من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

زن شکاک

سلام 

با حال خراب دارم براتون مینویسم 

سه روزه از تب و درد به خودم میپیچم 

دلم میخواست یه پست راجع به تولدم بذارم و همه رو با طول و تفصیل بنویسم اما خرابتر از این بودم که بتونم یه پست طولانی بنویسم. 

فقط از اونجایی که امروز آخرین روز کاریم هست گفتم بیام یه شرح حالی بدم و یه خداحافظی سال نودو سه ایی کنم و آرزوی یه سال خوب و جدید برای همه دوستای گلم 

از اینجا شروع میکنم که  که روز قبل تولدم نهال بهم زنگ زد و گفت فردا میخوام برم دکتر زنان تو زحمت میکشی بیای پیش سامی بمونی تا من زود برگردم؟ 

من قبول کردم و البته یه حدس هایی هم پیش خودم زدم اما مطمئن نبودم...همون شب حامد اومد خونه تب و لرز داشت و حالش خوب نبود...یه پیام تولدت مبارک عززیزززززززززم هم تو وایبر بهم داد.... 

چهارشنبه اومدم سر کار و ظهر که رفتم خونه حامد زنگ زد و گفت مرخصی گرفتم میام خونه !گفتم من باید برم خونه نهال !!!!گفت اشکالی نداره با هم میریم... 

خلاصه اومد و ناهار برام ساندویچ تنوری گرفته بود اما خودش حالش خوب نبود و نخورد. 

نهال هم زنگ زد و گفت وقتم از ساعت چهار افتاده ساعت شش!تو ساعت پنج و نیم اینجا باشی خوبه! 

حامد یه چرتی زد و بعد بلند شد آماده شدیم و رفتیم خونه نهال اینا...انقدر حالش بد بود که حتی نمیتونست رانندگی کنه...سرش رو گذاشت رو صندلی و تا اونجا خوابید.. 

وقتی رسیدیم چند بار زنگ زدیم تا درو باز کردن!من دیگه فهمیده بودم یه خبرایی هست حامد هی میگفت نکنه دیر کردیم نهال خودش رفته!!!!!(مثلا میخواست هیجانش رو ببره بالا) 

از پله ها رفتیم بالا و در نیمه باز بود....لای درو باز کردم همه جا تاریک بود .....به محض اینکه وارد شدم همه جا روشن شد و دست و جیغ سوت و....دوتا آدم بزرگ و یه نصفه بچه چنان سروصدایی به پا کرده بودن انگار صد نفر آدم مهمون دارن! 

خلاصه من ذوق کردم نهال و بغل کردم و بوسیدم...سامی چنان ذوقی میکرد که نگووووووو 

حامد هم میگفت همه زحمت ها و نقشه ها و خرج هاش با من بوده تو نهال رو بغل کردی فشار میدی! 

اوضاع از این قرار بوده که از هفته قبلش حامد به نهال زنگ میزنه و میگه میخوام شمیم رو سورپرایز کنم اما خودم نمیتونم و تو خونه خودمون نمیشه و تابلو میشه! برات پول میریزم برو هرچی لازمه بخر و به یه بهانه ایی میاریمش اونجا و.... 

دیگه بعدش من رفتم از تو ماشین یه سی دی شاد آوردم و کلی باهاش رقصیدیم...بعد هم کادو بازی و کیک خوردیم و عکس انداختیم...البته حامد حالش خوب نبود و دائم تو چرت بود! 

برای شام هم حامد زنگ زد برامون مرغ سوخاری و پیتزا آوردن.... 

بعد از شام دیگه برگشتیم خونه و بماند که من لحظه به لحظه از مراسم رو تو گروهمون تو وایبر مخابره میکردم! 

وقتی برگشتیم خونه حامد خوابید اما من سر کنجکاوی یه کارایی کردم و بعدش تنم به لرزه افتاد!حامد از شدت حال بد من بیدار شد...من گریه کردم...اون تا میتونست قربون صدقه ام رفت و میخواست قانعم کنه که اشتباه میکنم... 

اونشب تا صبح نخوابیدیم...هردومون.... 

صبح حامد رفت سر کار و منم بلند شدم اول زنگ زدم به نهال و کلی راجع به دیشب باهاش حرف زدم!یه کارایی باهم کردیم در راستای اینکه بهمون ثابت بشه که حامد راست گفته یا دروغ!که البته راست گفته بود و خیال من کمی راحت شد!بعد هم پاشدم شروع کردم به تمیزی و خونه تکونی.قرار بود مامانم بیاد کمکم اما از اونجا که شب قبلش اعصابم خیلی بهم ریخته بود دوست داشتم تنها باشم و به مامان گفتم نمیخوام بیایی کار نمیکنم! 

اما شروع کردم...فولدر گوگوشم رو پلی کردم و شروع کردم به تمیز کردن اتاق خواب....بعد هم اومدم تو نشیمن و تا بعدازظهر طول کشید.... 

بعدازظهر حامد با دوستش اومد و فرش قبلیمون رو برد خونه باباش اینا گذاشت و منم فرش جدیده رو پهن کردم ... 

ساعت هفت دوش گرفتم و رفتیم خونه مامانم اینا...ما کباب خریدیم که شام تولدم مهمونشون کنیم مامانم هم به سفارش من برام کاپ کیک درست کرده بود.... 

یه پیراهن خوشگل هم برام خریده بود...از این عروسکی ها دامن پفی ها! 

دیگه بعد شام خسته و رنجور برگشتیم خونه.حامد خیلی سعی کرد منو قانع کنه که حرص نخورم،ناراحت نباشم،میگفت تو تنها دلیل زنده بودن منی،من تمام تلاشم رو میکنم که تو ناراحت نشی غمگین نشی!من از هرچیزی که تو روش حساسیت داری فاصله میگیرم  اما تو منو باور نداری....  

جمعه صبح که بیدار شدیم من شروع کردم به تمیزی آشپزخونه که دیگه حامد هم بیدار شد و برای اولین بار تو این ده سال زندگی مشترک کاملا داوطلبانه و بی غرغر شروع کرد به کمک کردن!!!!!!!!!! 

تا ظهر یه کم کارهامون پیش رفت و دوباره سر جریان همون شب من شروع کردم به تیکه انداختن و اونم هی توضیح میداد و ازم میخواست تمومش کنم اما من خیلی اخلاقم بده!من نمیتونم به این راحتی ها یه چیزی رو باور کنم!میدونید من با دیدن یه شماره تلفن تا آخر خیانت همسرم به خودم رو مییبینم اما با تمام توضیحات حامد و تمام تلاشش برای ثابت کردن حرفش متاسفانه نمیتونم باورش کنم! 

یه جورایی گنگ گفتم...قضیه لاین و اون دختره که شماره حامد رو سیو کرده بود رو یادتونه!که حامد قسم و آیه میخورد که من نمیدونم کیه! 

اون شب گوشیش دست من بود که تو وایبر براش پیغام اومد.اونم تندی از دست من گرفت دو خط تایپ کرد کلا چتش رو پاک کرد و دوباره گوشی رو داد دست من! 

ازش پرسیدم کی بود؟گفت همکارم قرار بود یه سندی رو بفرسته نفرستاد حالا پیغام عذر خواهی داده.... 

گفتم زن بود یا مرد؟گفت مرد بود البته زنها هم پیغام میدن و شماره منو دارن! 

من حافظه قوی ایی تو این چیزا دارم و شماره رو موقعی که پیام اومد تو ذهنم ثبت کردم و اونشب که از خونه نهال برگشتیم تو اون یکی گوشی حامد گشتم و دیدم بله به اون خطش هم زنگ زده!بعد هم سیو کردم تو وایبر و دیدم بله اسم خانم سپیده است همون که اوندفعه تو لاین بود! 

خلاصه تپش قلبم رفت بالا و حامد بیدار شد و قسم و آیه که این همکارمه و من اصن تا حالا ندیدمش و برای اختلاف حساب هاشون تو شعبه زنگ میزنه و....صبح پنجشنبه هم شماره رو دادم به نهال به دختره زنگ زد و از زیر زبون دختره کشیده بود بیرون که بله انگار تو بانک کار میکنه!  

جمعه ظهرو داشتم میگفتم که برگشتم به حامد گفتم خانم فلانی رو میشناسی؟گفت اره همینه دیگه! 

دوباره برآشفته شدم که تو که گفتی من نمیشناسم و یه همکارمه و تا حالا ندیدمش....اسم وایبرش هم که اسم کوچیکه و شماره اش هم که میگی حفظ نکردی پس از کجا فهمیدی این اونه! 

خلاصه حامد هم دیوونه شد و شروع کرد محکم میزد تو سر خودش...بعدش هم گریه کرد که الان هرجفت این گوشی هارو میشکنم که آرامشم رو بهم زده! 

بعد یه ربع رفتم ازش معذرت خواهی کردم خیلی ناراحت شدم که زد تو سر خودش! 

بعد هم پاشد رفت بریونی خرید و خوش و خرم برگشت بریونی رو خوردیم و دوباره باقی کارها... 

بعدازظهر هم دوش گرفتیم و شام رفتیم خونه مامانش اینا. 

مادرشوهرمم یه بلوز بهم کادو داد ،شام الویه خوردیم و برگشتیم. 

از همون شب من تب کردم و تا امروز هنوز خوب نشدم.گلو درد وحشتناک دارم و پوست بدنم میسوزه...نمیدونم ویروسش رو از حامد گرفتم؟یا کار کردم و خسته شدم؟یا حرص خوردم و بدنم ضعیف شد؟ 

دیشب دوباره براش لاین رو نصب کردم تا سر از کارش در بیارم!خودش ناراحته و همش میگه اینکارو نکن...اما چه کنم که بد بینم! 

هم خودم دارم عذاب میکشم هم اون رو عذاب میدم! 

به خدای مهربون میسپارمتون و آرزو میکنم دغدغه های من رو هیچ وقت نداشته باشید.....شما هم منو یاد کنید و سر سال تحویل برام دعا کنید.... 

انشالله پست بعدی رو تو سال جدید از مسافرتمون به شمال میذارم و از خاطرات خوب براتون میگم....... 

دوستتون دارم


پی نوشت: 

 تشکر ویژه از دوستای گلم نسیم عزیزم   سرمه قشنگم اسفندونه مهربونمآشتی جان با محبتمو همه دوستای مجازی که عین دوستای واقعی دوستتون دارم ....ممنونم که به یادم بودین و تولدم رو تبریک گفتین

منبع : من , زنی تنها در آستانه فصلی سرد...زن شکاک...زن بدبین....متولد آخرین ماه سال

خرید و خونه تکونی

سلام   

نیمه اسفندتون میارک 

ممنون از این همه انرژی که فرستادین اما من به بیش از اینها نیاز دارم تا بتونم اینهمه تنبلی و رخوت رو از خودم دور کنم! 

باور بفرمایید تو هفته ایی که گذشت حتی یه گردگیری ساده هم نکردم!اصلا انگار آدم وقتی میخواد خونه تکونی کنه یا حتی اثاث کشی،دیگه حوصله جمع و جور و کارهای روزمره رو نداره!شما هم اینجوری هستین؟ 

خلاصه که من همچنان خونه زندگیم داغونه و از اونجایی که دیگه همه رو گذاشتم واسه خونه تکونی داغون تر هم شده! 

هفته گذشته به تفکیک روزها یادم نمیاد چی شد و چی گذشت اما هرچیزی یادم بیاد مینویسم... 

پنجشنبه با مامانم رفتیم خرید.برای خودم هیچچچچچی نخریدم برای حامد سه تا پیراهن ،یه شلوار قهوه ایی،دو عدد شورت،یه جین جوراب مردونه و راستی دو تا سفره برای خونه خریدم.....و....و....و....یه ساااعت خییییییلی شیک و خوشگل با پول یه برج حقوقم  برای حامد خریدم به پاس قدردانی از زحمات بی دریغش در این سالهای زندگی مشترک و البته بعنوان عیدی و کادوی تولد و ولنتاین و روز مرد و سالگرد عقد و عروسی و....تا ده سال آینده!!!! 

خلاصه ناهار هم مامان رو مهمون کردم و یه باقالی پلو و زرشک پلوی توووپ خوردیم وخریدهامون تا ساعت چهار طول کشید.وقتی هم برگشتیم مامان کلید درشون و نداشت و به امید اینکه همسایه ها باز میکنن بودیم که همسایه هاشونم نبودن!من که اشکم در اومده بود جلوی در هم خریدهام خیلی زیاد بود و سنگین و هم فوق العاده خسته بودم!مامان هم البته دست کمی ازز من نداشت اما چون خودش مقصر بود طفلی راه غر زدن نداشت 

خلاصه اول گفتم بریم خونه ما ولی به پیشنهاد مامان یه نیم ساعتی توی پارک روبه روی خونشون نشستیم تا یکم استراحت کنیم بعد دوباره اومدیم جلوی در خونه و تلاش کردیم بازش کنیم که نمیشد..مامانم رفت به یکی از کارگرای ساختمون ته خیابونشون که دارن میسازن گفت بهت پول میدم بیا از دیوار ما برو بالا و درو از اونطرف باز کن ،پسره یکم مکث کرد ولی آخر سر قبول کرد و داشتن با مامانم میومدن سمت خونه که همسایه بالاییشون رسید...واای انگار عزیزی که سالها منتظرش بودم از راه رسید!دلم میخواست بدوم و بغلش کنم اما خانمش همراهش بود!!!(یه مرد میانسال از این ریشو بو گندوهاست هاااا)خلاصه درو باز کردن و رفتیم تو.... 

بعد هم استراحت و شام هم به اصرار من مامان سبزی پلو با کوکو درست کرد و تن ماهی هم باز کردیم....تازه اگه به من بود که گفتم کوکو با نون بخوریم ولی پدرجان شکمو گفتن برنج میخوان! 

نمیدونم چرا انقدر این مردها شکمو و البته خودخواهن!طفلی مامانم با اونهمه خستگی تازه میخواست وایسه برای ما شام بپزه  

خلاصه حامد اومد و خریدهاش رو دید و خیلی هم خوشش اومد...تک تکشون رو پوشید و کلی هم تشکر کرد....برای بابا و خاله و زنداییم هم پول نو برای عیدی آورده بود و به مامان داد تا به دستشون برسونه. 

اها راستی یه حوله تن پوش قهوه ایی هم براش خریدم...چند شب پیشش از حمام اومد بیرون و پشتش رو کرده بود به من و دولاشد تا شورتش رو بپوشه حوله اش از وسط کمرش تا پایین جر خورد.....انقدر صحنه خنده داری بود که هنوزم یادم میفته با صدا میخندم البته خودش اول جاخورد و بعد هم خجالت کشید ولی خیلی باحال بود....خلاصه این شد که شب عیدی و تو اینهمه خرج یه حوله هم افتاد رو دستمون! 

هه همون شب بابا دوباره سر مشهدی که مامان رفته بود گیر داد و دوباره یکم اوقاتمون رو تلخ کرد!نمیدونم چرا بابای من عادت کرده هروقت ما میخندیم یا خوشحالیم به یه بهانه ایی از دماغمون در بیاره! 

فکر کن ما به حامد یواشکی سفارش کردیم جلوی بابام سوتی نده که من و مامان ناهار و رفتیم بیرون خوردیم چون صددر صد ناراحت میشد!! 

تزش اینه که همه خوشی ها باید دسته جمعی با کل اعضای خانواده باشه و کسی نباید تنهایی بره خوش بگذرونه!!!تازه میگه از اول قانون زندگی من این بوده ولی الکی میگه...من یادمه از بچگیم ما سالی یه مشهد یه همدان زنونه میرفتیم منتها اون موقع ها بابام با خانواده خودش خیییلی قاطی بود و رفت و آمد میکرد کاری به مامانم نداشت!ولی حالا که با خانواده اش رفت و آمد نداره میخواد مامانم هم از خانواده اش ببره!!!! 

صبح جمعه هم حامد ساعت هفت و نیم با دوستش رفتن بازار پرنده فروش ها و تا دوازده نیومدن!منم تا ده خواب بودم و ده ونیم مادرشوهرم زنگ زد گفت که آسیاب داری؟گفتم بله دارم....گفت بابا تخم شنبلیله خریده بیاره براش اسیاب کنی؟گفتم بله بیارن... 

آقا ما میخواستیم بریم حمام نشون به اون نشون که از ساعت ده و نیم تا دوازده من  منتظر بودم آقاتشریف نیاوردن کفر منو درآورده بود... 

دیگه ساعت دوازده اومدو منمن تا آسیاب کنم براش حامد هم رسید و دیگه وقت نشد برم حمام.آماده شدیم و رفتیم خونه اشون.نهال و سام  هم اونجا بودن....ناهار هم قیمه خوردیم و بعد ناهار پدرشوهر گفت بریم بالا قفس بسازیم.حامد و امیر وبرداشت برد بالا.این بالا که میگم طبقه بالای خونه پدرشوهر ایناست که تا سه سال پیش خونه پدربزرگ حامد بود و بعد فوتش یه شش ماهی خالی بود و بعد اجاره دادن و اگر یادتون باشه مستاجرش یه زن پررو بود که ماجراهایی باهاش داشتیم و بالاخره اونم رفت و الان بالا خالیه. 

پدرشوهر بامبو گرفته بود با توری و مفتول و یه قفس بزرگ میخواست درست کنه که ما و نهال اینا مرغ عشقامون و خودشون هم پرنده هاشون رو بندازیم اون تو...خوب مگه ما اسکل بودیم کلی پول مرغ عشق بدیم که بیاریم بندازیم طبقه بالا اینا بمونه؟!ها؟!جدا چه فکری کرده که این تزو داده؟ 

خلاصه قرار بود حامد بعدازظهر بره یه سری خرت و پرت کناری و فرش قدیمیمون رو بیاره بذاره همین طبقه بالای مادرشوهر اینا اما انقدر الاف ساخت این قفس مسخره شدن که دیر شد و منم اولش هی با چشم و ابرو به حامد فهموندم که عصبانیم اما آخر سر که بلند شد با امیر بره فرش رو بیاره من لج کردم و گفتم نمیخوام...الا و بلا نمیخوام امشب دیگه دیره و نمیخوام فرش رو بیاری! 

نگذاشتم بیاره اومدیم پایین یه چای خوردیم و هرچی مادرشوهر و پدرشوهر گفتن شام بمونین بخورین بعد برین حامد گفت نه دیگه شمیم کار داره باید بریم...بد جوری جا زده بود! 

تا رسیدیم خونه گفت خوب از کجا شروع کنیم؟! گفتم من امسال دیگه به هیچ کاری نمیرسم...نه خونه تکونی میکنم نه خرید! 

هی گفت لج نکن بیا کار کنیم و....خودشم الکی یه دستمال گرفته بود دستش با اتک گند زد به میز تلویزیونم و به جای شیشه پاک کن اتک میپاشید به شیشه ها و خلاصه یه گند کاری کرد که نگو....منم به رو خودم نمیاوردم خونسرد نشسته بودم با گوشیم ور میرفتم...یه کم که گند زد و مثلا کار کرد اومد نشست به مرغ عشق بازی و بعدش هم همونجا خوابش برد.... 

اینم از هفته گذشته که البته از اول هفته تا آخراش تقریبا چیزی یادم نیومد ولی خوب مهمترین رویدادهاش همینا بود که ثبت شد 

چهارشنبه  تولدمه با ساعتی که برای آقا حامد خریدم و شرمنده اش کردم منتظرم ببینم برای تولدم میخواد چیکار کنه.... امیدوارم ضایع نشم که بدجوری تو پرم میخوره 

شوخی میکنم تازه برام دستبند خریده و مبل و فرش که بهش گفتم همونا کادوی تولدمه و چیزی نمیخوام...امیدوارم یه خونه تکونی توپ برام بکنه که به همون قانعم....چقدر من زن قانع و بسازی ام!!!!! 

بوخودااااااااا.....از کجا میخواست پیدا کنه همچین زنی؟؟؟؟؟؟؟؟ 

ولی کیه که قدر بدونه..... 

به خدای مهربون میسپارمتون عزیزای دل...موقع خونه تکونی هاتون یادم کنید

منبع : من , زنی تنها در آستانه فصلی سرد...خرید و خونه تکونی...