من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

زن شکاک

سلام 

با حال خراب دارم براتون مینویسم 

سه روزه از تب و درد به خودم میپیچم 

دلم میخواست یه پست راجع به تولدم بذارم و همه رو با طول و تفصیل بنویسم اما خرابتر از این بودم که بتونم یه پست طولانی بنویسم. 

فقط از اونجایی که امروز آخرین روز کاریم هست گفتم بیام یه شرح حالی بدم و یه خداحافظی سال نودو سه ایی کنم و آرزوی یه سال خوب و جدید برای همه دوستای گلم 

از اینجا شروع میکنم که  که روز قبل تولدم نهال بهم زنگ زد و گفت فردا میخوام برم دکتر زنان تو زحمت میکشی بیای پیش سامی بمونی تا من زود برگردم؟ 

من قبول کردم و البته یه حدس هایی هم پیش خودم زدم اما مطمئن نبودم...همون شب حامد اومد خونه تب و لرز داشت و حالش خوب نبود...یه پیام تولدت مبارک عززیزززززززززم هم تو وایبر بهم داد.... 

چهارشنبه اومدم سر کار و ظهر که رفتم خونه حامد زنگ زد و گفت مرخصی گرفتم میام خونه !گفتم من باید برم خونه نهال !!!!گفت اشکالی نداره با هم میریم... 

خلاصه اومد و ناهار برام ساندویچ تنوری گرفته بود اما خودش حالش خوب نبود و نخورد. 

نهال هم زنگ زد و گفت وقتم از ساعت چهار افتاده ساعت شش!تو ساعت پنج و نیم اینجا باشی خوبه! 

حامد یه چرتی زد و بعد بلند شد آماده شدیم و رفتیم خونه نهال اینا...انقدر حالش بد بود که حتی نمیتونست رانندگی کنه...سرش رو گذاشت رو صندلی و تا اونجا خوابید.. 

وقتی رسیدیم چند بار زنگ زدیم تا درو باز کردن!من دیگه فهمیده بودم یه خبرایی هست حامد هی میگفت نکنه دیر کردیم نهال خودش رفته!!!!!(مثلا میخواست هیجانش رو ببره بالا) 

از پله ها رفتیم بالا و در نیمه باز بود....لای درو باز کردم همه جا تاریک بود .....به محض اینکه وارد شدم همه جا روشن شد و دست و جیغ سوت و....دوتا آدم بزرگ و یه نصفه بچه چنان سروصدایی به پا کرده بودن انگار صد نفر آدم مهمون دارن! 

خلاصه من ذوق کردم نهال و بغل کردم و بوسیدم...سامی چنان ذوقی میکرد که نگووووووو 

حامد هم میگفت همه زحمت ها و نقشه ها و خرج هاش با من بوده تو نهال رو بغل کردی فشار میدی! 

اوضاع از این قرار بوده که از هفته قبلش حامد به نهال زنگ میزنه و میگه میخوام شمیم رو سورپرایز کنم اما خودم نمیتونم و تو خونه خودمون نمیشه و تابلو میشه! برات پول میریزم برو هرچی لازمه بخر و به یه بهانه ایی میاریمش اونجا و.... 

دیگه بعدش من رفتم از تو ماشین یه سی دی شاد آوردم و کلی باهاش رقصیدیم...بعد هم کادو بازی و کیک خوردیم و عکس انداختیم...البته حامد حالش خوب نبود و دائم تو چرت بود! 

برای شام هم حامد زنگ زد برامون مرغ سوخاری و پیتزا آوردن.... 

بعد از شام دیگه برگشتیم خونه و بماند که من لحظه به لحظه از مراسم رو تو گروهمون تو وایبر مخابره میکردم! 

وقتی برگشتیم خونه حامد خوابید اما من سر کنجکاوی یه کارایی کردم و بعدش تنم به لرزه افتاد!حامد از شدت حال بد من بیدار شد...من گریه کردم...اون تا میتونست قربون صدقه ام رفت و میخواست قانعم کنه که اشتباه میکنم... 

اونشب تا صبح نخوابیدیم...هردومون.... 

صبح حامد رفت سر کار و منم بلند شدم اول زنگ زدم به نهال و کلی راجع به دیشب باهاش حرف زدم!یه کارایی باهم کردیم در راستای اینکه بهمون ثابت بشه که حامد راست گفته یا دروغ!که البته راست گفته بود و خیال من کمی راحت شد!بعد هم پاشدم شروع کردم به تمیزی و خونه تکونی.قرار بود مامانم بیاد کمکم اما از اونجا که شب قبلش اعصابم خیلی بهم ریخته بود دوست داشتم تنها باشم و به مامان گفتم نمیخوام بیایی کار نمیکنم! 

اما شروع کردم...فولدر گوگوشم رو پلی کردم و شروع کردم به تمیز کردن اتاق خواب....بعد هم اومدم تو نشیمن و تا بعدازظهر طول کشید.... 

بعدازظهر حامد با دوستش اومد و فرش قبلیمون رو برد خونه باباش اینا گذاشت و منم فرش جدیده رو پهن کردم ... 

ساعت هفت دوش گرفتم و رفتیم خونه مامانم اینا...ما کباب خریدیم که شام تولدم مهمونشون کنیم مامانم هم به سفارش من برام کاپ کیک درست کرده بود.... 

یه پیراهن خوشگل هم برام خریده بود...از این عروسکی ها دامن پفی ها! 

دیگه بعد شام خسته و رنجور برگشتیم خونه.حامد خیلی سعی کرد منو قانع کنه که حرص نخورم،ناراحت نباشم،میگفت تو تنها دلیل زنده بودن منی،من تمام تلاشم رو میکنم که تو ناراحت نشی غمگین نشی!من از هرچیزی که تو روش حساسیت داری فاصله میگیرم  اما تو منو باور نداری....  

جمعه صبح که بیدار شدیم من شروع کردم به تمیزی آشپزخونه که دیگه حامد هم بیدار شد و برای اولین بار تو این ده سال زندگی مشترک کاملا داوطلبانه و بی غرغر شروع کرد به کمک کردن!!!!!!!!!! 

تا ظهر یه کم کارهامون پیش رفت و دوباره سر جریان همون شب من شروع کردم به تیکه انداختن و اونم هی توضیح میداد و ازم میخواست تمومش کنم اما من خیلی اخلاقم بده!من نمیتونم به این راحتی ها یه چیزی رو باور کنم!میدونید من با دیدن یه شماره تلفن تا آخر خیانت همسرم به خودم رو مییبینم اما با تمام توضیحات حامد و تمام تلاشش برای ثابت کردن حرفش متاسفانه نمیتونم باورش کنم! 

یه جورایی گنگ گفتم...قضیه لاین و اون دختره که شماره حامد رو سیو کرده بود رو یادتونه!که حامد قسم و آیه میخورد که من نمیدونم کیه! 

اون شب گوشیش دست من بود که تو وایبر براش پیغام اومد.اونم تندی از دست من گرفت دو خط تایپ کرد کلا چتش رو پاک کرد و دوباره گوشی رو داد دست من! 

ازش پرسیدم کی بود؟گفت همکارم قرار بود یه سندی رو بفرسته نفرستاد حالا پیغام عذر خواهی داده.... 

گفتم زن بود یا مرد؟گفت مرد بود البته زنها هم پیغام میدن و شماره منو دارن! 

من حافظه قوی ایی تو این چیزا دارم و شماره رو موقعی که پیام اومد تو ذهنم ثبت کردم و اونشب که از خونه نهال برگشتیم تو اون یکی گوشی حامد گشتم و دیدم بله به اون خطش هم زنگ زده!بعد هم سیو کردم تو وایبر و دیدم بله اسم خانم سپیده است همون که اوندفعه تو لاین بود! 

خلاصه تپش قلبم رفت بالا و حامد بیدار شد و قسم و آیه که این همکارمه و من اصن تا حالا ندیدمش و برای اختلاف حساب هاشون تو شعبه زنگ میزنه و....صبح پنجشنبه هم شماره رو دادم به نهال به دختره زنگ زد و از زیر زبون دختره کشیده بود بیرون که بله انگار تو بانک کار میکنه!  

جمعه ظهرو داشتم میگفتم که برگشتم به حامد گفتم خانم فلانی رو میشناسی؟گفت اره همینه دیگه! 

دوباره برآشفته شدم که تو که گفتی من نمیشناسم و یه همکارمه و تا حالا ندیدمش....اسم وایبرش هم که اسم کوچیکه و شماره اش هم که میگی حفظ نکردی پس از کجا فهمیدی این اونه! 

خلاصه حامد هم دیوونه شد و شروع کرد محکم میزد تو سر خودش...بعدش هم گریه کرد که الان هرجفت این گوشی هارو میشکنم که آرامشم رو بهم زده! 

بعد یه ربع رفتم ازش معذرت خواهی کردم خیلی ناراحت شدم که زد تو سر خودش! 

بعد هم پاشد رفت بریونی خرید و خوش و خرم برگشت بریونی رو خوردیم و دوباره باقی کارها... 

بعدازظهر هم دوش گرفتیم و شام رفتیم خونه مامانش اینا. 

مادرشوهرمم یه بلوز بهم کادو داد ،شام الویه خوردیم و برگشتیم. 

از همون شب من تب کردم و تا امروز هنوز خوب نشدم.گلو درد وحشتناک دارم و پوست بدنم میسوزه...نمیدونم ویروسش رو از حامد گرفتم؟یا کار کردم و خسته شدم؟یا حرص خوردم و بدنم ضعیف شد؟ 

دیشب دوباره براش لاین رو نصب کردم تا سر از کارش در بیارم!خودش ناراحته و همش میگه اینکارو نکن...اما چه کنم که بد بینم! 

هم خودم دارم عذاب میکشم هم اون رو عذاب میدم! 

به خدای مهربون میسپارمتون و آرزو میکنم دغدغه های من رو هیچ وقت نداشته باشید.....شما هم منو یاد کنید و سر سال تحویل برام دعا کنید.... 

انشالله پست بعدی رو تو سال جدید از مسافرتمون به شمال میذارم و از خاطرات خوب براتون میگم....... 

دوستتون دارم


پی نوشت: 

 تشکر ویژه از دوستای گلم نسیم عزیزم   سرمه قشنگم اسفندونه مهربونمآشتی جان با محبتمو همه دوستای مجازی که عین دوستای واقعی دوستتون دارم ....ممنونم که به یادم بودین و تولدم رو تبریک گفتین

منبع : من , زنی تنها در آستانه فصلی سرد...زن شکاک...زن بدبین....متولد آخرین ماه سال

خرید و خونه تکونی

سلام   

نیمه اسفندتون میارک 

ممنون از این همه انرژی که فرستادین اما من به بیش از اینها نیاز دارم تا بتونم اینهمه تنبلی و رخوت رو از خودم دور کنم! 

باور بفرمایید تو هفته ایی که گذشت حتی یه گردگیری ساده هم نکردم!اصلا انگار آدم وقتی میخواد خونه تکونی کنه یا حتی اثاث کشی،دیگه حوصله جمع و جور و کارهای روزمره رو نداره!شما هم اینجوری هستین؟ 

خلاصه که من همچنان خونه زندگیم داغونه و از اونجایی که دیگه همه رو گذاشتم واسه خونه تکونی داغون تر هم شده! 

هفته گذشته به تفکیک روزها یادم نمیاد چی شد و چی گذشت اما هرچیزی یادم بیاد مینویسم... 

پنجشنبه با مامانم رفتیم خرید.برای خودم هیچچچچچی نخریدم برای حامد سه تا پیراهن ،یه شلوار قهوه ایی،دو عدد شورت،یه جین جوراب مردونه و راستی دو تا سفره برای خونه خریدم.....و....و....و....یه ساااعت خییییییلی شیک و خوشگل با پول یه برج حقوقم  برای حامد خریدم به پاس قدردانی از زحمات بی دریغش در این سالهای زندگی مشترک و البته بعنوان عیدی و کادوی تولد و ولنتاین و روز مرد و سالگرد عقد و عروسی و....تا ده سال آینده!!!! 

خلاصه ناهار هم مامان رو مهمون کردم و یه باقالی پلو و زرشک پلوی توووپ خوردیم وخریدهامون تا ساعت چهار طول کشید.وقتی هم برگشتیم مامان کلید درشون و نداشت و به امید اینکه همسایه ها باز میکنن بودیم که همسایه هاشونم نبودن!من که اشکم در اومده بود جلوی در هم خریدهام خیلی زیاد بود و سنگین و هم فوق العاده خسته بودم!مامان هم البته دست کمی ازز من نداشت اما چون خودش مقصر بود طفلی راه غر زدن نداشت 

خلاصه اول گفتم بریم خونه ما ولی به پیشنهاد مامان یه نیم ساعتی توی پارک روبه روی خونشون نشستیم تا یکم استراحت کنیم بعد دوباره اومدیم جلوی در خونه و تلاش کردیم بازش کنیم که نمیشد..مامانم رفت به یکی از کارگرای ساختمون ته خیابونشون که دارن میسازن گفت بهت پول میدم بیا از دیوار ما برو بالا و درو از اونطرف باز کن ،پسره یکم مکث کرد ولی آخر سر قبول کرد و داشتن با مامانم میومدن سمت خونه که همسایه بالاییشون رسید...واای انگار عزیزی که سالها منتظرش بودم از راه رسید!دلم میخواست بدوم و بغلش کنم اما خانمش همراهش بود!!!(یه مرد میانسال از این ریشو بو گندوهاست هاااا)خلاصه درو باز کردن و رفتیم تو.... 

بعد هم استراحت و شام هم به اصرار من مامان سبزی پلو با کوکو درست کرد و تن ماهی هم باز کردیم....تازه اگه به من بود که گفتم کوکو با نون بخوریم ولی پدرجان شکمو گفتن برنج میخوان! 

نمیدونم چرا انقدر این مردها شکمو و البته خودخواهن!طفلی مامانم با اونهمه خستگی تازه میخواست وایسه برای ما شام بپزه  

خلاصه حامد اومد و خریدهاش رو دید و خیلی هم خوشش اومد...تک تکشون رو پوشید و کلی هم تشکر کرد....برای بابا و خاله و زنداییم هم پول نو برای عیدی آورده بود و به مامان داد تا به دستشون برسونه. 

اها راستی یه حوله تن پوش قهوه ایی هم براش خریدم...چند شب پیشش از حمام اومد بیرون و پشتش رو کرده بود به من و دولاشد تا شورتش رو بپوشه حوله اش از وسط کمرش تا پایین جر خورد.....انقدر صحنه خنده داری بود که هنوزم یادم میفته با صدا میخندم البته خودش اول جاخورد و بعد هم خجالت کشید ولی خیلی باحال بود....خلاصه این شد که شب عیدی و تو اینهمه خرج یه حوله هم افتاد رو دستمون! 

هه همون شب بابا دوباره سر مشهدی که مامان رفته بود گیر داد و دوباره یکم اوقاتمون رو تلخ کرد!نمیدونم چرا بابای من عادت کرده هروقت ما میخندیم یا خوشحالیم به یه بهانه ایی از دماغمون در بیاره! 

فکر کن ما به حامد یواشکی سفارش کردیم جلوی بابام سوتی نده که من و مامان ناهار و رفتیم بیرون خوردیم چون صددر صد ناراحت میشد!! 

تزش اینه که همه خوشی ها باید دسته جمعی با کل اعضای خانواده باشه و کسی نباید تنهایی بره خوش بگذرونه!!!تازه میگه از اول قانون زندگی من این بوده ولی الکی میگه...من یادمه از بچگیم ما سالی یه مشهد یه همدان زنونه میرفتیم منتها اون موقع ها بابام با خانواده خودش خیییلی قاطی بود و رفت و آمد میکرد کاری به مامانم نداشت!ولی حالا که با خانواده اش رفت و آمد نداره میخواد مامانم هم از خانواده اش ببره!!!! 

صبح جمعه هم حامد ساعت هفت و نیم با دوستش رفتن بازار پرنده فروش ها و تا دوازده نیومدن!منم تا ده خواب بودم و ده ونیم مادرشوهرم زنگ زد گفت که آسیاب داری؟گفتم بله دارم....گفت بابا تخم شنبلیله خریده بیاره براش اسیاب کنی؟گفتم بله بیارن... 

آقا ما میخواستیم بریم حمام نشون به اون نشون که از ساعت ده و نیم تا دوازده من  منتظر بودم آقاتشریف نیاوردن کفر منو درآورده بود... 

دیگه ساعت دوازده اومدو منمن تا آسیاب کنم براش حامد هم رسید و دیگه وقت نشد برم حمام.آماده شدیم و رفتیم خونه اشون.نهال و سام  هم اونجا بودن....ناهار هم قیمه خوردیم و بعد ناهار پدرشوهر گفت بریم بالا قفس بسازیم.حامد و امیر وبرداشت برد بالا.این بالا که میگم طبقه بالای خونه پدرشوهر ایناست که تا سه سال پیش خونه پدربزرگ حامد بود و بعد فوتش یه شش ماهی خالی بود و بعد اجاره دادن و اگر یادتون باشه مستاجرش یه زن پررو بود که ماجراهایی باهاش داشتیم و بالاخره اونم رفت و الان بالا خالیه. 

پدرشوهر بامبو گرفته بود با توری و مفتول و یه قفس بزرگ میخواست درست کنه که ما و نهال اینا مرغ عشقامون و خودشون هم پرنده هاشون رو بندازیم اون تو...خوب مگه ما اسکل بودیم کلی پول مرغ عشق بدیم که بیاریم بندازیم طبقه بالا اینا بمونه؟!ها؟!جدا چه فکری کرده که این تزو داده؟ 

خلاصه قرار بود حامد بعدازظهر بره یه سری خرت و پرت کناری و فرش قدیمیمون رو بیاره بذاره همین طبقه بالای مادرشوهر اینا اما انقدر الاف ساخت این قفس مسخره شدن که دیر شد و منم اولش هی با چشم و ابرو به حامد فهموندم که عصبانیم اما آخر سر که بلند شد با امیر بره فرش رو بیاره من لج کردم و گفتم نمیخوام...الا و بلا نمیخوام امشب دیگه دیره و نمیخوام فرش رو بیاری! 

نگذاشتم بیاره اومدیم پایین یه چای خوردیم و هرچی مادرشوهر و پدرشوهر گفتن شام بمونین بخورین بعد برین حامد گفت نه دیگه شمیم کار داره باید بریم...بد جوری جا زده بود! 

تا رسیدیم خونه گفت خوب از کجا شروع کنیم؟! گفتم من امسال دیگه به هیچ کاری نمیرسم...نه خونه تکونی میکنم نه خرید! 

هی گفت لج نکن بیا کار کنیم و....خودشم الکی یه دستمال گرفته بود دستش با اتک گند زد به میز تلویزیونم و به جای شیشه پاک کن اتک میپاشید به شیشه ها و خلاصه یه گند کاری کرد که نگو....منم به رو خودم نمیاوردم خونسرد نشسته بودم با گوشیم ور میرفتم...یه کم که گند زد و مثلا کار کرد اومد نشست به مرغ عشق بازی و بعدش هم همونجا خوابش برد.... 

اینم از هفته گذشته که البته از اول هفته تا آخراش تقریبا چیزی یادم نیومد ولی خوب مهمترین رویدادهاش همینا بود که ثبت شد 

چهارشنبه  تولدمه با ساعتی که برای آقا حامد خریدم و شرمنده اش کردم منتظرم ببینم برای تولدم میخواد چیکار کنه.... امیدوارم ضایع نشم که بدجوری تو پرم میخوره 

شوخی میکنم تازه برام دستبند خریده و مبل و فرش که بهش گفتم همونا کادوی تولدمه و چیزی نمیخوام...امیدوارم یه خونه تکونی توپ برام بکنه که به همون قانعم....چقدر من زن قانع و بسازی ام!!!!! 

بوخودااااااااا.....از کجا میخواست پیدا کنه همچین زنی؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ولی کیه که قدر بدونه..... 

به خدای مهربون میسپارمتون عزیزای دل...موقع خونه تکونی هاتون یادم کنید

منبع : من , زنی تنها در آستانه فصلی سرد...خرید و خونه تکونی...

بهونه های کوچک خوشبختی

سلام 

این دفعه خیلی زود اومدم بنویسم آخه ترسیدم اگر طولانی بشه فراموش کنم و دیدم حیفه دیروز رو ثبت نکنم 

صبح که شرکت بودم ساعت ده مدیرعامل و همسرشون اومدن و یکساعتی با همسر  مدیرم نشسته بودیم و صحبت میکردیم و میخندیدیم....بعد هم که رفتن و منم ساعت دو جمع کردم رفتم خونه. 

اول شروع کردم به بازی بعد اما گرسنه ام شد و برای خودم املت درست کردم بعدش هم خوابم گرفت و یه بالش انداختم کف نشیمن و ولو شدم....تازه چشمام داشت گرم میشد که با صدای زنگ تلفن پریدم! 

آقامون بودن از ایشون اصرااااار که ساعت پنج میام دنبالت بریم خرید،از من انکااااار که نه نمیام و خسته ام و حوصله ندارم.... 

آخر سر تسلیم شدم چون هیچ جوره قبول نمیکرد و منم حوصله جرو بحث نداشتم...دیگه گوشی رو که قطع کردم پاشدم یکم به خودم رسیدم و آرایش کردم و آماده نشستم!حالا نه به اون نمیام نمیام هاااا،نه به اون که نیم ساعت آماده لباس پوشیده منتظر نشسته بودم 

دیگه پنج و نیم اومد و زنگ زد گفت بیا پایین....باهم رفتیم باغ سپهسالار. 

از لحظه ورودمون به باغ همش به فکر خوردن بود!تا رسیدیم اول آش گرفت ....گفتم حالا بیا بریم من فعلا نمیخورم....به زور اما آَش رو به خورد ما داد...حالا هی چپ و راست میگفت دونات بگیرم!چاقاله هم اومده هااااا!ساندویچ مغز و زبون میخوری؟!همچین مظلوم نمایی هم میکرد که من بهش بگم خوب بخر! 

اما من کشون کشون بردمش دو دور سپهسالار و بالا و پایین کردیم آخر سر از دستم در رفت و با دو لیوان ذرت مکزیکی برگشت! 

سه تا پسر جوون هم ایستاده بودن و ساز میزدن و میخوندن....اولی که رسیدیم بهشون پول دادیم،به نظر من موسیقی میتونه منبع درآمد باشه و حالا که تو کشور ما محدودیت هایی وجود داره ما خودمون میتونیم بهشون کمک کنیم و شاید پنج تومن ده تومن برای ما خیلی تاثیر گذار نباشه اما برای این جوون ها همین پنج تومن ها جمع میشه و کمک خرج زندگی یا تحصیل یا...میشه. 

خلاصه که با این تفکر به این سه آقا پول دادیم و کمی جلوتر یه آقای نسبتا مسن ویولن میزد به ایشون هم بنابر سن و سالشون پول دادیم و باز جلوتر یه گروه دیگه.....دیدیم نه اینجوری نمیشه بخواهیم اینجوری پیش بریم کل پول کیف و کفشمون رو باید هزینه حمایت از موسیقی تو کشورمون کنیم این بود که برای بقیه دعای خیر کردیم و به گشتن ادامه دادیم.... 

ولی هیچی نخریدم ها!!کیفیت ها افتضاح بود و تو کل مغازه ها شاید پنج تا شش تا کیف بود که نظر منو جلب کرد اونم بالای 500 تومن که خوب من نمیخواستم انقدر هزینه کنم... 

حامد هی اصرار کرد بیا یه چیزی بگیر بریم خسته شدیم دیگه کجا میخوای بگردی؟!ولی من نگرفتم....یعنی خدایی به دلم ننشست اگر خیلی خوشم میومد مهم نبود هزینه اش اما گفتم اینهمه پول بدم بابت یه کیف بعد زورکی و از سر اجبار هم بخرم؟؟؟ 

این شد که دست از پا درازتر برگشتیم خونه.... 

شام هم نخوردیم فقط من دوش گرفتم و همونجا جلوی تلویزیون خوابمون برد.... 

خدارو شکر میکنم بابت داشتن همسری که براش مهمم...اینکه نمیتونه ناراحتیم رو ببینه! با اینکه زیاد ناراحتم میکنه اما میدونم عمدی نیست و خیلی زود تمام تلاشش رو میکنه که از دلم دربیاره.....این رو به حساب ترسش از خودم یا زن ذلیلی اش نمیذارم...این فقط به خاطر دل مهربونشه که طاقت دیدن ناراحتی هیچ کس رو نداره هم من هم همه آدمهای اطرافش.... 

خدایا شکرت برای این همه خوشبختی

منبع : من , زنی تنها در آستانه فصلی سرد...بهونه های کوچک خوشبختی...

دایی و پسر دایی

سلام 

من آمده ام وای وای....من آمده ام 

حرف هم آخه ندارم بدبختی! 

نمیدونم چی بنویسم.... 

سردردهام بهتره خداروشکر ممنونم از محبتتون 

من یه دایی دارم تقریبا دوازده سیزده سال پیش رفت آمریکا،بعد هم اون سالی که من عقد کردم اومد و پسرش رو هم برد و کم و بیش باهاشون تلفنی حرف میزدیم تا اینکه افسردگی گرفت و جواب تلفن هیچ کس رو نمیداد...دو سه سالی بود کلا ازشون بیخبر بودیم تا اینکه یکشنبه زن اون یکی داییم اومد و تو گروه وایبرمون عکس های داییم و پسرداییم رو گذاشت و ماهام گرررریه انقدر که دلمون تنگشون بود... 

خلاصه پسرداییم رو اوردیم تو گروه و تا ساعت نه منتظر بودیم بیدار شه،دیگه هرچقدر ما احساسات در میکردیم اونا یخخخخخ....یعنی کلا اینا اینجا هم بودن خیلی اهل چرت و پرت گفتن و شوخی کردن بودن،حالا بعد اینهمه سال ما توقعمون چیز دیگه ایی بود...مثلا یه ابراز احساساتی یه چیزی!!! 

خلاصه یه گروه دیگه درست کردیم اسمش رو گذاشتیم همون اسم گروه قبلی بدون پسردایی و هی رفتیم توش و هی غیبت کردیم دختر داییم میگفت من از ظهر دارم گریه میکنم شوهرم اومده دلداریم داده گریه نکن بالاخره میان یه روزی میبینیشون....اونوقت عمو اومده میگه برین جیش کنین شاشوها 

من میگفتم چشمام از گریه باز نمیشه بعد به پسردایی میگم چطوری عزیزم چیکارا میکنین؟جواب داده تربچه میخوریم گاز معده تولید میکنیم 

خلاصه که انقدر تو اون یکی گروهه به اوسکولیت خودمون خندیدیم که دیگه ماهیچه های شکم من درد گرفته بود....  

البته این ها اخلاقشون این مدلیه و بعدش یعنی فرداش داییم پیغام داد و حال تک تکمون رو پرسید و چند تا کلیپ خوند و برامون فرستاد آخه صداش محشره  تو پی وی هم کلی با مامانم اینا حرف زده بودو....خلاصه اولش که وارد گروه شدن خیلی تو ذوقمون زدن که همین هم باعث شد اونشب کلی بخندیم.... 

اون یکی گروه بدون پسردایی همچنان دایره و توش میریم غیبت میکنیم مخصوصا که بخاطر مصلحت روزگار عروس های خاله رو هم ادد نکردیم و جمعمون حسابی خصوصیه  

دیگه همینا دیگه....منم که از شرکت میرم خونه  اول برای شام و فردا ناهارمون غذا درست میکنم بعد تا هفت اینطورا میخوابم 

قبلا که حامد ناهار نمیبرد واقعا راحت بودم !شبا یه چیزی میخوردیم یا از بیرون میگرفتیم اما الان که نمیشه هم شب غذای بیرون بخوره هم ناهار....مجبورم هر شب غذا درست کنم 

خیلی سخته...از ساعت هفت هفت ونیم که حامد میاد یک سره دارم بهش سرویس میدم !چای بده ،غذا بده ،میوه بده ،ظرف بشور ،اه اه قربون شبایی که دوازده یک نصفه شب میومد 

من امروز همش میخوام برم خونه مامانم اینا ولی نمیدونم چرا همت نمیکنم؟از پنجشنبه نرفتم گمونم دیگه داره بهشون برمیخوره...حالا نمیدونم برم یا نه!الان زنگ میزنم ببینم اوضاع چطوره اگر برام قیافه نگیرن امروز هم برم خونمون یه کم استراحت کنم. 

راستی پدرشوهر فردا میاد!امیدوارم سوغاتی هاش خوب باشن آخه داشت میرفت هی گفت چی میخوای برات بیارم؟من روم نشد بگم...گفت اگر نگی خودم میرم یه چرت و پرتی میخرم هااا....بازم اما نگفتم 

حالا خدا کنه واقعا چرت و پرت نیاره.... 

 

منبع : من , زنی تنها در آستانه فصلی سرد...دایی و پسر دایی
برچسب ها : گروه ,درست ,اینا

زوده

سلام دوستان گلم 

صبحتون بخیر 

امروز خیلی حوصله ندارم راستش از دیروز که خبر فوت مرتضی پاشایی رو شنیدم خیلی دپرسم.... 

دیشب هم تا صبح خواب عمه و مامان بزرگم رو میدیدم! 

حالم خوش نیست..... 

میدونید درسته هنرمندهای زیادی رفتند و جاشون خالیه خوب من برای همشون ناراحت شدم ...ولی وقتی  یه هنرمند رو دوست داری هرروز به صداش گوش میدی،تو شادی ها و غمهات با صدای اونه که خاطره میسازی دیگه جزئی از زندگیته،مثل یکی از اعضای خانواده ات دوستش داری! وقتی میبینی اون هم سن و سال خودته،وقتی میبینی هنوز هزار تا امید و ارزو داشته...از این به بعد جاش واقعا خالیه....

خداا میدونه چقدر با این آهنگش وقتی عمه ام مریض بود گریه کردم!!! و حالا به یاد خودش........ 

به خدا

بخدا زوده زوده که بگی حرفی نمیمونه
بخدا زوده زوده واسه مردنه این دله دیوونه
بخدا خیلی زوده

بخدا سخته سخته که بخوام بمونم بی تو تو دنیا
بخدا سخته سخته که بگی نبوده چیزی بینه ما
بخدا خیلی سخته

دلتو راحت واسه همیشه نگو بریدی ساده
اونی که اینجاست دلشو راحت به تو داده
بگو یه خوابه بگو میمونی نرو میترسم بی تو
میمیره آخه دله شکستم تا بری تو

بخدا دیره میبینی به تو آخه اینجوری وابستم
بخدا ظلمه میدونی که قلبه تو هیچ موقعه نشکستم
بخدا خیلی دیره

بخدا بی تو این خونه واسم مثه زندون تنهایی
بخدا تنها این خوابه بگو نمیری بگو اینجایی
بخدا خیلی تنهام 

خدا همه رفتگان رو بیامرزه...... 

آمین

منبع : من , زنی تنها در آستانه فصلی سرد...بخدا خیلی زوده....