من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

روزهای پر تلاش

سلاااااااام

صبح قشنگتون بخیرو شادی

خداروشکر برای این روز و این ساعت که هنوزم باورم نمیشه به حقیقت پیوسته....

قول داده بودم به خودم که ازش ننویسم هرچند دهن لقی کردم ویه کوچولو قضیه رو لو دادم ولی الان اومدم از اولش براتون بنویسم.

خوب جونم براتون بگه که اخرای اردیبهشت بود که مامان و بابام رفتن همدان و شیدا موند پیش من.

دو روزه رفتن و زودی برگشتن اما از همون شب که رسیدن مامان شروع کرد به بدخلقی...

فرداش که شنبه میشد و شب نیمه شعبان رفته بودن بیرون و وسط راه مامان دل درد میگیره و برمیگرده خونه.

از طرفی من و حامد خونه بودیم که حامد پیشنهاد داد که روز نیمه شعبان صبحانه بخریم و ببریم خونه مامانم اینا که باهم بخوریم...

عاقا ما صبح زود بیدار شدیم و کله پاچه خریدیم و رفتیم اونجا.

اما از شانس خوشگل من!!!مامانم انقدر حالش بد بود که دوبار گلاب به روتون بالا اورد و اصلاهم لب به صبحانه نزد و من و حامد و بابا و شیدا خوردیم و بعدش خوابیدیم.

ساعت حدودای ده بود که چشم باز کردم و دیدم مامانم رنگش شده عین گچ .تو یه لحظه تا بیام پاشم از حال رفت و افتاد.اول میخواستم به اورژانس زنگ بزنم اما دوباره فکر کردم الان میان میبرنش بیمارستان دولتی و من نمیخوام .یه کم بهش رسیدم حالش جا اومد لباس پوشوندم و بردمش دکتر.حالا تو روز تعطیل!!!

خلاصه اول نوار قلب گرفتن و گفتن از قلبشه!

دکتر خودش منو صدا کردو گفت زنگ بزنیم اورژانس بیاد ببرش بیمارستان .گفتم نه اورژانس نه!خودم میبرمش.

بردمش بیمارستان تخصصی قلب که تو روز تعطیل متخصص قلب داشته باشه.

اونجا هم باز سرم و نوار قلب و یه ازمایش هم ازش گرفتن که معلوم کنه سکته بوده که خداروشکر نبود و خلاصه تا ساعت دو کارمون تموم شد و مرخص شد.

برگشتیم خونه اما دردهاش تموم نمیشد .دو تا دکتر محلی دیگه هم رفت و فایده نداشت.فقط شیاف دیکلوفناک برای دوسه ساعت ارومش میکرد و دوباره...

تا اینکه چهارشنبه همون هفته عروسی دختر داییم بود و عروسی هم تو خونه و کلی هم خوش گذشت و بزن و برقص یه جا هم حامد داشت فیلم میگرفت که گوشی منو کوبوند زمین و اولش فکر کردیم خورد و خاکشیر شده و بعدش خداروشکر فقط گلس روش شکسته بود...

همون هفته هم یادم نیست چه روزی ولی بابا یه پول نسبتا زیادی دستش اومده بود و یادمه کلی ذوق کردیم.عروسی هم بیشتر بهمون چسبید.

ساعت دو بود تقریبا برگشتیم خونه و خوابیدیم ساعت چهارو نیم با صدای تلفن بیدار شدیم.

بابام بود میگفت مادرت از درد به خودش میپیچه و نمیدونم چکار کنم.خوب بابام خودش تازه مریضی رو پشت سر گذاشته و هنوز خیلی به من وابسته است.

دیگه تند تندحاضر شدیم و رفتیم سراغ مامانم.با حامد بردیمش همون بیمارستانی که بابا بستری بود.

ساعت پنج بود و تا شش و نیم ازش ازمایش و اینا گرفتن و مسکن زدن و دیگه حامد رفت اداره و من موندم پیش مامانم.

دکترای مختلفی اومدن بالا سرش و اخر سر تو سونوگرافی گفتن مایع ازاد تو شکمش دیده میشه و احتمالا کیست بوده که پاره شده و باید بره اتاق عمل!

ساعت یازده و ربع بردنش اتاق عمل و ساعت یک ربع به سه منو صدا کردن.

دکترش که اتفاقا به پیرمرد باحال و مهربونی بود منو بغل کرد و دستمو فشار داد و گفت من حین عمل متوجه شدم کیست تخمدان نبوده و دکتر پدرت رو صدا کردم اومد بالا سرش که ایشون بررسی کرد و متوجه التهاب صفرا شد و درش اورد...من اومدم بیرون و گیج بودم.قلب!معده!کیست ترکیده تخمدان!!حالا هم که صفراشو دراوردن!!!

تک و تنها هم بودم و البته خاله اینا خبلی بهم زنگ میزدن اما همش بغض داشتم .همیشه تو شرایط سخت مامان کنارم بود و دلم بهش گرم بود اما اون روز...

خلاصه ساعت سه و نیم اوردنش بیرون وهمون موقع بابا و شیدا و خاله هام رسیدن.

رفتیم تو بخش و تا پایان ساعت ملاقات بودیم و بعدش به اصرار خاله موند و من برگشتم که یکم استراحت کنم.

اومدم خونمون و حامد و امیر هم باهم بودن که اومدن و من نفهمیدم چی شد اصلا چشمامو باز کردم ساعت نه بود.

فوری اماده شدم حامدم برام چیزبرگر خریده بود خوردم دوتا لیوان هم نسکافه خوردم که خواب از سرم بپره .

حامد منو برد گذاشت بیمارستان و خاله کوچیکه و دختر خاله هم اومده بودن دیدن مامانم .من موندم پیشش و اونا رفتن.

حالش بهتر بود و فقط شونه اش تیر میکشید .

فرداش که جمعه بود ساعت دو بعدازظهر مرخص شد و بابا اومد دنبالمون و برگشتیم خونه.

خاله هم خونه مامانم اینا بود و خدا خیرش بده اون هفته همش میومد اونجا و کمک من میکرد.

کم کم دردهای مامانم کم شد و خداروشکر حالش خوب شد.

همون هفته تولد مامانم بود رفتم خونه نهال اینا و با نهال رفتیم براش به کیف خوشگل خریدم.فرداش هم حالش بهتر شده بود و بردمش بیرون براش مانتو و کفش و شال خریدیم .خاله هام و شیدا هم بودن و اون روز خیلی هم بهمون خوش گذشت...

پنجشنبه اش صبح زود با حامد رفتم خونشون و با مامان رفتیم بیمارستان و دکتر بخیه هاشو کشید و خداروشکر تموم شد.

جمعه و شنبه اش تعطیل بود و یادم نیست اصلا که چه کردیم ولی یادمه یکشنبه وقت کلینیک داشتم که عقب انداختم و دوشنبه رفتم.

وقتی بهم گفت کیستت از بین رفته و میتونیم ای وی اف و شروع کنیم انگار دنیا رو بهم دادن....به همه زنگ زدم و خبر دادم!!

خلاصه داروهامو از همون جا گرفتم و روزی سه امپول گونال اف  داشتم که بین ساعت چهار تا شش باید دور ناف تزریق میکردم.

از اون روز شروع شد و امپولامم خودم میزدم همشون زیر جلدی بود و کاری نداشت.

روز چهارشنبه دوباره رفتم  سونو و بازم دارو اضافه کرد.

پنجشنبه بابام وقت کلونوسکوپی داشت که برای سومین بار رفتیم خونه بابام اینا و من و بابا رفتیم همون بیمارستان و کلونوسکوپی رو انجام دادیم و خوش و خرم با جواب خوب و خوشحال کننده برگشتیم.

حامد اون روز امتحان دانشگاه داشت و قرار بود من و نهال اینا هم باهاش بریم .که تعداد زیاد شد و پسرعمه هاش و زن و بچه هاشونم اومدن و یه مسافرت دسته جمعی شد...رفتیم رینه و عجب جایی بود!!!

دشت پر از گل لاله...کوه و اسمون و واااای که روحم پر میکشه یادش میفتم...

یه سوییت بزرگ گرفتیم و مردها رفتن امتحان بدن و ما هم لباس عوض کردیم رفتیم تو حوض!

اخه تو حموماشون حوضچه دارن که اب گوگرددار داااغ داااغ توشه و جیلیز ویلیزمون رو دراورد...

سر همین تو حوض رفتن یه عالمه خندیدیم و بهمون خوش گذشت.دختر پسرعمه حامدم که گوله نمک بود و با شیرین کاری هاش سرمون رو گرم میکرد.

شام هم جوجه کباب درست کردن که اونم ماجرایی شد برا خودش و همه اینا از اون سفر یه عالمه خاطره ساخت.

فرداش هم باز تا بعدازظهر بودیم و تو بالکن اونجا کنسرت اجرا کردیم و ناهار هم کباب خوردیم و بازم اب بازی و ....

منم امپولامو برده بودم و البته یواشکی میزدم و اونا فکر کردن که امپولا برای نهال هست!!!

همون شب زندایی و بچه های دایی حامد از امریکا اومدن و مادرشوهرم رفته بود دنبالشون.

ما هم رسیدیم خونه و دوش و استراحت و لالا...

یکشنبه من دوباره سونو داشتم رفتم کلینیک و از اونجا هم رفتم خونه نهال .بعد با نهال رفتیم خونه مادرشوهرم و زندایی اینا هم اونجا بودن دیدیمشون و خیلی خوب بود...

ساعت هفت با نهال و دختردایی رفتیم جایی و کارشون رو انجام دادن و برگشتیم که دیگه حامد هم رسیده بود و شیرینی هم گرفته بود.مادرشوهر حلیم خریده بود و سفره افطار انداختن هرچند فقط حامد روزه بود اما همگی حلیم خوردیم.

بعد هم سوغاتی هامون رو گرفتیم که شامل کرم بدن،کرم مو،سایه چشم،ریمل،گوشواره،تیشرت و....بود

دوشنبه مامان اینا رفتن شمال و شیدا هم بخاطر امتحاناش موند تهران و قرار شد من شبا برم خونشون بخوابم.

سه شنبه هم مادرشوهر اینا و نهال و زندایی و اهل و عیال همگی رفتن شمال!

من موندم و شوهرم!!!

چهارشنبه رفتم کلینیک برای سونو اخر.یه امپولی هم قبلش داده بود که صبحهاقبل از ساعت ده میزدم به اسم اولگاترون.یکیشو گرفته بودم و یکیش و ازاد گرفته بودم و سومیشو پیدا نمیکردم.همون روز انقدر پیاده داروخانه های اطراف کلینیک رو گشتم که پاهام تاول زد!!!

اخر سر برگشتم پیش دکتر و بهش گفتم این امپول پیدا نمیشه و ساعت هم از ده گذشته!

خدا خیرش بده زنگ زد اینور اونور تا اخر بیمارستان ابان پیداش کرد و گفت من دکتر طرازی ام بیمارمو میفرستم براش نگه دارین.

عین جت خودمو رسوندم بیمارستان ابان و همونجا مانتومو دراوردم و تزریق کردم تو بازوم.ساعت یازده و نیم بود...

داروهارو برداشتم و همشون هم یخچالی بودن و با استرس گرمای هوا بالاخره رسیدم خونه.

همون روزا هم کابل برگردون کرده بودن و شماره تلفنمون عوض شده بود و نتمون رو هم قطع کرده بودن!

حامد زنگ زد که برو مخابرات و نامه بده و از این حرفا که گفتم دارم از حاااال میرم الان عمرا از خونه برم بیرون.

زنگ زدم مخابرات و تلفنی قانعشون کردم و قرار شد نامه رو فکسی قبول کنن که حامد خودش از اداره فرستاد.

پنجشنبه هم شیدا رو با دختر خاله ام فرستادم شمال پیش مامان اینا و بعدازظهرش هم دوباره دارو زدم و اخر شب ساعت ١١:٤٥ هم اخرین امپولم که hcg بود رو حامد زد و الهی به امید تو...

ادامه  دارد....


نظرات 13 + ارسال نظر
مریم چهارشنبه 30 تیر 1395 ساعت 19:11 http://taranom9696.blogfa.com

ممنونم عزیزم ان شاء الله به سلامتی این دوران رو سپری کنی.
دقیق مشکلی که من داشتم همین بود دکترم یه دفعه یادش رفت برام هیستروسکوپی کنه و یه بسته از جنین هامو هدر داد.
شرمنده گلم میشه بدونم مشکل شما چی بوده البته اگه دوست داشته باشید.
قبل آی وی اف چکار کردین که تخمک های خوبی داشتین با وجود اینکه گفتین شاید نیاز به تخمک اهدایی باشه؟

مریم چهارشنبه 30 تیر 1395 ساعت 11:07 http://taranom9696.blogfa.com

ممنونم شمیم جان بابت اینکه به سوالم پاسخ دادین.
فقط میخواستم بدونم زیر نظر یک دکتر خاص بودین یا هر روزی یک دکتر بود ؟
چون یه جا نوشته بودی دکتر طرازی زنگ زدن داروخونه برای اینکه داروهاتونو برین از اونجا تحویل بگیرین
می خواستم بدونم زیر نظر ایشون بودین.

قربونت عزیزم
نه یک دکتر مشخص نداشتم
هربار برای سونو و ویزیت یک دکتر بود مثلا سونوهام رو دکتر طرازی انجام دادن ولی عمل هیستروسکوپی رو دکتر ظفردوست!انتقال رو دکتر ذنوبی و...
اما در کل من خیلی راضی بودم چون هربار به دقت پرونده ام رو بررسی میکردن و هرکدوم جدا نظر میدادن که باعث میشد درصد خطا یا سهل انگاری خیلی کم بشه!!اتفاقی که وقتی دکتر شخصی میرفتم زیاد پیش می امد و گاهی خودم باید یاد دکتر مینداختم که مثلا من فلان مشکلم داشتم!!!!

سسسسسسسسسسسسسسسسس دوشنبه 28 تیر 1395 ساعت 12:40

سلام
متبریک میگم
ممنونم که من رو هم توی شادیتون سهیم کردین
با بهترین آرزوها

سلااااام
مرسی دوست جان محبت دارین

مریم دوشنبه 28 تیر 1395 ساعت 10:30 http://taranom9696.blogfa.com

سلام شمیم خانم از وبلاگ نیسا جان اومدم اینجا خداروشکر که به خواسته دلتون رسیدن امیدوارم دوران بارداری خوبی رو پشت سر بذارید و دلبندتون رو در آغوش بگیرید.
عزیزم میشه بگین دکترتون کی بودن و توی چه مرکزی آی وی اف شدین و از روند درمان و هزینه هاش برامون بگی .
ممنون میشم

قربونتون برم لطف دارین
من مرکز ناباروری ابن سینا میرفتم خیلی خیلی راضی بودم از حدود بهمن ماه تا حالا خیلی سریع روند کارهاشون انجام شد
از نطر هزینه هم عالی بود هیچ فکر نمیکردم با حدود سه تا سه میلیون و نیم کارم انجام شه...
البته این فقط هزینه میکرو و داروهام بود
هزینه عمل هیسترو و غیره رو قبل از عید حدود سه تومن جدا داده بودم

بیضا پنج‌شنبه 24 تیر 1395 ساعت 08:54 http://mydailydiar.blogsky.com

شمیم خوبم من از وبلاګ نیسای عزیزم خوندم که باردار شدی خیلی ګریستم بخدا انګار خواهرم با آرزوش رسیده، میبوسمت بنویس تا بخونم تا حالا دارم اشک میریزم برات و خدارو شکر میکنمږ

ای جاااانم بیضای قشنگم بازم برای من و نی نی هام دعا کن با اون دل پاک و مهربونت

آشتی چهارشنبه 23 تیر 1395 ساعت 10:07

سلاااااااااام
بیا بازم بنویس. بگو چی که اونطوری خوب شد!!!!!!

ببخشید دیر شد عزیزم ولی بالاخره نوشتم البته پارت سومش مونده تا به حال برسم
فداااات

اسفندونه دوشنبه 21 تیر 1395 ساعت 13:22 http://esfandooneh.blogsky.com

خدا رو شکر مامان حالش خوب شده خیلی سخته واقعا...
خوب مامان شمیم خودت چطوری؟؟؟

عزیزمی فدااات خوبم مهربون تو چطوری؟

الهه دوشنبه 21 تیر 1395 ساعت 10:13

شمیم جون هزاربار تبریک به خاطر نی نی های عزیزت خیلی مراقب خودت باش

قربونت برم ممنونم

sara یکشنبه 20 تیر 1395 ساعت 15:16

عزیزم اولین باره که برات کامنت میزارم
مبارکت باشه خانمی مامان شدنت
خدارو شکر که به آروزت رسیدی عزیزم

ممنونم دوست با محبتم

فرشته یکشنبه 20 تیر 1395 ساعت 14:20

عزیزم دست مهربون خدا به همراهت

نگار یکشنبه 20 تیر 1395 ساعت 01:40

سلام مدتى است خاموش میخوندمت خدا را شکر که خوشحالى در حق همه دعا کن در حق خواهر نازنین منم دعا کن
بیست ساله منتظره

عزیزدلم الهی به حق بزرگی خود خدا....

ساناز شنبه 19 تیر 1395 ساعت 12:41

عزیزم خیلی خیلییییی خوشحالم. به امید خدا همه چی به سلامتی و شادی پیش بره

قربونت عزیزم ممنون از دعای خوبت

نسیم شنبه 19 تیر 1395 ساعت 09:55 http://nasimmaman

ای جونم...واقعا الهی به امید تو...ایشالا همه چی خوب پیش میره
خدارو شکر که مامانت خوبه....

قربون تو نازنینم برم عاششششقتم که همیشه اولین کامنت رو از تو دارم مهربون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد