من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

از اسفند ۹۶ و سالنامه ۹۷

از اسفند ۹۶...

۱۹ اسفند اثاث کشی مامان اینا و نقل مکان به خونه روبرویی خونه ما و فرداش یعنی ۲۰ اسفند تولد سوپرایزی که شیدا برام ترتیب داده بود،جالب اینکه خانواده گلم تمام تلاششون رو کردن که یکروزه خوه رو کامل بچینن حتی پرده ها رو نصب کردن که برام تولد بگیرن،دو تا خاله ها با شوهرو بچه هاشون به اضافه خانواده حامد و نهال هم دعوت کرده بودند.کیک تولد رو شیدا و نهال با هم رفته بودن گرفته بودن.برادر شوهرم سرباز بود و نمیتونست برای کیک بمونه حامد برد گذاشتش پادگان و این شروع دلخوری های من از حامد بود...نمیدونم توقع من بیجا بود یا اینکه هرزنی جای من دلش میخواست برای تولدش همسرش پیشش باشه و حالا یه شب برادرش رو با اسنپ بفرسته پادگان...

گذشت و عید ۹۷ همگی شمال بودیم.حامد چهارم عید برگشتن تهران که بره سرکار،شوهر نهال هم کلا نیومده بود شمال چون قبل عید سر یک جریانی با نهال دعواشون شده بود و کل عید قهر بودن .حامد شبایی که تهران بود میرفت خونه نهال پیش امیر...شب هفتم عید بود که من یه خواب خیلی بدی دیدم و با حال سگی از خواب بیدار شدم و پاچه همه رو هم میگرفتم.از هشتم برامون مهمون اومد و شلوغ پلوغ شد.نهم حامد برگشت.دهم یا یازدهم بود که رفتیم چمستان ویلای عمه حامد مثلا عید دیدنی...تو راه برگشت کلی بهمون خوش گذشت و رفتیم اب انار خوردیم و برگشتیم خونه مادرشوهرم که یکم استراحت کنیم،حامد خواب بود و من رفتم سر گوشیش...توی چتاش با شوهر نهال چیزی پیدا کردم که دنیا رو سرم خراب شد...کاری که با هم در موردش حرف زده بودن و...بیدارش کردم،جیغ و فریاد،گریه میکردم و تمام تنم میلرزید،اونم اول دور برداشت که چرا رفتی سر گوشیم؟ بعد که دید نه قضیه جدیه شروع کرد به توجیح کردن و التماس...میگفت همش شوخی لفظی بوده و واقعیت نداره...خلاصه اروم شدم و باور کردم...فرداش رفته بود حمام،رفتم سر کیفش  گشتم و چیزی رو پیدا کردم که ثابت میکرد قضیه شوخی نبوده !بازهم جنجال ...این بار هم قسم و ایه و دروغ پشت دروغ...همه اینها در حالی بود که نگذاشتم هیچکدوم از کسایی که اونجا بودن بویی ببرن و این  که همه چیز و تو خودم میریختم داغون ترم میکرد...

هر جور با خودم حساب کردم دیدم ادم طلاق نیستم .سکوت کردم و با اینکه بهش گفتم که اراجیفش رو باور نمیکنم اما ازش گذشتم...برگشتیم تهران و دعوای نهال و امیر هم بالا گرفته بود.سر اخر نهال با گرفتن حق طلاق محضری راضی به برگشت شد.

اردیبهشت و خرداد و تیر همزمان هم سر کار میرفتم هم دانشگاه.خدا رو شکر سرم گرم بود و اون اتفاق عید کمتر اذیتم میکرد.

از پنجم مرداد دیگه سر کار نرفتم.هرروز خونه مامانم بودم و غروب میومدم خونه.روابطم با حامد مثلا عادی شد و هنوزم هست اما یه چیزی ته دلم مرد.از اون روز به بعد عشقی که بهش داشتم هرگز مثل سابق نشد.اون اشتیاقی که همیشه در درونم بود انگار از بین رفت...

خلاصه شهریور و مهر و ابان دو سه تا مسافرت رفتم که همشون با خانواده ام بود و حامد حضور نداشت...

اها راستی شهریور یه پانکچر هم داشتم که پنج تا جنین تشکیل شد که هنوز هم فریزه.

کماکان دانشگاه میرفتم و کلینیک هم که گفته بودن کیست و فیبروم و پولیپ دارم که باید حتما عمل میشدم.با هزار ضرب و زور و ده بار کنسل کردن بالاخره سوم دی اونم انجام شد و یه بار گنده از دوشم برداشته شد.من فوبیای بیمارستان و بستری دارم!

بهمن رو یادم نیست اما اسفند هم به دانشگاه و بدو بدوهای قبل عید گذشت..برای تولدم حامد کیک گرفته بود و اومد خونه،منم زنگ زدم مامانم اینا هم بیان ،مادرشوهرمم زنگ زد تبریک بگه به اونا هم گفتم بیان پایین،پسر عموم و خانومش و پسرش هم ساعت ده اومدن و دور هم بودیم.

بیست و هشتم اسفند با نهال اینا عازم شمال شدیم.مامان اینا زودتر از ما رفته بودن.سه صبح حامد از اداره اومد و همون موقع حرکت کردیم.پنج رسیدیم رودهن و کله پاچه خوردیم.ساعت ده هم دو جعبه شیرینی گرفتیم و به مناسبت روز پدر تقدیم پدرها مون کردیم.

امسال میخواستم چهارم که حامد برمیگرده تهران باهاش برگردم،اما دوباره با خودم فکر کردم اون میخواد بره ته چاه خوب بذار بره،من چرا باید خودم‌و به اب و اتیش بزنم ؟بچه که نیست!خودش میدونه ...

من موندم و دوباره از هفتم عید خاله ها اومدن پیشمون.

حامدم نهم یا دهم برگشت.دهم که تولد نهال هست کیک گرفتن گذاشتن خونه مامانم اینا که شب بیان و تو حیاط ما برا نهال تولد بگیریم.سر شام بودیم که زنگ زدن و گفتن شوهر نهال کارت داره میگه همین الان بیا پایین،گفتم سر شامم.گفتن میگه بیاااا.

فکر کردم سر قضیه تولد کار داره.رفتم پایین و دیدم هوار و داد و بیداد و دعواشون شده اساسی!

خلاصه یکساعتی درگیر بودیم من گفتم پس کیک رو بیارید این طرف بگید خاله نهال اینجا بوده همینجا تولد گرفتیم که خانواده منو خاله هام متوجه نشن!من کلا دوست ندارم اطرافیان زیاد چیزی از قضایای زندگی خودم و همسرم و خانواده اش بفهمن همونطور که دوست ندارم خانواده همسرم سر از زندگی مامانم اینا در بیارن...

اخرش بعد کلی بگیر و ببند حامد قبول نکرد و قرار شد برنامه تولد همونجا تو حیاط ما برگزار شه.

پدرشوهرم اول نمیخواست بیاد بخاطر امیر!منم هرچی اصرارش کردم گفت نمیام که خیلی هم به من برخورد!

ولی اومد که البته نه به خاطرمن  و برامم مهم نیست بخاطر کی یا چی...

تولد برگزار شد و زود هم تمومش کردیم .

سه چهار روز بعدش هم موندیم و چهاردهم صبح حامد با خانواده اش برگشت تهران و ما هم با خاله هام شب ساعت یک راه افتادیم و پنج صبح رسیدیم از ترس اینکه به ترافیک نخوریم!

از شنبه اش هم دوباره شروع دانشگاه و کلاسام که اینم خودش ماجرایی داره که تو پست بعدی تعریف میکنم...

دوست داشتم اینا ثبت بشه برای خودم و برای اینکه یادم بمونه که هیچ وقت هیچ وقت شمیم خوش خیال ساده لوح نباشم!


نظرات 1 + ارسال نظر
شهره سه‌شنبه 3 اردیبهشت 1398 ساعت 17:41

چقدر سربسته نوشتین. بحث خیانت بود؟ من اولین باره میخونمتون. میشه یه مختصر بگی از همچی.

سربسته نوشتم چون دلم نمیخواد نه تو وبلاگ نه هیچ جای دیگه حتی با عزیزترین کسانم ریز به ریز زندگیم رو مطرح کنم اما اینو میتونم بگم که نه اصلا بحث خیانت در میون نیست که این خط قرمز منه و محاله که بفهمم و بمونم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد