم و اصلا غمت نباشه! 

خوب بابای من یه عمر بازاری بوده و همیشه با پولش کار میکرده...هیچ وقت پول نقد تو حسابش نگه نمیداشته...خداروشکر که سرمایه داره مغازه داره کلی جنس تو اون مغازه داره که حالا تبدیل به پول نقد کردنش یکم زمان میبره که اصلا مهم نیست...همه چیز درست میشه فقط سلامتی باشه... 

از چهارشنبه که اوردیمش خونه من بعد از شرکت میرم اونجا و بهش رسیدگی میکنم.گاهی روزها زنداییم یا خاله بزرگه هم میان پیشمون. 

شیدا از همون فردای روزی که بابا رو اوردیم میره مدرسه اشون . همونجا مشغول به کار شده...هشت صبح میره هشت و نیم نه شب میاد.حامد هم میاد اونجا افطار میکنه و اخر شب میریم خونمون. 

دیشب خاله اینا اونجا بودن و بابا نفس تنگی داشت.خاله زنگ زد اینطرف و اونطرف براش کپسول اکسیژن گیر بیاره حامد و پسرخاله ام رفتن بگیرن.وقتی برگشتن دیدیم دستگاه اکسیژن سازه...انقدر خوشحال شدیم که نگووو...دیگه استرس تموم شدن و دوباره شارژ شدن هم نداریم...خدایا شکرت یخاطر همه توجهاتی که تو این مدت بهمون کردی...از اینهمه مهربونایی  که برای دلگرم کردن بابام از همدان و قم و ساری و تهران زحمت میکشیدن و میومدن ملاقات بابا...تا دوستای خوب و مهربون که برای سلامتی بابام دعا میکردن...شکر بخاطر ادمهای خوبی که کنارمون بودن و خیالمون راحت بود که پشتمون محکمه...شکر بخاطر همسر مهربون و دلسوزم که با جون و دل به بابام خدمت میکنه و خم به ابرو نمیاره...شکر بخاطر اینکه هنوز بابام هست و سایه اش بالای سرمونه....هنوزم محتاج دعاهاتون هستم و شفای کامل بابام رو از خدا میخوام... 

خدایا معجزه ات رو نشون بده..... 

آآآآمین..........

اردیبهشت تلخ.....

میخوام از اردیبهشت بگم....که چقدر منتظرش بودم ....ادم نمیدونه قراره براش چی پیش بیاد.... 

به چشم بهم زدنی زندگیت زیرو رو میشه! 

اوایل اردیبهشت با نهال اینا رفتیم شمال....نمیدونم اونور تو بلاگفا نوشتم یا نه!اما تو راه رفت که بودیم بابا زنگ زد به موبایلم و گفت که عموم بیمارستانه و دارن روده اش رو جراحی میکنن! 

من چند بار به موبایل عمه زنگیدم اما جواب نداد انگار سرش شلوغ بود و همه بیمارستان بودن...اونروزا حال بابا خیلی خوب بود.... 

بعد که از شمال برگشتم مامان و بابام به همراه خاله و دایی و شیوا و باربد رفتن آمل خونه شیوا اینا...این شروع مریضی بابام بود...آخرین ناهاری که خورد خونه شیوا اینا بود و از اونجا که برگشتن حتی قرمه سبزی ایی که من برای شام درست کرده بودم رو بابا لب نزد....همش میگفت دلم درد میکنه سنگینم.... 

دل دردها ادامه داشت تو این گیرو دار یه روز جمعه هم ما و نهال اینا با دوتا از همکارهای حامد و خانمها و بچه هاشون رفتیم کاشان....دلنگرانیم برای بابا تمومی نداشت و حال بدی داشتم...ده بار بهش زنگ زدم ...مردها یه ماشین شده بودن و ما زنها تو ماشین ما بودیم...نگرانی برای بابا یه طرف چیزهایی که خانم همکار حامد میگفت از حقوق و ....تاااااا رفت و آمدهای بیش از اندازه حامد و همکارش بعلاوه خستگی ناشی از رانندگی تو جاده خشک و بیابونی برام از اون سفر یه کابوس ساخت.... 

بابام همچنان درد داشت و از این دکتر به اون دکتر اما هیچ کس تشخیص نمیداد که درد از کجاست و همه ربطش میدادن به نفخ یا نهایتا به سنگ های کیسه صفراش!! 

یادمه همون موقع ها بود که آقا مهدی شوهر آشتی هم دل درد شدیدی کرده بود و من خوش خیال به بابام میگفتم یه ویروسه اومده باباجون،شوهر دوست منم همینجوری شده!!!! 

خلاصه که دردهای بابا و از اونطرف تنش شدیدی که با حامد پیش اومده بود همچنان ادامه داشت تا اینکه حامد با دخترخاله و پسرخاله من قرار گذاشتن بریم شمال ...اول قرار بود نهال اینا هم بیان اما دوباره پشیمون شدن و ما یه پنجشنبه شب ساعت دوازده راه افتادیم سمت چالوس...بابام طفلی چقدر خوشحال بود و چقدر سعی کرد منو راضی کنه به این سفر چون من اصلا دلم نمیخواست برم اما بابام خیلی شوهر دختر خاله ام رو دوست داره و معتقد بود باهاشون به من خیلی خوش میگذره.... 

جمعه صبح رسیدیم چالوس و ویلایی که گرفته بودن افتضااااح بود....کلیدهای ویلای بابام تو کیف من مونده بود از سفر قبلی و من پیشنهاد دادم بریم همون ساری ویلای خودمون...اتفاقا چقدر هم خوشحال شدن و پیشنهاد منو رو هوا زدن! 

وقتی به بابا اینا گفتم که رفتیم خونه خودمون بابام چقدر خوشحااال شد و سفارش داد براش گوجه سبزهای درختش رو بکنم و بیارم... 

تا شنبه صبح که زنگ زدم حالش رو بپرسم و مامان گفت خوبه و باهم اومدیم پارک قدم بزنیم...من اما خیلی تیزتر از این حرفام که گول بخورم!صدای پارک نمیومد....یه محیط بسته بود!!یکم دقت کردم و به مامان گفتم که پارک نیستید بگو کجایی؟!؟ 

خلاصه فهمیدم بابا دردش خیلی زیاد شده و رفتن بیمارستان و بستری شده و قراره یکشنبه لاپاراسکوپی کنن و سنگ هاشو در بیارن.... 

دیگه دل تو دلم نبود...از یه طرف نمیخواستم مسافرت اینا رو خراب کنم از طرفی اروم و قرار موندن نداشتم.... 

به بدبختی اون روز و گذروندم و فرداش ساعت پنج وقتی رسیدم بیمارستان که بابا دو ساعت بود از اطاق عمل اومده بیرون.... 

چقدر خوشحال بودم و بهش دلداری میدادم که باباجونم تموم شد واز این به بعد راحت شدی.... 

یه جابجایی موقت

بلاگفا طاقت ثبت روزهای سخت اردیبهشت و خرداد 94 رو نداشت.... 

من اومدم اینجا..... 

ساری پایتخت بهارنارنج

امروز گوشیم رو خونه جا گذاشتم.... 

تازگی ها خیلی شیش و هشت میزنم! 

دو سه هفته پیش که کلید رو کلا روی حفاظ در گذاشته بودم و رفته بودم!امروز هم هندزفریم  و شارژرش رو برداشتم که شارژش کنم و موقع برگشتن آهنگ گوش کنم....هه اومدم شرکت میبینم کلهم گوشیم جامونده! 

دو سه هفته ایی میشه ننوشتم و خوب طبعا هیچی درست و به موقع یادم نمیاد!تو این چند هفته درگیر باربد بودیم...از مهمونی هایی که براش میگرفتیم تا...جریان زن گرفتنش! 

البته کاشف بعمل اومده که اصلا عقدی در کار نبوده و اینا همینجوری با همن و الکی به ما گفتن رفتن استانبول عقد کردن! 

البته به ما مربوط نیست و خودش میدونه که چه انتخابی کنه اما چیزی که همه ما تو کفش موندیم  اینه که دختره که ایرانیه و حتی شهرستانی...یعنی مال آمل هستن....معمولا تو شهرستانها خانواده ها سنتی تر هستن و من موندم خانواده دختره چطور اجازه میدن که این تک و تنها بیاد خونه دوستش بمونه،بعد باربد بیاد،با هم تو یه آپارتمان زندگی کنن...بعد هم باربد ول کنه بره آمریکا تا کارهای دعوت نامه شیما رو درست کنه که آیا بشه آیا نشه!!! 

تو این مدت چند باری با هم بودیم یعنی خاله و داییم و پسر خاله ام شام و ناهار دعوتشون میکردن ما رو هم همینطور و اونجا همو میدیدیم .مامان منم میخواست دعوتشون کنه که بابام بهانه کنکور شیدا رو آورد و مامانمم دید به اعصاب خوردی بعدش نمی ارزه ناهار بردشون بازار و اتفاقا باربد چقدر هم خوشش اومد! 

شنبه دو هفته پیش مامان اینا و خاله و دایی و ...رفتن آمل خونه شیما...یه ناهار اونجا بودن و شب رفتن ساری خونه خودشون.من و حامد هم اینجا طبق معمول وظیفه نگهداری از شیدا رو داشتیم! 

یکشنبه هم اونجا بودیم و ساعت نه شب مامان اینا برگشتن و شام خوردیم و ماهم برگشتیم خونمون. 

حالا بماند که اصلا از خانواده شیما خوششون نیومده بود و میگفتن همه چیز حتی خونشون خیلی ساختگی بوده! 

دیروز البته رویا به واسطه یکی از دوستاش که ساکن آمل هست کشف کرده که این خونه مجردی شیما بوده و یه خواهر داره که اینا تو آمل به خواهران خوش شانس معروفن!!!!فکر کن!!!!!!!باربد رفته چی گرفته؟! 

حالا برگردیم سر زندگی خودمون....  

شنبه ایی که گذشت ناهار با مامانم رفتیم بیرون!یعنی مامان اومد شرکت و با هم قدم زنون رفتیم یه فست فود خیلی خوب که پایینتر از شرکت هست و مرغ سوخاری و سیب زمینی تنوری خوردیم که واقعا عالی بود...بعد هم با هم رفتیم خونه ما و مو رنگ کردیم و تمیز کاری کردیم ویکی دوبار هم سر اینکه مامانم زیادی کار میکنه تو خونه من با هم بحثمون شد! 

برای شام لوبیاپلو درست کردیم و حامد و بابا و شیدا هم اومدن و دیگه شام خوردن و من و حامد بردیم رسوندیمشون چون ماشین نیاورده بودن. 

یکشنبه کلاس خیاطی داشتم و بعد از کلاس هم دوستم اومد و با هم اومدیم خونه...همون دوستم که نوشتم ازش و حالم حسابی گرفته شده بود.... 

دو شنبه ناهار به مامانم گفتم بیاد خونمون.ساعت دو خاله کوچیکه هم زنگید و اونم اومد و سه تایی کلی نشستیم به حرف و تعریف و البته درد دل که خاله طفلی انقدر از شوهرش دلش پر بود که اشک تو چشماش بود وقتی حرف میزد...مرتیکه عوضی با سه تا پسر بزرگ و بعد بیست سال زندگی مشترک هنوز دست از بددلی و بدتر از اون دست بزنش برنداشته!یک آدم مزخرفیه که نگووو....اونم خاله من!!انقدر بیچاره سر و ساده و بی شیله پیله است که نگو! 

انگار هرچی زن ها گرگ تر باشن و اهل هر کاری مرده زبونش کوتاه تر و رامتره! 

به خاله دلداری دادم که جامعه خراب شده و مردها میبینن چه اتفاقاتی دورو برشون میفته و شوهر تو هم که خوب خیلی حساسه و میاد به تو شک میکنه!ولی ته دلم میدونستم شوهر خاله ام لیاقت خاله پاکتر از برگ گل منو نداره و حقش بود یه زنی میگرفت که عین دوستم یه حال تمیز بهش بده اونوقت بود که موس موسش رو میکرد و هر غلطی هم که زنش میکرد خفه خون میگرفت و میگفت تو فقط بمون تو زندگیم بچه هام بی سروسامون نشن! 

هوووووووووووف..... 

سه شنبه تماما درگیری داشتیم سر شمال رفتن چون من خیلی دلم میخواست برم شمال و طبق معمول امیر آویزون شده بود که با ما بیاد! 

منم که دیگه میدونید چقدر از این بشر متنفرم به هر چیزی متوسل شدم و آخر سر قرار شد ما نریم! 

چهارشنبه برای شام پسرخاله ام برای باربد مهمونی داده بود و ما هم دعوت بودیم.صبحش من به هوای بوی بهارنارنج پیچیده تو هوای ساری از خواب بیدار شدم و به حامد زنگ زدم و گفتم که من هرجور شده باید برم شمال!ولی فعلا صداش رو در نیار تا ببینیم چیکار کنیم! 

ظهر مامانم زنگ زد و گفت میخوام باربد و شیما رو ببرم بازار خاله هم میاد تو هم بیا.دیگه بدو بدو رفتم خونه لباس عوض کردم و ارایش کردم و رفتم خونه مامانم. 

باربد و شیما و خاله هم آژانس گرفته بودن و اومدن و خلاصه همه با هم رفتیم بازار...البته باربد با امانش دعواش شده بود و اولش خیلی پکر بود اما بعد سرحال شد و کلی گشتیم و ناهار هم رفتیم یه رستوران خیلی عالی خوردیم و باربد دو پرس غذا خورد از بس خوشش اومده بود.بعدش هم دوباره گشتیم و ابمیوه خوردیم،منم از فرصت استفاده کردم و یه شلوار کتون خوشگل برای روز پدر برای بابام خریدم و دیگه ساعت چهر برگشتیم خونه. 

من یکم ولو شدم رو مبل مامان اینا و ساعت شش الهام خانم همسایه مامانم داشت میرفت بیرون...منم از فرصت استفاده کردم و باهاش قدم زنون اومدم به سمت خونه. 

ساعت هشت حامد اومد و تند تند دوش گرفت و آماده شد و رفتیم خونه پسر خاله ام. 

اونجا هم خیلی خوش گذشت و تا ساعت یک اونجا بودیم . 

پنجشنبه صبح ساعت گذاشته بودم شش بیدار شدم دوش گرفتم حامد رو بیدار کردم و حرکت کردیم سمت ساری.تو راه دوباره فیروزکوه صبحانه خوردیم و ساعت یک هم رسیدیم ساری....بوی بهار نارنج مستم میکنه.... 

پنجشنبه و جمعه رو اونجا بودیم و جمعه صبح رفتیم بازار و یه کفش رو فرشی طلایی خوشگل خریدم با یه سری لباس زیر و خرت و پرت و بعد هم جوجه گرفتیم و رفتیم تو باغ خاله حامد درست کردیم و یه عالمه هم عکس انداختیم .شبش هم برای سامی تولد گرفتیم و یه بزن برقص مختصر و شام و کیک و...خوش گذشت.... 

شنبه صبح هم پاشدیم جمع و جور کردیم و حرکت به سمت تهران.... 

نهال و سامی تو ماشین ما بودن و امیر با ماشین پدرشوهرم اینا برگشت.ما گدوک نگه داشتیم آش دوغ خوردیم بعد هم رسیدیم فیروزکوه و ناهارو دسته جمعی خوردیم دوباره حرکت کردیم و دماوند نسکافه خوردیم ولی امیر اینا گازش رو گرفتن و تاختند به سمت تهران! 

تقریبا چهل و پنج دقیقه زودتر از ما رسیدن!از بس من غر زده بودم دفعه های قبل ،حامد امون نداد که امیر بگه ماروببر برسون!فوری نهال و سامی و پیاده کردیم و خداحافظی و اومدیم خونه. 

دیروز هم اتفاق خاصی نیفتاد فقط حامد و هندوانه و توت فرنگی خریده بود و یه بعدازظهر تابستونی برای خودمون درست کردیم و شام هم نون و پنیر و هندوانه خوردیم و چون همشون سردیه لخت شدیم و تا آخر شب افتاده بودیم یه گوشه! 

راستی چهارشنبه نامزدیه الا دختر داییمه!انشالله خوشبخت بشه براش خیلی خیلی آرزوی خوشبختی دارم.... 

نمیدونم چی بپوشم!!!!!!!!

منبع : من , زنی تنها در آستانه فصلی سرد...ساری پایتخت بهار نارنج....

نوروز 94

سلام و صد سلام به دوستای گلم... 

سال نوتون مبارک. 

الهی سال پر از برکت و خوشی همراه با سلامتی براتون باشه. 

آجیل و شیرینی هاتون رو بفرمایید...پذیرایی شید میخوام زودی برم سر تعریف کردنی هاااا 

خوب همین جوری که شما مشغولید منم براتون بگم از روزهای آخر سال که دیگه بدجوری با بیماری دست و پنجه نرم میکردم و از اونطرف هم کارهای خونه تکونیم رو به اتمام رسوندم....یادمه تو این گیرو دار چهارشنبه بود اگر اشتباه نکنم به بابام زنگیدم که بیا یه کادو سر سال تحویل به مامان بده که کدورت ها از بین بره و سال جدید رو با دل خوش شروع کنین....آخه چند روزی بود که دوباره زده بودن به تیپ و تاپ هم و حسابی با هم درگیر بودن... 

بابا استقبال کرد و قرار شد من برم برای مامان کادو بخرم و بذارم توی کشوی لباسای بابا که سر سال تحویل بیاره مثلا مامان سوپرایز بشه! 

منم که گند زدم...میگم براتون.... 

پنجشنبه دیگه کارام تقریبا تموم شده بود ساکم رو هم بستم و ساعت حدودای دوازده از خونه زدم بیرون.رفتم سمت مرکز خرید نزدیک خونمون که ماشین رو هم بخاطر جای پارک جلوی خونه خاله ام گذاشتم و بدو بدو خودمو رسوندم به مرکز خرید.یه مغازه هست که مامانم همیشه جنس هاشو میپسنده مستقیم رفتم سراغ همون و یه بلوز انتخاب کردم و البته با آقای فروشنده طی کردم که اگر هر مشکلی پیش اومد یکشنبه مامانم خودش میاره عوض میکنه.... 

بدو بدو برگشتم و اها راستی مرغ عشق و ماهیم هم برده بودم که بسپرم به مامان که با دل راحت برم شمال!اونام تو ماشین بودم!گفتم چرا انقدر عجله داشتم!!!!!! 

خلاصه برگشتم و خواستم با خاله خداحافظی کنم و ماشینم و بردارم که دلم طاقت نیاورد و به خاله گفتم جریان کادو رو....اونم بلوز رو دید و گفت این به مامانت تنگه!آخه خاله و مامان تقریبا هم سایزن...خلاصه تنش کرد و بللللله اصن از سینش پایین نمیرفت! 

خلاصه بلوز و گرفتم و دوباره بدو بدو رفتم خونه مامانم اینا و تا من وسیله هارو پیاده کنم مامان کمک کرد و بردیمشون بالا و تا من ماشین رو قفل کنم و یه اب روش بگیرم مامان هم بلوز رو دیده بود و جابه جاش کرده بود...فکر کرده بود برای خودمه و ..... 

دیگه اومدم بالا و بهش گفتم بابا برات خریده و میخواسته سر سال تحویل بهت بده،اونم کلی ذوق کرد طفلی و اصن از همون ثانیه ورق برگشت و دوباره عاشق و شیفته بابام شد!!!!!!!طفلی ما زنها که با چه چیزهای کوچیکی دلمون خوش میشه! 

البته من به مامانم نگفتم که طرح این سوپرایز از من بوده و بهش گفتم بابا به من زنگ زده و گفته برو برای مامانت یه چیزی بخر و بذار تو کشوم تا بهش بدم!! 

دیگه با مامان ناهار خوردیم و بعد ازظهر بلوز رو بردیم دادیم و به جاش من یه دامن سبز خوشگل برای خودم برداشتم و از یه مغازه دیگه برای مامانم یه بلوز خیلی شیک که اتفاقا اونم سبز بود خریدیم و مامان یه کم میوه اینا خرید و اومدیم خونه. 

طبق قرار قبلی من کادو رو تو کشوی بابام جاساز کردم و قرار شد مامان اصلاااااااااا به رو خودش نیاره که خبر داره! 

شام اونجا بودیم و حامد هم بعدازظهر اومد و البته من ماشین رو که آب گرفته بودم دوباره آب رفته بود تو و زیر صندلی عقب پر آب بود!حامد هم که حسسسسسسسساس سر این قضیه عصبی بود.... 

موقع برگشتن هم جلوی در خونه بابام اینا یه کم باهم تند حرف زدیم و این خیلی ناراحتم کرد... 

اومدیم خونه و خوابیدیم و ساعت رو گذاشتیم برای چهار که البته پنج بیدار شدیم و من دوش گرفتم و حامدم بیدار کردم و به نهال هم زنگ زدیم و ساعت شش دیگه راه افتادیم... 

اول رفتیم دنبال نهال و سامی و سوارشون کردیم ،من البته با حامد حرف نمیزدم سر جریان دیشب اما با نهال کلی گفتیم و خندیدیم و حال کردیم.... 

رودهن نگه داشتیم و همون جای همیشگی صبحانه خوردیم.من نیمرو و نهال املت و حامد و سامی هم سرشیر عسل سفارش دادن که البته همه با هم خوردیم...بعد هم دستشویی و همونجا من دوباره همنشین خاله پری شدم!!!!!دقت کردین تا حالا نشده من برم مسافرت و خاله پری با من نیاد!!!! 

دیگه نهال رو فرستادم دم ماشین برام از تو ساکم وسیله آوردو .....اومدم سوار شم از یه سوپر همونجا پرسیدم که مسکن داره؟گفت نه! 

سوار ماشین شدم یه پسر جوون بدو بدو اومد سمتم و زد به شیشه! 

شیشه رو کشیدم پایین و یه نصفه بسته بروفن بهم داد و رفت 

انقدر چسبییییییید...... 

خلاصه راه افتادیم ساعت حدودای یازده رسیدیم خونه.طبق معمول مادرشوهر و پدرشوهر رفته بودن ددر.ما هم لباس عوض کردیم و من جلوی شومینه دراز کشیدم و اوناهم زنگ زدن و به نهال بیچاره گفتن ناهار درست کنه! 

بعد هم اومدن و خرید کرده بودن و هفت سین چیدن و ناهار هم که مرغ بود بدون زردچوبه !خوردیم و دوباره خوابیدیم...شب برای شام قرار شد خاله حامد ماهی هامون رو درست کنه و ماهم رفتیم اونجا سبزی پلو با ماهی خوردیم،بع شام امیر هم رسید و رفتیم میدون اصلی شهر دنبالش و آوردیمش خونه. 

تا سال تحویل بیدار بودیم و البته من چرت میزدم....سر سال تحویل من آرزوهای امسالم رو نوشتم که البته ته این پست مینویسمشون تا اینجا هم ثبت بشه....بعد از سال تحویل هم اول روبوسی و عید مبارکی و بعد هم عیدی دادن و عیدی گرفتن.... 

حامد یه عالمه بالن آرزو خریده بود که بعد از سال تحویل رفتیم تو باغچه بابام اینا و بالن هامون رو با آرزوهامون به آسمون فرستادیم انشالله که برآورده بشن.... 

روز اول عید با سروصدا بیدارشدیم و عمه حامد ودوتا از بچه هاش اومده بودن.بعد هم صبحانه و عید دیدنی خونه خاله حامد و بعد هم رفتیم امامزاده و سر مزار دایی و مامان بزرگ حامد....من به همه خاله هام و دایی هام زنگ زدم و تلفنی عید رو بهشون تبریک گفتیم ...راستی به عمه ام هم زنگ زدم و نمیدونم چرا ولی دلم میخواست بهش تبریک بگم!اونم خیلی خوشحال شد و خیلی قربون صدقه ام رفت و حتی گفت خیلی دلش میخواسته صدام رو بشنوه!!!!!!! 

ناهار و شام رو از اینجا به بعد زیاد یادم نیست چون روزهامون دیگه تکراری شد و همش داشتیم میچرخیدیم....شبا هم ما و نهال اینا میرفتیم خونه بابای من میخوابیدیم و اتاق خواب هارو داده بودیم به عمه حامد  

شبا هم قبل از خواب گل یا پوچ بازی میکردیم و کلی میخندیدیم.... 

دوشنبه عمه حامد با بچه هاش برگشتن تهران و ما هم برگشتیم تو اتاق خواب خودمون....سه شنبه هم مامان و بابای حامد برگشتن و رسما سفر ما شروع شد...صبح و بعدازظهر تو بازار ترکمن و قارن و یالیت میچرخیدیم....ناهار یه روزش رو یادمه که جوجه درست کردن اما بعدازظهر هرروز رو رفتیم آیس پک!الان آیس پک ها شده یه شیکم قلنبه که برام تا آخر سال نودو چهار باقی میمونه 

روز اول یادمه نهال و امیر باهم دعواشون شد که البته شبش آشتی کردن....همون روز من یه جاشمعی ماهی خریدم ،یه عالمه لوازم آرایش و برس سشوار خریدم بعد هم چندین تااااااالباس زیر!!!!!!!!!! 

اون روز یا یه روز دیگه درست یادم نیست اما سه چهارتا بلوز تو خونه ایی و یه شلوارک بسیار کوتاه هم خریدم! 

پنجشنبه ناهار رفتیم بوف جاده دریا و خیلی بهمون خوش گذشت...یه عالمه عکس انداختیم و غذاش هم که عالی بود.بعد اون هم رفتیم ساحل و باز من یه سری وسیله چوبی تزیینی خریدم . 

پنجشنبه ساعت یک شب راه افتادیم که به ترافیک نخوریم!!!تو جاده یه جا ایستادیم که قهوه و نسکافه بخوریم حامد برامون دو تا زنبیل حصیری کار دست خرید که عالی ان!!!!!!!!! 

ساعت شش صبح رسیدیم تهران و من کل شب پلک رو هم نذاشتم...چشم از حامد برنمیداشتم چون میترسیدم اونم خوابش ببره.... 

نهال اینا رو گذاشتیم خونشون و خودمون هم اومدیم خونه و تا ظهر خواب بودیم.بعد هم بیدار شدیم و دوش گرفتیم و رفتیم خونه مامان اینا.ناهر هم اونجا بودیم و بعدازظهر دوباره خوابیدیم و ساعت هفت اومدیم خونه و دوباره خوابیدیم.... 

شنبه مامان و بابام رفتن شمال و خواهرم رو سپردن به ما. 

من ساعت نه میومدم سر کارو یازده و نیم دوازده میرفتم خونه خودمون.حامد هم پنج و شش میومد و ساعت هشت و نیم هم میرفتیم خونه بابام اینا پیش شیدا. 

یه روز هم بعدازظهر پسرعمه حامد و خانم و دخترش اومدن خونه ما عید دیدنی و اون روز من از شرکت که رفتم خونه تا ساعت پنج قششنگ یه خونه تکونی دوباره کردم! 

اونا اومدن و نیم ساعتی نشستن و بعد رفتن خونه اون یکی عمه حامد که با ما شمال بود.ما هم تند تند جمع کردیم و رفتیم دنبالشون و اونا رو گذاشتیم خونشون و ما هم رفتیم عید دیدنی عمه بزرگه حامد. 

بعد هم رفتیم سمت مدرسه شیدا و برش داشتیم و رفتیم شام خوردیم و رفتیم خونه بابام اینا خوابیدیم. 

دوشنبه تولد نهال بود.بهش زنگ زدم که بیان خونمون اما جواب درست و حسابی نداد تا اینکه بعدازظهر خودش زنگ زد و گفت که میایم....ما هم به مامان و بابای حامد زنگیدیم که یه دفعه ایی شه و سرویس شیدا هم که قرار بود بیارتش خونه ما! 

خلاصه الکی الکی یه تولد درست و حسابی شد...نهال و امیر اومدن و کیک و بادکنک گرفته بودن،بادکنک ها رو زدیم و یه عالمه هم عکس انداختیم و کلی هم بزن و برقص!  

شام هم کباب از سر خیابون گرفتیم و دیگه ساعت یازده بود سامی پدر همه رو درآورد انقدر که شیطنت کرد و نهال اینا جمع کردن و رفتن...پشتش هم مادرشوهرم اینا رفتن و شیدا هم بیچاره از زور خستگی دمرو افتاد و خوابید .... 

سه شنبه قرار شد ما بریم خونه پسر عمه حسام آخه خیلی به دید و بازدی عید حساسن و حتما باید تو ایام عید بازدیدشون رو پس بدیم! 

عموی پسر عمه هم اونجا بودن و قرار بود اینا با ما بیان خونه نهال اینا عید دیدنی اما عموش بلند نمیشد بره!!!!من دل تو دلم نبود آخه شیدا مونده بود مدرسه و قرار بود من برم دنبالش.... 

خلاصه ساعت نه دیگه عموهه بلند شد و ما هم تند تند جمع کردیم و اول رفتیم دنبال شیدا و از اونجا هم رفتیم خونه نهال اینا. 

مامانش اینا هم بودن و دیگه شام امیر مرغ درست کرده بود و خوردیم و من ظرفها رو کمک نهال شستم و بعد سریال مهران مدیری اونا رفتن و ما موندیم. 

نصفه شب شیدا پری شد و حالش خیلی خراب بود...دیگه قرار شد صبح نبرمش مدرسه و خوابیدیم تا دوارده. 

ساعت دوازده بیدار شدیم صبحانه خوردیم و آماده شدیم منو نهال و سامی،شیدا رو گذاشتیم مدرسه و برگشتیم.من دوش گرفتم و یه کم با نهال خونه اش رو مرتب کردیم و دوباره ساعت هشت رفتیم میدون تجریش دنبال شیدا که با دوستاش بعد از مدرسه رفته بودن بیرون و جشن اختتامیه اردو گرفته بودن! 

تو ماشین با نهال تا برسیم در مورد موضوعی راجع به سه چهار سال پیش صحبت کردیم و من دوباره بهم ریختم نهال سعی میکرد از دلم دربیاره و با اینکه این جریان خیلی قدیمیه اما یادآوریش منو ناراحت میکنه...بگذریم.... 

برگشتیم خونه و حامد و امیر برامون مرغ ریش ریش با ژامبون و پنیر و قارچ درست کردن و من همچنان هاپو بودم!شام رو که خوردم با شیدا رفتیم تو اتاق خواب و خوابمون برد...نیم ساعت بعدش نهال اومد بیدارم کرد رفتم بیرون دیدم حامد مرغ عشقهای نهال رو درآورده دارن تو خونه میچرخن!دوباره هاپو تر شدم بهم گفتن تو پاشو برو بگیر بخواب!!منم از خدا خواسته اومدم خوابیدم تا ساعت یازده!!!! 

روز سیزده قرار بود بریم خونه مامان حامد.مامانم اینا هم صبح زود راه افتاده بودن و رسیده بودن تهران و کلید خونشون رو نداشتن! 

با هم قرار گذاشتیم و من و نهال و شیدا زودتر راه افتادیم و کلید رو بهشون رسوندیم.من شیدا رو با خودم بردم خونه مامان حامد و بابام و مامانم رفتن خونه.ما که رسیدیم عمه حامد و برو بچش هم رسیدن و تا رفتم تو پدرشوهرم سراغ بابام اینا رو گرفت و من گفتم که رفتن خونه...دیگه هی اصرار که زنگ بزن بگو بیان اینجا... 

من که زنگ نزدم اما حامد نیم ساعت بعد ما با امیر و سامی اومدن و زنگ زد و بابام اینا رو دعوت کرد... 

خلاصه رفتن بالا جوجه درست کردن و مامانم اینا هم اومدن و روز خوبی رو با هم داشتیم و خیلی بهمون خوش گذشت.... 

بعد از ظهر هم دوباره گل یا پوچ بازی کردیم و خیلی خندیدیم .....بعد هم کاهو سکنجبین خوردیم و غروب هم گفتن بریم بیرون.... 

رفتیم پارک آب و اتش و باغ خزندگان و مار انداختن دور گردنشون و کلی پیاده روی کردیم و دیگه نخود نخود هرکی رفت خونه خود..... 

ما ه م برگشتیم خونمون و حامد املت درست کرد خوردیم و جلوی تی وی دراز به دراز افتادیم.... 

جمعه صبح حامد با دوستش رفت دنبال این بازار پرنده فروش ها و من بیدار شدم و دوباره یه خونه تکونی دیگه.... 

دو سری ماشین لباسشویی روشن کردم با یه عالمه جارو گردگیری و تمیز کاری.ناهار هم استانبولی درستیدم و حامد هم دو و نیم اومد ناهار خوردیم .بعدازظهر خیلی دلمون گرفته بود زنگ زدیم بریم خونه داییم نبودن.زنگ زدیم خونه مامانم اینا نبودن.منم یه عالمه لباس آوردم اتو کنم بلکه سرم گرم شه که بابام زنگ زد و گفت پارک ملت هستن...گفت دارن میرن میدون ولیعصر و خیلی شلوغه و تو خیابون بخاطر برداشتن تحریم ها جشنه! 

پشتش هم  نهال زنگ زد و اصرار از اون اصرارهااااا که پاشین بیاین خونه ما...حوصله جفتمون سر رفته بود یه کم ناز کردیم اما در نهایت رفتیم. 

سر راه خرید کردیم و رفتیم اونجا.شام امیر و حامد دوباره برامون ساندویچ ژامبون پنیری درست کردن خوردیم.بعد شام هم قهوه و سریال مهران مدیری که البته من نمیبینم و با سامی بازی میکردم و ساعت دوازده هم برگشتیم خونه.... 

این بود تعطیلات ما 

اوووف من برم که یه عالمه وبلاگ باید بخونم امروز همه آپ میکنن و من چقدر ذوق دارم که میام و تک تکتون رو میخونم 

براتون یه دل خوش و یه تن سلامت از خدا میخوام که بزرگترین نعمته


 

اینم لیست آرزوهای سال تحویل: 

سلامتی  

خوشبختی 

اعصاب آروم 

قلب مهربون 

یه جیب پر پول 

یه خونه بزرگ 

یه ماشین عالی 

یه بچه سالم   

 

منبع : من , زنی تنها در آستانه فصلی سرد...نوروز 94