من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

اخه چرا؟؟؟؟

سلام

خوبین دوستام؟

تا دوباره دعوام نکردین خودم عین بچه ادم بیام بنویسم

خوب عرضم به خدمتتون ما هفته گذشته رفتیم شمال

جمعه که با حامد رفته بودیم و شنبه برگشتیم و کار اداری حامد تموم شد،چهارشنبه اش دوباره من و مامان و شیدا سه تایی راه افتادیم و غروب رسیدیم.روز اول هنوز تو جاده بودیم که خبر رسید شوهر عمه ناتنی ام که برادر شوهر خاله ام هم میشه فوت شده.ای بابا تو کل مسیر حرف اون خدابیامرز بود که البته به فجیع ترین شکل ممکن به رحمت خدا رفت انشالله خدا هم از سر تقصیراتش بگذره...

رسیدیم خونه و با هرس درختا و علفای باغچه مشغول شدیم.فرداش هم یکمی دکوراسیون خونه رو تغییر دادیم و اتاق خواب رو تخت زدیم و شب خوش و خرم من و مامان رفتیم رو تخت خوابیدیم شیدا هم اتاق خودش خوابید،نصفه شب با صدای شیدا بیدار شدم که مامان رو صدا میکرد و ترسیده بود،مامان هم بیدار شده بود و میگفت نترس ما اینجاییم،با عجله بیدار شدم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم،از خونه همسایه صدای جیغ و شیون میومد!حالا ساعت چنده؟چهار صبح!!!

خلاصه بالش پتومون رو زدیم زیر بغلمون اومدیم تو پذیرایی سه تایی خوابیدیم!

صبح بیدار شدیم و (اها اینم بگم که پنجشنبه مادرشوهر اینا با نهال اینا هم اومدن)اولین خبری که شنیدیم این بود که نصفه شب پسر جوون همسایه امون برای سحر بیدار میشه و تو حیاط میفته زمین و تا خانومش که اتفاقا پا به ماه هم هست بقیه رو خبر کنه تموم میکنه...

اون روزمون کلا به ناراحتی و غم و خاکسپاری گذشت شبش هم با حال بد خوابیدیم...

شنبه صبح بیدار شدیم و گفتیم امروز یه روز تازه است نذاریم مسافرتمون خراب بشه خودمون رو سرگرم کردیم من و نهال هم رفتیم پیش دوستمون و تتوهامون رو ترمیم کردیم و برگشتیم خونه ،شب بابا هم از تهران راه افتاد و حدودای یک شب بود که رسید.

یکشنبه مامان و مادرشوهرم رفتن برای ترمیم ابروهاشون و ما هم به باباها رسیدگی میکردیم چای و هندونه و...

دوشنبه که میشد روز عید صبح سر صبحانه خبر رسید دختر بیست ساله یکی دیگه از همسایه ها قرص برنج خورده و الان بیمارستانه...ای بابا 

دوباره استرس بود و اخبار لحظه به لحظه

مشخص شد که این بنده خدا دوتا ازدواج منجر به طلاق داشته،بعد با یه پسری دوست میشه که خانواده پسر مخالف از دواجشون  بودن،اینا هم صیغه هم میشن،یکشنبه شب تو یه مهمونی با هشت تا دختر و پسر دیگه بودن ،دیگه نمیدونم چی میگذره بینشون که دختره که به گفته پزشکی قانونی دو لیوان مشروب هم خورده بوده ،قرص برنج میخوره و دوستاش میرسونن بیمارستان.

کل دوشنبه و سه شنبه اخبار از بیمارستان میرسید که ساعتای اول میگفتن التماس میکنه که نجاتم بدین پشیمونم،بعد رفت تو کما...تا غروب سه شنبه که فوت کرد...

چهارشنبه دوباره خاکسپاری و ضجه های مادرش...میگفتن باردار هم بوده که به هیچکس نگفته بوده و تو پزشکی قانونی به خانواده اش گفتن...

پنجشنبه صبح هم ما پاشدیم جمع و جور کردیم و برگشتیم.

اونم قرار بود بریم جنگل جوارم ناهار بخوریم بلکه این همه خوشی مسافرت رو بشوره ببره که اونم پدرشوهر جلوی ما حرکت میکرد و پاشو گذاشت رو گاز و تاخت تا خود فیروزکوه...

خلاصه ناهارمون و عین بدبختا رو جدول کنار خیابون تو فیروزکوه سق زدیم و دوباره حرکت به سمت تهران،دیگه نزدیکای جاجرود به بابا گفتیم از ازاد راه نره و یه بستنی فروشی ایستادیم بستنی و ابمیوه خوردیم و برگشتیم خونه.

اون شب حامد هم نبود،رفته بود رینه امتحان داشت،من تنها خوابیدم،جمعه ساعت دو اومد.

اینم از مسافرت این چند روز ما ...

هنوزم اثراتش تو روحیه مون مونده...

مراقب خودتون باشین دوست جونا،این دنیا ارزش این همه سخت گرفتن رو نداره

دوستتون دارم

حق نگهدارتون

نظرات 11 + ارسال نظر
بیضا یکشنبه 18 تیر 1396 ساعت 11:37 http://mydailydiar.blogsky.com

شمیم عزیزم واقعا برای اون 2 جوون متاسف شدم خداوند رحمتشون کنه واقعا که این دنیا ارزش این همه سخت گرفتن رو نداره.
خدار رو شکر که به سلامتب برگشتین از مسافرت و اینکه خیلی ناراحت شدین واقعا دیگه دست شما نبوده عزیزم.
همیشه شاد و سلامت باشی عزیزم

فدای تو بشم

nisa پنج‌شنبه 15 تیر 1396 ساعت 23:57 http://nisa.blogsky.com

شمیم عزیزم سلام. دلم برات خیلی تنگ شده بود.
چقدر مسائل ناراحت کننده دیدین. خیلی ناراحت شدم. واقا اتفاق های وحشتناکی بوده . خدا به خانواده شون صبر عطا کنه.
ان شالله سفرهای بعدیت همه سراسر شادی باشه. می بوسمت.

سلام نیسا جون
منم میبوسمت نازنینم

سسسسسسسسسسسسسسسسس چهارشنبه 14 تیر 1396 ساعت 08:53

سلام
خوبین؟
چه خبر بوده. وحشتناک
مواظب خودت باش
بیشتر به ما سر بزن

سلام ممنون شما خوبین؟
کجا دقیقا باید سربزنم؟

مریم چهارشنبه 14 تیر 1396 ساعت 02:51

سلام چه مسافرت پر استرسی شد ، مرگ جوون ناراحت کنندست خدا به خانواده هاشون صبر بده ، ببخشید میدونم فضولیه من سارویم خیلی کنجکاو شدم بدونم ویلای شما تو کدوم روستاست البته اگه جواب ندی اصلا ناراحت نمیشم ، شاد باشی

سلام گلم
انقدر همه جزییات زندگی من رو همه میدونن که این یکی رو اجازه بده عمومی نگم،دوست داشتی ادرس وبلاگ بذار میام برات مینویسم

سرن سه‌شنبه 13 تیر 1396 ساعت 19:29 http://serendarsokoot.blogsky.com/

عجب سفری بود! خدا رحمتشون کنه!

خدا همه رفتگان رو بیامرزه

سحر سه‌شنبه 13 تیر 1396 ساعت 10:41 http://senatorvakhanomesh.blogfa.com

آره گلم چهاربار آزمایش خون دادم دفعه چهارم گفتن بعد ی هفته برو سونوگرافی هفته دیگه می رم انشالله
توکل برخدا گلم
انشاالله بهترین هابرات اتفاق بیوفته و منم ی دنیا خوشحال بشم
می بوسمت

الهی که خیر و خوشی باشه
بیخبرم نذار

سحر دوشنبه 12 تیر 1396 ساعت 21:52 http://senatorvakhanomesh.blogfa.com

خدارحمتشون کنه گلم خیلیی ناراحت شدم
چقدر دنیا بی ارزش
اگه تا الان نیومدم خبر بدم منتظر بودم ی دفعه باخبرای خوب بیام انشالله.
حتما می یام خبر می دم.
می بوسمت

فدات سحر جون
تو کامنت ابانه دیدم نوشته بودی منتظری بری سونو خوشحال شدم گفتم حتما تست بارداریت مثبت بودهانشالله انشالله که با خبرای عااالی میای دلمون رو شاد میکنی

نسیم دوشنبه 12 تیر 1396 ساعت 09:31 http://nasimmaman

طفلی دختره....کاش ادما از هیچی نمیترسیدن...
مراقب خودت باش دوست خوشگلم

اره والا حیف از جوونیش...
فدای تو بشم نازنینم
ارشا جونم رو ببوس

آشتی دوشنبه 12 تیر 1396 ساعت 08:42

بعد یه چیزی.
گیرم پزشک قانونی به خانواده اون دختره گفته بودند که دخترشون بارداره! اونا چرا باید بیان راز دخترشون رو به همه بگن؟؟؟!!!

اخه محیط کوچیکه همه همدیگه رو میشناسن و اون روز که برده بودنش پزشکی قانونی خیلی از همسایه ها هم رفته بودن خبر پخش شد...
البته مادرش هم ابایی نداشت از گفتنش چون تو گریه هاش میگفت مادرت بمیره حامله بودی و به من نگفتی!

آشتی دوشنبه 12 تیر 1396 ساعت 08:42

سلام قشنگم
هرچی شما سعی کردین خوشحال باشین و خوش بگذرونین، خبرهای بد اومد دنبالتون. البته باید اینجوری گفت:
خبرهای بد هی اومد دنبالتون، ولی شما نذاشتین و سعی کردین خوش باشین.
دنیا پره خبر بده. هی آدم بشینه دل بده به این غصه ها، تمومی نداره که. فقط خودشو عذاب میده.
میگم شمیم چه خوبه که خانواده های شما و همسرت اینقدر باهم مچ هستین!

سلام به روی ماهت
اره خداروشکر اینجوری برای منم خیلی خوبه وقتی هردو خانواده کنارمون هستن
اخه نمیدونم میدونی،بابای حامد و عموی من از دوستای بچگی همدیگه بودن و از سالیان پیش ما با خانواده حامداینا رفت و امد داشتیم

فتانه یکشنبه 11 تیر 1396 ساعت 17:16 http://fattaneh69.blogsky.com

خدا رحمتشون کنه....
چه مسافرتی بود....
همش اشک و ناراحتی...

اره والا
دلمون پوسید بخدا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد