من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

همسایه آزاری

از خستگی به حالت غش افتادم رو تخت،نیم ساعته مهمونامون رفتن و منم برگشتم خونه.

صبح ساعت هفت بیدار شدم و رفتم دانشگاه.کلاس طراحی صحنه داشتم،چهار نفر بیشتر سر کلاس نبودیم،استاد راجع به سبکهای هنری صحبن کرد،فوتوریسم و کنستروکتیویسم،تاتلین و یادمان انترناسیونال سوم...

تا ده سر کلاس بودیم.کلاس دوم بازیگری داشتیم که نرفتیم.نهال رفت خونه و منم رفتم جمهوری کلستومی های بابا رو تعویض کردم،دور کلستومیش زخم شده و حساسیت داده،رفتم یه مدل دیگه براش گرفتم با چسب ضد حساسیت دارویی.

کارم که تموم شد برگشتم خونه مامانم .سر راه سبزی خوردن برای مامان خریدم.ساعت دوازده رسیدم و یکم کمک مامانم کردم براش دسر درست کردم با ژله و بیسکوییت و پودینگ.بابا ساعت دو اومد ناهار خوردیم ظرفها رو شستم و با مامان رفتیم خرید میوه و دوغ و نوشابه.مامان اومد یه سری وسیله از خونه ما برد و رفت.منم یکساعتی خوابیدم و ساعت پنج و نیم بیدار شدم لباسامو برداشتم دوباره رفتم اونجا.

باز یکسری کمک کردم و اماده شدیم ساعت هفت و نیم خاله بزرگه و شوهرش،پریا و شوهرش و پسرش و زندایی و رویا رسیدن.

نشستیم به صحبت کردن،حامد ساعت هشت و نیم اومد.

عروس دایی رفته بود دندانپزشکی و کارش طول کشیده بود.ساعت یکربع به ده اومدن.زندایی و عروسش و نوه اش و خواهر عروسش.شام قرمه سبزی و مرغ داشتیم که عالی شده بود،دسر منم خیلی خیلی خوشمزه شده بود همه رو تا ته خوردن:)))))

شب خیلی خوبی بود خیلی خوش گذشت .بعد از شام هم یکی دو ساعتی نشستن و ساعت یک رفتن.

من و شیدا هم تند تند میوه شیرینی ها رو جمع کردیم و به مامان گفتم دست به هیچی نزن بخواب،صبح میام با هم کارا رو میکنیم.

الان هم من رو تخت ولو شدم و حامد داره نی میزنه!!!!

خیلی خوشبختید که همسایه ما نیستید وگرنه شب و نصفه شب از صدای نی زدن حامد دیوونه میشدید;)))))))

نظرات 3 + ارسال نظر
مامان ارسام سه‌شنبه 17 اردیبهشت 1398 ساعت 15:47

خوشحالم که برگشتی

لطف داری گلم

ملیکا سه‌شنبه 3 اردیبهشت 1398 ساعت 04:14

سلام شمیم جان
چه خوب...! همیشه به مهمونى و دور همى ان شاالله.
راستشو بخواى ما تو فامیل چند نفر آدم منفى و نچسب داریم که بعد از پونزده بیست سال هم که از وصلت گذشته همیشه بق میکنن و حال جمعو خراب مى کنن، این شده که خیلى کم مهمونى داریم.
ماشاالله به تو با این دسرهاى خوشمزه!

عزیزم ما هم داریم از این ادمها ولی کسی اهمیت نمیده کار خودمونو میکنیم
فدای تو

رکسانا یکشنبه 1 اردیبهشت 1398 ساعت 15:09

خوشحالم که بازم زود به زود مینویسی شمیم جان. همیشه به دورهمی و‌مهمونی. لحظاتت شاد

ای جونم ممنونم عزیزدلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد