من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

اضطراب شیرین

سلام سلام سلام

یه عالمه شرمنده ام بخاطر دیر اومدنم  خیلی هم سپاسگذارم برای لطف و محبت بیکران دوستای گل و عزیزم .

انتظار چه سخته و من تازه امروز شش هفته و دوروزمه و اووووه حالا حالاها مونده...

هفته پیش کمی حالم بد شد و بخاطرش اوندم خونه مامانم موندمو الان اینجا هستم...از من شمیم معرف حضورتون بعید بود خونه و زندگی رو ول کنم بیام خونه بابام دربست بمونم!!!ولی چه کنم که حس مادری از همه چیز قوی تره و ادمو به هزار کار نکرده وادار میکنه که خونه بابا موندن جلوش چیزی نیست!!!!

خداشاهده دعای لحظه به لحظه ام تجربه حال خوب این روزهام برای همه منتظرهاست...

خوب بریم سراغ ادامه خاطرات روزهای پر تلاش...

پنجشنبه شب شوهر نهال خونه ما خوابید و صبح زود با حامد و پسرعمه هاش رفتن رینه تا دوباره امتحان های دانشگاهشون رو بدن.

منم تا بعدازظهر تنها بودم و استراحت میکردم.

بعدازظهر حامد اومد و گفت میخوای ببرمت بیرون؟اولش گفتم بریم ولی بعد پشیمون شدم و یادمه حتی شام هم نگرفتیم و من دوش گرفتم کارهامو کردم و شب هم زود خوابیدم.حامد هم رفت دنبال امیرو اوردش خونمون و به سفارش منم یه معجون خورد که میخواست برای منم بگیره ولی قبول نکردم.چون گفته بودن شب قبل عمل شام سبک بخورید مثل سوپ!که معجون سنگین بود و خلاصه...

شنبه صبح ساعت شش بیدار شدیم و با حامد و امیر راهی کلینیک شدیم.

کارهای بستری من تا حدود ساعت نه طول کشید.

برای گرفتن نمونه اسپرم هم ماروفرستادن تو یه سوییت که اونم انجام شد و ظرف حاوی نصفه نی نی هارو گذاشتیم پشت یه پنجره و رفتیم بالا و من بستری شدم.

همچنان ناشتا بودم.ریلکس بودم و با خانمایی که مثل من اومده بودن برای پانکچر صحبت میکردم و امیدوارشون میکردم....

یه خانمی تخت پایین من بود انقدر ناله میکرد تازه از اتاق عمل اورده بودنش بیرون...حالش بد بود بنده خدا.

من و با یک خانوم دیگه که برای تعیین جنسیت اومده بود و پسر میخواست ،شنل پوشوندن و بردن پایین.

وارد اتاق عمل شدیم دمپاییهامون رو عوض کردن و توی ریکاوری پیش چند تا خانوم دیگه نشستیم.

بعضی ها خیلی استرس داشتن و یه خانمی هم تند تند قران میخوند.چند دقیقه یکبار هم از اتاق عمل یکنفرو بیرون میاوردن و همونجا جلوی ما میگذاشتن و بعضی ها به راحتی و بعضی ها با درد و حال تهوع شدید به هوش می اومدن.

من با همشون میخندیدم و حرف میزدم و همشون میگفتن خوش به حالت تو چقدر ریلکسی!!!تو حتما باردار میشی با این ارامشی که داری!!!منم میخندیدم و میگفتم ایشالااااا....

خلاصه ساعت ده نوبت من شد و دوتا نرس منو بردن اتاق عمل.جالبه با پای خودم رفتم و رو تخت خوابیدم و هرچی ذکر و دعا بلد بودم خوندم و به شکمم دست کشیدم.

پرستارها پاهامو میبستن به تخت من خندیدم و بهش گفتم چرا میبندینم میترسی وسط عمل فرار کنم؟

کادر اتاق عمل عالی بودن و همش باهام خوش و بش میکردن.

تا اینکه یه دارو تو سرمم تزریق کردن و احساس کردم صورتم فلفل ریختن و میسوخت و چند ثانیه نشد که بیهوش شدم.

به محض اینکه بهوش اومدم حالم خوب خوب بودو کمی فقط کمی درد توی کمرم داشتم که به راحتی تحملش کردم و اصلا از مسکن استفاده نکردم.

اوردنم بالا و حامد رو جلوی اسانسور دیدم.

یکساعتی تو بخش بودم و پرستار اومد و داروهام رو داد و طریقه استفاده اش رو برام گفت.چهل تا پروژسترون بود که قرار بود تا انتقال شبی یکی و بعد اون شبی دوتا سر یکساعت مشخص تزریق کنم بعلاوه اسید فولیک و اسپرین.اسنترا هم که موردی نداشت و گفت میتونی ادامه بدی.

فقط تاکید کرد که اون روز میتونم مسکن قوی برای دردهام استفاده کنم ولی از فرداش فقط استامینوفن ساده مجازه.

مرخص شدم و لباس پوشیدم و حامد منتظرم بود.باهم اومدیم بیرون و از سوپر جلوی کلینیک یه عالمه دنت و کیک خریدیم.امیر هم تو ماشین منتظرمون نشسته بود.

من یواشکی عقب ماشین کیک و دنت خوردم اخه ماه رمضون بود و همه روزه بودن.

اومدیم خونه من رفتم تو اتاق دراز کشیدم و پسرها ناهار اماده کردن.هه اتفاقا کباب دیگی از روز قبل داشتیم که اونم سوزوندن!!دستشون درد نکنه واقعا!!!

دیگه اون روز تا شب خواب بودم و فرداش استراحت کردم و برای جمع کردن بارو بندیلم هم یه سر رفتم شرکت همون روز که اومدم و نوشتم که هفده تا فولیکول بالغ داشتم!!!

خدا میدونه با چه استرسی زنگ زدم جنین شناسی و خودمو اماده کرده بودم برای شنیدن این جمله"خانم تخمک شما قابلیت بارورشدن نداشته و جنینی تشکیل نشده و باید اهدایی بگیرید"

اما خدا چیز دیگری خواست...معجزه کرد و از پشت گوشی صدای جنین شناس گفت"شما شانزده هفده تا تخمک خوب داشتید و‌ سه شنبه ساعت شش صبح اینجا باشیدبرای انتقال"

خدایا شکرررررت

دوشنبه مامان و بابا و نهال و خانواده شوهرم از شمال برگشتن.بعدازظهر من دوش گرفتم اماده شدم برای سه شنبه.مامان و بابام هم از راه رسیدن و اول اومدن خونه من سر زدن و بعد رفتن خونه خودشون.

من و حامد هم اماده شدیم و البته دستورات پزشک مبنی بر روابط قبل از انتقال رو انجام دادیم که میگفتن تو نتیجه تاثیر مثبت خواهد داشت.

بعد هم دوش و جمع کردن وسایل و رفتیم خونه نهال.

خوب اون روز اول تیر بود و پانزدهم رمضان.

یادمه هفت هشت سال پیش روزه بودم و تولد امام حسن مجتبی (ع)بود.

تلویزیونمون روشن بود و من داشتم نماز میخوندم یه مولودی داشت پخش میشد و مضمونش این بود که با تولد امام حسن ،حضرت فاطمه(س)مادر شدن....اون شب رو هرگز فراموش نکردم که اشک میریختم جوری که به هق هق افتاده بودم و از امام حسن میخواستم واسطه بشن تا من هم طعم مادر شدن رو بچشم...

وحالا اینهمه سال گذشته بود و تقدیر اینگونه رقم خورده بود تا روز تولد امام بزرگوار انتقال جنین های من به شکمم انجام بشه و ...

از همون موقع دلم روشن بود.میگفتم همه امیدم به لطف خداست و کرم امام حسن مجتبی...

اون روز یک بلوز سبز و یک مانتو و شال سبز پوشیدم.بغیر از شلوارم همه چیزم سبز بود...نیت کرده بودم و نذر سفره سبز امام حسن کردم که انشالله همه چیز ختم بخیر شه.

مثل همه روزهای قبلش با ارامش بیدار شدم و با نهال و حامد راهی کلینیک شدیم.وقتی گفتن ده تا جنین تشکیل شده حامد سر از پا نمیشناخت!!به مامانم و مامانش زنگ زد و با بغض خبر خوشحالی رو بهشون داد.سربسرم میگذاشت که گفتن بچه هاتون طبقه پایین رو روی سرشون گذاشتن در و دیوارو گاز میزنن بیایین بردارین ببرین بچه هاتونو!!!خیلی خوشحال بودیم خییییلی خدایا شکرت...

بعد از بستری تو یه بخش مخصوص انتقال لباسهامونو عوض کردیم و برامون امپول دیازپام زدن که برای منو هم اتفاقا خیلی دردناک زد جوری که پام ناخوداگاه بالا پرید!

بعد شش تا شش تا شنل سرمون کردن و بردن پایین.

بعد صدامون کردن جلوی واحد جنین شناسی و گفتن یکی یکی برید جنین هاتون رو ببینید!

من اخرین نفر رفتم.

خدای من چه حالی داشتم!!!منقلب شده بودم و باورم نمیشد اینا جنین های من هستن!یعنی مال خود خودم!!!از تخمک خودم با تمام ژن های خودم!!!

خدایا صدها هزار مرتبه شکرررررر

خانم جنین شناس گفتن ده تا جنین با کیفیت عالی داشتی (بسم الله الرحمن الرحیم ماشاالله لاحول ولا قوه الابالله العلی العظیم)

قرار شد سه تا رو انتقال بدن و هفت تا رو هم فریز کنن...

من هم تند تند ایه الکرسی و دعا و ذکر براشون خوندم و بهشون فوت کردم و سپردمشون به مهربونی خدا...خانم جنین شناس خندید وگفت دعای مادر در حق فرزند اجابت میشه...

بعد من و سه تا از خانمای دیگه رو بردن برای انتقال و من همچنان با سلام و صلوات برای بچه هام دعا میکردم.اولین نفر برای من انتقال دادن و خانم دکتر مژده ذنوبی گفتن سه تا جنین انتقال داده شد انشالله که بگیره...و من دعا کردم و بغض کردم ...

بعد یکربعی همونجا خوابیدیم و با خانما صحبت میکردیم.بعد هم اروم جابجا شدیم و انتقالمون دادن بالا و زیر کمرمون یه بالش گذاشتن و حدود دوساعت خوابیدیم بدون هیچ حرکتی...

اخراش بود که نهال اومد تو و برام نشاسته اورده بود حل کرد تو ابمیوه ام و داد خوردم.

اماده شدم و با دوتا از خانمای اونجا هم که دلداریشون میدادم  شماره رد و بدل کردیم و به اونا هم نشاسته دادم گفتم بخورین و اروم اروم اومدم تا ماشین.

از اونجا هم من عقب ماشین دراز کشیدم اها راستی مامانم اینا ماشین خریدن!!!اون روز هم چون فرد بود با ماشین اونا رفتیم کلینیک!

وقتی رسیدیم خونه اروم اروم از پله ها بالا رفتم و تو تخت دراز کشیدم.

حامد با موتور رفت دنبال مامانم و با دو قابلمه غذا اوردش اونجا.

مامان برامون خورش به درست کرده بود.

از اون روز کارم شده بود استراحت و خوردن  به و نشاسته...

اون روز بعد ازظهر بابا اینا و پدرشوهر و مادرشوهر و نهال اینا همه خونه ما بودن.همگی ذوق کرده بودن و فکر میکردن واقعا من باردار شدم!!!نشسته بودن اسم انتخاب میکردن!!

از فرداش مدام مامانم یا نهال پیشم بودن.بعدازظهرها هم که حامد میومد و نمیگذاشت تکون بخورم.

امپولامم هر شب راس ده شب میزد.

دو هفته زود گذشت هر چند از روز نهم به بعد ولوله افتاد تو جونم و هردفعه با یه بی بی چک از دستشویی میومدم بیرون!!

جمعه اش که روز یازده انتقالم بود به اصرار حامد رفتیم خونه مامانش اینا و زنداییش اینا هم بودن.من کلافه بودم و راستش زیاد بهم خوش نگذشت.شبش هم به پروژسترون ها حساسیت دادم و بیچاره شدم از خارش....

تو اون دو هفته دو سه باری هم خاله و دختر خاله ام اومدن خونمون و بگو بخند داشتیم تا من کمتر فکرو خیال کنم.

خاله ام همش میگفت شمیم حامله است چشماش حامله است!!!نوک سینه ام تیره شده بود و گاهی زیر دلم یا پهلوم تیر میکشید...

خودم هم فکر میکردم باردارم تا اینکه از شنبه یعنی یازدهم انتقال بی بی چکم خیلی خیلی محو و کمرنگ اما مثبت شد!

اونم حامد دید و ذوق کرده بود و از اون ببعد هی بی بی میذاشتیم ببینیم چه تغییری میکنه!

اتفاقا هی واضح تر میشد انقدری که نمیخواست زور بزنیم و تو نور زیاد ببینیمش!!!

دوشنبه اش طاقت نیاوردم و پاشدم رفتم درمانگاه نزدیک خونمون و ازمایش دادم.

مامانم خیلی نگران بود!ولی من اطمینان داشتم که باردارم!

ساعت چهار مادرشوهرم برای کاری اومد خونمون و بلافاصله که رفت مامانو فرستادم نتیجه رو بگیره.

خانومه به مامانم گفته بود بتاش پایینه و مشکوکه و احتمال خارج رحمی هست!!!مامانمم حال خراب و افتضاح برگشت خونه.

خوب منم یکم ترسیدم اولش اما بعد به خودم مسلط شدم و گفتم محاله مامان .این ازمایش درست نیست...من باردارم و بارداریم سالمه نگران نباش!

زنگ زدم کلینیک و گفتن سه شنبه تکرار کن و دوباره پنجشنبه.

تا سه شنبه دل تو دلم نبود.با مامان رفتیم کلینیک و همونجا ازمایش دادیم و حدود دوساعت بعد جوابش اومد....هفتادو شش بود و عالی!!!

به حامد زنگ زدم و از خوشحالی صداش میلرزید.

دیگه به همه خبر دادم و خوش و خرم با مامان اومدیم خونشون.

بابا نهار درست کرده بود و از در که اومدم تو دیدم چشماش قرمزه و گریه کرده...خیلی خوشحاله بابام اگر بدونین چقدر میرقصه!!!

خدایا شکررررت

بعدازظهر همون روز مامان و بابام رفتن برام یک عالمه خرید کردن از پیراهن بارداری بگیر تا لباس زیر نخی و...

ساعت هفت هم من و با خریدام بردن خونه خودم.حامد اومده بود و برام یه دسته گل قشنگ خریده بود!!

مامان اینا نیم ساعتی نشستن و به حامد تبریک گفتن و رفتن...

من موندم و همسرعزیزتر از جانم و نی نی های قشنگم که حالا دیگه تموم زندگی من و باباشون هستن

و همچنان ادامه دارد....

نظرات 30 + ارسال نظر
محدثه(خانوم میم) شنبه 2 مرداد 1395 ساعت 22:06 http://mim71.blog.ir

سلام عزیزم خیلیییی خوشحال شدم با خوندن این پست
انشالله خدا ب خودت و نی نی های گلت و همسرت دنیا دنیا سلامتی و شادی بده
امیدوارم یه بارداری با آرامش و عالی سپری کنی

شیلا شنبه 2 مرداد 1395 ساعت 14:46

الهی.. چشمام پر اشک شد
سلامت باشید همتون

تیام شنبه 2 مرداد 1395 ساعت 12:31

سلام خوبید خانمم...خانم کامنت منوگرفتید؟

سارا شنبه 2 مرداد 1395 ساعت 12:24 http://parepoore.persianblog.ir

شمیمممممم. این روزهات برای من مثه روز روشن و مجسم بود. خیلی خیلی خیلی دلشاد شدم دختر

سحر شنبه 2 مرداد 1395 ساعت 00:19

سلام عزیزم اول تبریک می گم و انشاالله به سلامتی نی نی های گلت به دنیا بیان من ار وب آشتی به اینجا رسیدم.
کلی بغض کردم پستاتونو خوندم منم مشکل ناباروری دادم ب بارم میکرو کردم اما نشد.... ۹تا تخمک ازم گرفتن۲ تا تشکیل شده بود که همونو دوروز بعد ار پانکچر انتقال دادن و متاسفانه قبل نوبت آزمایش پریودم شدم و همچنان شیاف و آمپول می زدم و در نهایت منفی شد... برام دعا کن من دیگه فریزم ندارم و باید اگه بخوام از اول شروع کنم خیلی این مدت عذاااب و ناراحتی داشتم الان بغض داره خفم می کنه چون خیلی امید داشتم که نشد به خاطر کم کردن استرس تصمیم گرفتم دیگه سرکار نرم و الان خونم. گفتن سه ماه دیگه می تونی بیای.ی چند سوال و راهنمای می خواستم کلم اینکه شما جنبمتون چند روزه بود موقع انتقال؟آخه می کن ۵روز بهتر اما مال من شنبه پانکچر شدم دوشنبه انتقال دادن. دوم اینکه نشاسته چرا می خوردی؟واینکه چه نکاتی به نظرت به دردم می خوره رعایت کنم بهتره؟ببخش سرت درد آوردم

لی لا پنج‌شنبه 31 تیر 1395 ساعت 17:07

سلام شمیم جان بهت تبریک می گم ...امیدوارم که هماره
دست خدا به همراهت باشه وبه سلامتی این دوران رو
سپری کنی...من خواننده خاموشت هستم...من هم 15سال
هست که منتظرم...میشه بگی واسه انتقال جنین بی هوش
نمی کنند... دردداشت...؟ممنون

سلام عزیزدلم
قربونت برم انشالله به زودی خبر خو ش بارداریت رو بهم میدی منم باورم نمیشد هنوزم باورم نمیشه!!!
راجع به انتقال هم نه اصلا من حس نکردم دقیقا شبیه یک معاینه ساده بود و کوچکترین دردی نداشت
خیالت راحت باشه زود زود مامان میشی انشالله

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 31 تیر 1395 ساعت 14:54

لا حول و لا قوه الا بالله
خیلی خوشحال شدم.
خدا روشکر هزاران بار
مراقب باش

تیام پنج‌شنبه 31 تیر 1395 ساعت 13:04

هزار هزار مرتبه خدارا شکر الهی به حق امام حسن مجتبی وبهحق اشکهایی که از چشم دوستات واز جمله چشم خودم ریخت خدا دامن اروزمندهارو سبز کنه.....الهی امین

ماتیوس پنج‌شنبه 31 تیر 1395 ساعت 12:45

در حالیکه می خندیدم و آرزوهای خوب داشتم برات اشکم بند نمیومد

مامان سینا پنج‌شنبه 31 تیر 1395 ساعت 09:23

خیلی خوشحالم شمیم جان خدای مهربون نگهدار خودت و نی نی هات باشه از خوشحالی نمیتونم تایپ کنم . خداپشت و پناهت باشه عزیزم

خاموش بندری چهارشنبه 30 تیر 1395 ساعت 15:03

خداروشکر تورو خدا استراحت مطلق داشته باش با انشاله نتیجه بگیری باید استراحت کامل داشته باشی یه فامیل ما هم همینجوری بود ولی استراحت مطلق بود و جواب داد خدا رو شکر انشاله که سالم و تندرست و صالح بدنیا بیان

نیسا چهارشنبه 30 تیر 1395 ساعت 14:36 http://nisa.blogsky.com/

از ته دلم برایت دعا کردم و اشک ریختم.
خدایا هزار مرتبه شکرت.

روجا چهارشنبه 30 تیر 1395 ساعت 14:26 http://north79.blogfa.com

عزیییزم... خیلی وقته خاموش میخونمت، ولی امروز دیگه نمیشد خاموش بمونم.
بغض کردم و اشک تو چشمام جمع شد از خوشحالی. ان شالله ان شالله دوران بارداریت و به سلامتی و آرامش طی کنی و بچه های گلت سالم و صالح بدنیا بیاری در پناه خدا.

دختربنفش چهارشنبه 30 تیر 1395 ساعت 14:06 http://marlad.blogfa.com/

عزیزدلم ایشالا به سلامتی .مبارک باشه .ههردو سالم و سلامت باشین

نسیم چهارشنبه 30 تیر 1395 ساعت 11:18 http://nasimmaman

الهی قربونت برم
اشکم بند نمیاد...
خیلی برات خوشحالم..خیلی

قربونت برم من اشک نریز دوستم چشمای قشنگت اذیت میشهمن عاشششقتم

صبا چهارشنبه 30 تیر 1395 ساعت 09:43

دوست عزیزم سلام از خوشحالی اشک شوق ریختم امیدوارم خدا برات بهترینها را بخواد . برای منم دعا کن خدا به من هم فرزندی بده البیته من یه پسر 10 ساله دارم و نازایی ثانویه دارم .

سلام عزیزدلم
انشالله دلت شاد میشه فرقی نمیکنه یدونه هم که داشته باشی بازم انتظار کشیدن سخته
خدا گل پسرت رو بهت ببخشه و یه خواهر یا برادر نصیبش کنه امیییین

سپیده چهارشنبه 30 تیر 1395 ساعت 02:09

خدا میدونه چقدر خوشحال شدم از خوندن این پست و اشک ریختم به امید خدا بچه های گلتون صحیح و سالم به دنیا میان و زندگیتونو شیرینتر میکنن امیدوارم به حق امام حسن مجتبی خواهرشوهر چشم انتظار منم بعد از 11 سال دامنش سبز بشه

عزززیزم قربون اشکات
الهی به حق کرم امام حسن که سال دیگه روز تولد امام بزرگوار خواهرشوهرت بچه اش رو تو اغوش گرفته باشه و سر سفره سبز نذرش نشسته باشه

فروغ سه‌شنبه 29 تیر 1395 ساعت 22:57

خیلی خیلی خیلی خوشحال شدم.
انشالله صحیح و سلامت تووو بغلت بیاند.
و بعدش هم زندگی عالی ای داشته باشید.

ممنونم فروغ جان که من عاشق اسمتون هستم

هدیه سه‌شنبه 29 تیر 1395 ساعت 22:40 http://hadyeh.persianblog.ir

شمیم اگه بدونی من چه حالیم اصلا سر حاملگی خودم انقدر خوشحال نشدم به خدا.
خیلی مراقب باش.زیاد هم از این موضوع به کسی نگو.صدقه بده.الهی از چشم بد دور باشید.قربون او فینگیلیا برم من

قربونت برم هدیه جونم توروخدا یکم از رز عزیزم عکس بذارو بنویس بابا غش کردم واسش پسته خاله رو

الهام سه‌شنبه 29 تیر 1395 ساعت 22:12 http://rozanehayeelham.blogfa.com

الهی به خیر و خوشی بیان تو بغلت عزیزم
بارداری خوبی داشته باشی پر از خاطرات خوب

ممنون الهام جان

محبوبه سه‌شنبه 29 تیر 1395 ساعت 21:28

الهی شکر. الحمدلله

الهی شکر مرسی دوست جانم

مهربون سه‌شنبه 29 تیر 1395 ساعت 20:08

شمیم عزیزم امیدوارم به سلامتی و خوشی این دوران رو طی کنی و کوچولوهای نازتو بغل بگیری
انشااله هرکی آرزوشو داره به زودی این روزهارو ببینه
العی آمین

الهی الهی الهی....

اسفندونه سه‌شنبه 29 تیر 1395 ساعت 19:43 http://esfandooneh.blogsky.com

واااای چ حالی شدم که امام حسن (ع) عجب عیدی دادن!!!!انشاالله خودشون برای سلامتی این نی نی ها هم دعا کنن

عیدیم رو عید فطر دادن و خودمم هنوز تو بزرگی و عظمتشون حیرانم!!!
الهی امین
الهی همه نی نی ها....

سارا سه‌شنبه 29 تیر 1395 ساعت 19:36

چقدر خوشحال شدم برات شمیم جان کلی اشک ریختم انشاالله به سلامتی بار شیشه اییت را زمین بزاری
خیلی خیلی خیلی مواظب خودت باش

قربون اشکات ساراجان
چشم عزیزدلم قربونت برم

شیرین سه‌شنبه 29 تیر 1395 ساعت 19:31

با خوندن متنت بغض کردم،ایشالا بچه های لپ گلیت سالم به دنیا بیان

مرسی شیرین جان دعامون کن عزیزم

من سه‌شنبه 29 تیر 1395 ساعت 19:18 http://mm-aa-nn.blogsky.com

مباااارک باشه عزیزمممم

خیلی خوشحال شدم

زودزود بیا برامون بنویس از خودت و حس و حالت و نی نی های عزیزت

چششششم عزیزم
قربون محبتت

شیرین سه‌شنبه 29 تیر 1395 ساعت 17:19

چه پست خوشمزه ای
خیلی خیلی خوشحالم برات مامانی
تا چشم به هم بذاری بغلتنااااا

ایشالااااا
مرسی عزیزدلم

ساناز سه‌شنبه 29 تیر 1395 ساعت 17:06

خدارو شکر شمیم قشنگم. لطفا مواظب خودت و نی نی ها باش. زودی بیا بقیشو برامون بگو ❤

چشم ساناز جان قربونت عزیزم

مامان ارسام سه‌شنبه 29 تیر 1395 ساعت 16:34

خداروشکر هر روز منتظر یه خبر خوب ازت هستم امیدوارم بارداری خوبی پشت سر بزاری

فدای شما مامان ارسام جون

نگین سه‌شنبه 29 تیر 1395 ساعت 15:32 http://poniya.blogsky.com/

چقدر خوشحال شدم براتون
امیدوارم شیشه های کوچولوتو صحی و سالم بغل بگیری

مرسی عزیزدلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد