من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

استرس...استرس...استرس....

سلام 

چند روزی خیلی اوضاعم خراب بود

ایندفعه از امروز میگم و برمیگردم عقب

امروز صبح ساعت هشت بیدار شدم و رفتم اول در خونه بابام اینا و دفترچه بابا رو گرفتم بعد با مترو رفتم بیمارستان و جواب ازمایشش رو گرفتم و بردم به دکتر نشون دادم،خداروصد هزار مرتبه شکر که ازمایشش فقط عفونت رو نشون میداد و خبری از تومور نبود.بعد رفتم دنبال دکتر عفونی و ایشونم با یه برخورد خیلی بد منو دست به سر کرد و منم برگشتم خونه .سر راه شلغم خریدم و رفتم خونه 

مامانم.ناهار خوردیم و سه تایی رفتیم دکتر فوق تخصص انکولوژی که مدارکش رو به یه دکتر دیگه هم نشون بدیم تا خیالمون راحت شه.ایشون هم همون حرفای دکتر قبلی رو زدن و الحمدلله فعلا مشکل خاصی نیست...برگشتیم و من سر کوچمون پیاده شدم و مامان و بابا هم رفتن خونه اشون.

دیروز شنبه صبح مامان و بابا رفتن دکتر که جواب ازمایشش اماده نبود و گفته بودن فردا (یعنی امروز) اماده میشه،دیگه دکتر براش یه ازمایش دیگه نوشته بود که رفته بودن میدون ارژانتین ،اونجا هم ازشون بلوکهای نمونه و لام رنگی خواسته بودن،منم خونه بودم و براشون ناهار درست کردم،سبزی پلو با مرغ...مامان که رفت خونه دخترخاله اش اما بابا اومد پیش من و با هم ناهار خوردیم،بعد چای بهش دادم و خوابید.منم مزرعه بازی میکردم .ساعت چهار بیدار شد با هم میوه و بستنی و نسکافه و شیرینی خوردیم ،حامد اومد و بابا هم نیم ساعت بعدش رفت.بعد مامان زنگ زد و از مهمونی برگشته بود اما حالش خیلی بد بود و سردرد داشت و گریه میکرد،حامد هم شلغم پخته بود.یه ذره خوردم یه ذره هم داد بردم برای بابام اینا و یکساعتی پیششون نشستم و یکم باهاشون شوخی کردم و خندوندمشون .شیدا هم ساعت هشت اومد تند تند وسیله برداشت و رفت زیرآب ماموریت...

دیگه منم از ناهار ظهرم داده بودم براشون گرم کردم و خودم هم اومدم خونه.

جمعه صبح حامد ساعت هفت رفت اداره اضافه کاری.منم پاشدم رفتم پیش بابام اینا.ناهار ابگوشت خوردیم و خوابیدیم.منم پریود شده بودم و بدحال بودم.از خواب که بیدار شدم فشارم افتاد و مامان بهم اب قند گلاب داد و پشتم و ماساژ داد حالم جا اومد،بعدازظهر خاله اینا و دوست قدیمی مامانم اومدن اونجا و تا ساعت هشت نشستم پیششون و دیگه حامد هم برگشته بود خونه منم اومدم.حامد یکم تو قیافه بود که چرا من نرفتم خونه باباش اینا...اهمیت ندادم و ظرفای مادرشوهرم رو که این چندروزه لطف کرده بود و کلی برامون غذا داده بود بردم بالا و یکساعتی نشستم و اومدم پایین.حامدم نیومد هنوز تو ژست بود...

پنجشنبه صبح بابام بیمارستان بود شب قبلش بستری شده بود و مامانم پیشش بود،قرار بود من برم و مامان بیاد خونه استراحت کنه.کوله برداشتم و فلاکس ولیوان و از خونه اشون هم برای بابا شارژر و وسایلش رو برداشتم و با مترو رفتم تجریش.وقتی رسیدم مامان رفته بود دنبال دکتر و من نشستم پیش بابا تا مامان برگشت.گفت دکتر گفته خطری نیست و میتونه ترخیص بشه،مامان نشست و من رفتم دنبال کارای ترخیصش و ساعت سه رسیدیم خونه،حامد هم اومد اونجا و شیدا هم رسید و باهم عدس پلوی نذری خاله ام رو خوردیم و بعد هم ما اومدیم خونه.من دوباره رفتم به بابام سر زدم و وقتی برگشتم حامد گفت پسر عموم و خانمش و فندق زنگ زدن دارن میان.چای دم کرده بود و میوه شسته بود.اونا هم اومدن و شام هم ساندویچ گرفتیم باهم خوردیم و ساعت یک و نیم دیگه رفتن من اما از خستگی تا سه و چهار صبح خوابم نبرد...

چهارشنبه بدترین روز و شب عمرم بود...صبح رفتم دانشگاه و کنفرانس داشتم،کلاس ها که هیچ کدوم تشکیل نمیشد ولی کلاس ما برگزار شدو من و نهال هم کنفرانسمون رو دادیم و اومدیم بریم خونه که مامانم زنگ زد.جواب سی تی اسکن بابارو برده بودن دکتر ببینه.گفت که گفتن باید از کیستش بیوپسی کنیم و داره میره اتاق عمل...گفتم من همین الان میام.

نهال رفت و منم ویز زدم و رفتم تجریش.دکتر انکولوژ بابا تو بیمارستان شهدای تجریشه و مطب نداره.یه کلینیک تو بیمارستان سلامت فردا داره که گفت اونجا رادیو تراپی انجام میدم و شیمی درمانی رو بیارید شهدای تجریش...

خلاصه من رفتم تجریش و حالا جای پارک پیدا نمیکردم،اخر مجبور شدم بشینم تو ماشین جلو در بیمارستان تا کار بابا تموم بشه.نیم ساعته تموم شد و خودش با پای خودش اومد بیرون و ما هم خوشحاااال که اره تمومه.حالا از مامانم رضایت گرفته بودن که ممکنه کیست سوراخ بشه و عفونت پخش بشه روی اندامهاش!

بابا اومد بیرون و مامان زنگ زد که ما الان میایم.دوباره یه ربع بعد زنگ زد که شمیم گفتن یکساعت تحت نظر باشه بعد بره!

گفتم اوکی پس من برم پارک کنم بیام پیشتون.رفتم پارکینگ امامزاده صالح بذارم که یه صف عریض و طویلی بود و گیر افتادم!نه راه پس داشتم نه راه پیش!

یکساعتی تو صف بودم که مامان دوباره زنگ زد که میگن باید دو سه ساعت دیگه بمونه....گفتم پس من میرم خونه شما دوسه ساعت دیگه اسنپ بگیرید بیاید.

اومدم خونه و املت خوردم و سرم هم از درد داشت میترکید!

ساعت سه و نیم مامان زنگ زد که ما داریم میایم،حال بابات هم خوب بوده گفته با مترو بریم حوصله ترافیک ندارم...فقط تو بیا دم مترو دنبالمون...منم تندی رفتم اونطرف و براشون غذا داغ کردم و چای دم کردم که خسته از راه میرسن که یهو مامان زنگ زد و گفت از بیمارستان زنگ زدن و گفتن همین الان برگردین و اوضاع مریضتون خیلی خطرناکه،توی ریه اش خون دیده شده و خونش عفونت داشته و باااید تحت نظر باشه!

طفلکی ها برگشتن و منم زیر چای و غذا رو خاموش کردم و اومدم خونه.هر پنج دقیقه مامان زنگ میزد و میگفت یه چیزی بهم گفتن...بابا رو تو اورژانس خوابوندن و هی هرکی میومده بالاسرش یه چیزی میگفته!اخرش گوشی دستم بود که یه دکتری اومد و بهش گفت اقا اصرار به رفتن نکن،اگر پاتو از بیمارستان بذاری بیرون خطر تنگی نفس و خونریزی ریه و امبولی و نهایت فوت تهدیدت میکنه!

منو میگی اینطرف خط سکته کردم.فوری اماده شدم و با حامد خودمون رو رسوندیم بیمارستان.بارون هم اومده بود و ترافیک شدید بود و مجبور شدیم با موتور بریم.هوا هم سرررررد....

رسیدیم بیمارستان و بازهم حرفای ضدو نقیض تا اینکه اومدن گفتن باید ببریمش اطاق عمل و برای ریه اش لوله بذاریم!یه برگه رضایت هم پر کنید چون از عوارض این عمل پارکی ریه است و فوت!!!!

من گفتم به هیچ عنوان رضایت نمیدم!پدرم عین دسته گل نشسته جلوم هیچ مشکلی هم نداره رضایت بدم ببرین بکشینش؟!

گفتن پس باید رضایت بدین ببرینش خونه...گفتم اونم نه!یا بمونه تحت نظر باشه یا خودتون ترخیصش کنید...خلاصه با خواهر پزشکش که خانم رییس سابقم هست تماس گرفتم و اونم با برادرش تماس گرفت و رزیدنتش رو فرستاد اورژانس و بابامو تو بخش خودشون بستری کرد و با هزار استرس ساعت یه ربع به یک بود که من و حامد برگشتیم خونه و مامان به اصرار خودش موند،بهش گفتم اگر نفس تنگی گرفت یا هرمشکلی داشت هیچ کار نکن فقط زنگ بزن اول ما بیایم،هیچی هم رضایتنامه پر نکن...رسیدیم خونه و یکم لوبیا پلو گردیم خوردیم شیدا هم خونه ما خوابیده بود...ما تو سالن خوابیدیم و من خواب که نبودم فقط چشمامو بسته بودم که یهو موبالم زنگ خورد و از استرس پریدم نشستم و بلند گفتم یااااا علی.....حامد و شیدا از فریاد من از خواب پریدن!تو همون چند لحظه تا تلفن رو جواب بدم هزار فکر به سرم زد که حتما حال بابا بد شده و مامان میگه بیا بیمارستان....گوشی رو جواب دادم و مامان گفت شمییییم بابات خوابید حالش خوبه خواستم بگم تو هم بخوابی هاااا؛))))