من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

ماهی قشنگم خداحافظ...

سلاااااااام بلند بالا بر دوستان مهربون و گل و گلابم

امیدوارم احوالتون عالی باشه و یه شنبه قشنگ رو بعد از چندروز استراحت و از اون بهتر چند روز بارندگی شروع کرده باشید

از حال من خواسته باشید خوبم .یه عالمه تعریفی دارم واستون!

روزهای گذشته خوب بودن برام از مهمونی گرفته تا دعوا و قهر تا گردش و تیاتر....خریدخونه  و سفارش مبل اووووه یه عالمه اتفاقا افتادن که الان تعریف میکنم.

از اونجایی که دیگه ننوشتم فکر کنم از شمال برگشتنم بود که سه شنبه اش رو تو خونه در حال استراحت بودم و چههارشنبه اش هم اومدم سرکار و ناهار هم رفتم خونه خاله و مامان  دخترخاله هم بودن و خوش گذشت... اما پنجشنبه اش روز خیلی خوبی بود برام.از صبح که بیدار شدم سرحال بودم و الکی خوش!

به مامانم زنگ زدم و با یه عالمه اصرار مجبورش کردم ناهار بیاد پیشم و بعد از نازکردنهای فراوان قبول کرد و اومد.براش لوبیا پلو درست کردم و با هم خوردیم.بعدش یه چرتکی زدیم که حامد زنگ زد و گفت داره میاد که بره به خونه جدیده سر بزنه.گفت تو و مامان هم اماده شید با هم برم.

دیگه با مامانم رفتیم و دفعه اول بود که مامانم اونجا رو میدید.خیلی هم خوشش اومد و البته از اونجا که بسیار ریزبینه یه سری نکاتی هم به حامد گفت که قرار شد حامد به سازنده گوشزد کنه که درست کنند!

داشتیم اونجا میچرخیدیم که بابا زنگ زد و گفت من دماوندم و دارم برمیگردم تهران!بیایین دنبالم!

من و مامانم رفتیم دنبال بابا و حامد رفت خونه تا چای و میوه اماده کنه.خیلی طول کشد تا بابا برسه تهران و تو اون فاصله ما عشششقی کردیم!برف عین پنبه از اسمون میبارید و همه جا رو سفید کرده بود...غروب بود و هوا نیمه تاریک شد بود...اهنگهای ملایم که از گوشی من روی سیستم ماشین پخش میشد و بخاری ماشین که تا اخر زیاد بود و گرما میداد...من و مامان و یه دنیا حرفای مادرو دختری که تمومی ندارن....

خلاصه بابا رسید و تا بخواد ما رو تو اون برف پیدا کنه من پیاده شدم و یه عالمه هم زیر برف دعا کردم و بماند که چند بار مجبور شدیم جامون رو عوض کنیم تا پیدامون کنن!

بعدش هم رفتیم خونه ما و حامد برامون چای ریخت و ای چسسسسبید!

بعد هم یه عالمه حرف زدیم و حامد خیلی سرحال بود و شوخی میکرد و به جرات میتونم بگم تا به حال نشده بود بابا و مامانم خونه من باشن و اینهمه بهم خوش بگذره!همیشه از یه چیزی ناراحت بودم حالا یا غذام خراب میشد یا خودم بیحال بودم یا حامد خیلی سرحال نبود!ولی اونشب عاااالی بود...

شام هم از لوبیا پلو ظهر مونده بودکشک وبادمجون هم درست کردم که انقدر خوشمزه شده بود که همه رو تا تهش خوردن!

جمعه رو که گمونم مثل همیشه ناهارها رفتیم خونه مادرشوهر.

شنبه رو اومدم سرکار و بقیه اش رو یادم نیست

یکشنبه تعطیل بود و مامانم هم نذری عدس پلو داشت که حامد میخواست مشارکت کنه و گوشتش رو ما خریدیم.سر راه که میخواستیم بریم اونجا هم برنج نیم دونه و زعفرون و کره و خلال بادوم و شکر هم گرفتیم و دوباره نذر اقا حامد بود که شله زرد هم درست کنن!

تا رسیدیم مامان دیگ عدس پلو رو باز کرد و کشیدیم و من و بابا هم تند تند غذاهارو تو کوچه پخش کردیم و بعد هم خودمون ناهار خوردیم که البت بیشتر ته دیگ بود!

بلافاصله بعد از ناهار هم شله زرد رو بار گذاشتیم و جای دوستانم خالی عجب شله زردی شد!

بعداز ظهر پسرعموم که ثل برادر هست و از بچگی با هم بزرگ شدیم و یکسال باهم اختلاف سنی داریم اومد خونه بابا اینا...داستان از این قراره که عموی من همون که بابام بهش کلیه داده بودءچهارسال پیش فوت کرد و خوب ما خیلی با این عموم رفت و امد داشتیم و بعد از فوتش فکر نمیکردیم چیزی عوض شده!!!

به رفت و امد ادامه دادیم وهواشون رو داشتیم اولین کسی که لباس براشون خرید تا از عزا درشون بیاره بابای من بود...شب چله ایی و عیدی و مناسبتها مامان و بابا براشون سنگ نموم گذاشتن و اما خبر نداشتن زنعموی ما چه نقشه هایی تو سرش داره...

یادتونه گفته بودم بابام از غصه مریض شد؟دقیقا همون نقشه هایی که زنعموم براش کشید و با ابروش بازی کرد بابامو به اون روز انداخت!

نمیخوام جریان رو باز کنم اما اتفاقاتی افتاد که هرگز فکرش هم نمیکردم این کارها از زنعموم بربیاد و اما اومد...باور نمیکردیم و با اینکه باهاش قطع رابطه بودیم اما ته دلمون میگفتیم شاید کس دیگه ایی دسیسه کرده و ما رو بهم انداخته تا اینکه اون روز پسر عموم اومد و خبر داد که مادرش داره ازدواج میکنه!

نمیگم کارخلاف شرعی داره انجام میده اما یه زن 51 ساله با یه عروس و یه داماد که هم خونه داره هم پول داره هم حقوق داره و وعموم همه چیز براش گذاشته!اینا در حالیه که این زنعموم کلی ادعای خدا پیغمبر داشت و یک عمر همه مارو ارشاد میکردبه حجاب و نهی از لاک و ارایش و...کسی که همیشه گله میکرد که چرا روضه هامو نمیاید؟اونم به بدترین شکل ممکن!!!!!!یعنی تو ماه محرم با مردی عقد کرده که یکماهه زنش رو طلاق داده و همه چیزش رو زنش ازش گرفته و اینم اومده تو خونه عموی من با زنعمو زندگی میکنه!خونه ایی که تو همون ساختمون دخترعمو و شوهرش هم زندگی میکنند...

نمیدونم چرا اینا رو نوشتم من کلا ادمی نیستم که راجع به کسی حرف بزنم خوشمم نمیاد از این خاله زنک بازیا ولی این کار زنعموم و حرفایی که برای توجیح کارش زده قلبم رو به درد میاره....فکر کن برگشته به عمه ام گفته من مریض داریامو کردم (عموی من فقط پیوند کلیه شده بود و هیچ مشکلی هم نداشت جز اینکه غذاش کم نمک بود همین!)حالا میخوام برای خودم زندگیییییییییی کنم....

اووووووووووووف

بیخیال

برسیم به ادامه تعریفی ها...

من نذاشتم پسرعموم اونروز حرفی از مادرش جلوی بابام بزنه چون میدونستم حرف و حدیث برای روحیه بابام سمه!

پسرعموم هم دو سه ساعتی نشست و بعدش رفت و ماهم رفتیم فلافلی پرکن بخور بادمجون و کدو سرخ کرده هم داشت

خوردیم و مامانم اینا برگشتن خونشون و ما هم رفتیم خونه خودمون.

فرداش که اومدیم سرکار و شب هم رفتیم خونه مادرشوهر اینا و نذری براشون نگه داشته بودیم بهشون دادیم و شام هم رفتیم خونه نهال اینا و ماهی خوردیم و برگشتیم خونه.

چهارشنبه از صبح حامد خان رفتن عکاسی!میدون تجریش!

منم قرار بود باهاش برم که صبح هرچی صدام کرد خودمو زدم به خواب ...اخه روز قبلش گوشیش دست من بود که براش پیام اومد از یه شماره سیو نشده که همکار خانمش بود از اهواز!

منم باهاش سرسنگین شدم که چرا به همکارات اجازه میدی تو تلگرام و واتس اپ پیام بدن؟همکارت اگر کار داره باید به اداره زنگ بزنه و سوالش رو بپرسه....والا

بد میگم؟

خداییش من الان سرکار میام با یه عالمه مرد هم سرو کار دارم!هیییچ وقت به خودم اجازه نمیدم خارج از ساعت اداری بهشون زنگ بزنم چه برسه بخوام تو نت پیام بدم!

خلاصه اونم صبح پاشد رفت و ساعت یازده هم زنگ زد و بازم زیاد تحویلش نگرفتم تا اینکه ساعت یک و نیم بهش زنگ زدم و دااااااد و بیداد که کجایی!

هنگ کرده بود بیچاره ولی کوتاه نیومدم و تا میتونستم از خجالتش دراومدم که روز تعطیل من رو تنها نشوندی خونه رفتی پی علایقت؟

فکر نکنید ترسید زود برگشت هاااا!!!!!!!نه!!!!!

ساعت سه تازه اقا تشریف اوردن خونه هرچند که مثلا نادم و پشیمان و منت کش اما من که محل نذاشتم....یه عالمه ارایش کردم و موهامو درست کردم و لباسای جینگیلی مستونم رو پوشیدم و جلوش قر دادم رفتم و اومدم!

هی میوه پوست کند هی چای ریخت هی باهام حرف زد محل نذاشتم که نذاشتم!

پنجشنبه صبح که بیدار شدم زنگ زدم به مامانم که برم خونشون که نبودن و با بابام رفته بون لاله زار برای شمال هالوژن و لامپ و اینا بخرن.شیدا هم میخواست از دانشگاه بیاد و گرسنه بود و مامانم که نبود بهش گفتم بیا خونه من ءمن ناهار دارم

ساعت یک اومد و با هم ناهار خوردیم و یه چرتی زدیم و بعد هم رفتیم خونه مامانم اینا.

بابا و پدرشوهر رفته بودن بیرون!حالا بگین کجا؟

من و بابام اینا همسایه شدیییییییییییییییییییییییم هووووووووووووووووووووووورا

جریان اینه که سازنده خونه ما کارش خب بوده و همه راضی بودن و حالا میخواد خونه روبرویی همین خونه جدیده که من خریدم رو بسازه و پدرشوهرم به بابام گفته و اونم قبول کرده و پنجشنبه عصر رفتن و قرارداد نوشتن و بدین ترتیب همساایه شدیم....

البته هنوز حتی تخریب هم نکرده و اقلا یکسال طول میکشه و درواقع بابام پیش خرید کرد اونجا رو ولی من از الان خیلی خوشششششحالم

دیگه شب هم حامد اومد و بابا هم برگشت و یکم راجع به خونه حرف ذدیم و بعد هم ما برگشتیم خونمون.

وااای تا رسیدیم حامد گفت شمیم ماهیت مرده!

اخه من یه ماهی دارم که پنج سالشه یعنی نوروز 90 خریدمش و بزرگش کردم.اونشب اومدیم خونه دیدیم از اب پریده بیرون و افتاده کف اشپزخونه...زل زده بودم بهش و داشتم گریه میکردم که یهو احساس کردم ابششش کمی تکون خورد.جیغ زدم و حامد دوید انداختش توی اب و هی ماساژش داد.کلی مو و کرک تو دهنش رفته بود که کشد بیرون و کم کم جونش برگشت..اول دمر افتاده بود روی اب ولی یکم که گذشت بهتر شد و صاف ایستاد تو اب ولی غذا نمیخورد و بازی نمیکرد.

تا ساعت دو بالا سرش بودم و بعدش رفتم خوابیدم.

صبح که بیدار شدم اول به ماهیم سر زدم که حالش خوب بود بعد هم اماده شدیم و رفتیم نون گرفتیم و نهال اینا رو برداشتیم و رفتیم خونه مادرشوهراینا.صبحانه کله پاچه پخته بودن خوردم و بعدش هم یکم صحبت و فیلم دیدن و ساعت سه هم برگشتیم خونمون.

ماهیم مرده بود

بعدازظهر یکم خوابیدیم و بیدار شدیم و اماده شدیم و رفتیم تیاتر.دوست حامد دعوتمون کرده بود و سرراه هم براش یه دسته گل خوشگل خریدیم...گل چقدر گرون شده اقا!!!!!!!!!!

بعد از تیاتر هم رفتیم شام خوردیم و برگشتیم خونه و لالا

اها راستی یه دست مبل ال سفارش دادم برام بسازن یادم رفت لابلای تعریفی هام بگم اما از اونجا که تو لیست خریدم اصلا مبل نبود و خیلی یهویی تصمیمش رو گرفتم خیلی هم ذوق کردم و گفتم اینجا بنویسم

ببخشید خیلی طولانی شد این پستم و چشمای نازنینتون اذیت شد

منم برم دیگه به کارام برسم که دوازده میخوام برم خونه مامانم....

به خدا میسپارمتون 

یا حق 


نظرات 15 + ارسال نظر
آشتی شنبه 27 آذر 1395 ساعت 08:20

سلام عزیزم
چقدر نوشته ات انرژی داشت.
خیلی حس خوبی داشت.
خونه نو مبارک
الهی به دل خوش بری تو خونه ات

سلام عزیز دلم
واقعا اینجوری بود؟؟؟؟خدارو شکرررر
خودم که همش فکر میکنم تکرار مکرراتم و ....
قربون تو برم من نازنین

سحر سه‌شنبه 23 آذر 1395 ساعت 20:18 http://senatorvakhanomesh.blogfa.com

انشا الله هر چی می خوای تو زندگی داشته باشی و تنت سلامت و دلت شادو آروم باشه.
بازم ممنون

فدای تو عزیزدلم
برای تو هم بهترینها پیش بیاد الهی

سحر سه‌شنبه 23 آذر 1395 ساعت 20:17 http://senatorvakhanomesh.blogfa.com

خدا نکنه حالت خراب باشه خانمی
مرسی از تبریکاتون دلم می خواد گریه کنم اونجا که گفتی مامان ده تا....دعا کردم که انتقال دادم انشاالله بگیره و ی فرم پر کردم بقی نی نی هام(جنینام) اهدا کنم به خانواده هایی که نی نی می خوان..... انشاالله همین طور بشه.
دیگه اینک دوغ می خورم اما اونجا گفتن کم نمک بخورند تو نت خوندم پر نمک سر دوراهی موندم سفیده تخم‌مرغ می خورم اما دیگه حالم داره بد می شه ازاش

گریه کن سحر
منم گریه میکنم و دلم برای بچه هام پر میکشه که بغلشون کنم
اینو فقط من و تو میفهمیم شاید به کسی بگیم خندشون بگیره و بگن اونا فقط چند تا سلول هستن!!اما من و تو میفهمیم اونا مارو مادر کردن و هرچند خوابیدن و متوقف شدن توی رشدشون اما به ما حس قشنگ مادری دادن
عزیزم شاید اشتباه گفتن نمک نخور چون نمک اب اضافی اطراف تخمدانت رو جذب میکنه و الان برات لازمه
موفق باشی و شااااد مامان سحر

سحر سه‌شنبه 23 آذر 1395 ساعت 18:11 http://senatorvakhanomesh.blogfa.com

قبول نیست وقتی خوشحالم نیام بنویسم ازش
من رفتم پانکچر و ۱۹تخمک داشتم که ده جنین کیفیتش خوب بود فریز شدن وچون هایپر شدم انتقال موند چند ماه دیگه اما انقد خوشحال بودم که نمی دونستم به کی بگم مرسی از راهنماییت مم‌چون تابستون کلا دو تا جنین داشتم خیلی می ترسیدم بازم تشکیل نشه....اما خداروشکر این دفعه بیشتر بود گرچه هایپرم و درد دارم اما بارم ممنونم شمیم جان خیلی خیلی دعا کردم همه همه صاحب نی نی های سالم و خوشگل صالح بشن اولم شما

قرررربونت برم الهی تبریک میگم بهت خدا میدونه چققققدر خوشحال شدم
الهی شکررر الهی صدهزار بار شکر
عزیزدلم دوغ پرنمک و سفیده تخم مرغ زیاد بخور تا زود هایپر شدنت برطرف بشه
وای خدا تو الان مامان ده تا نی نی هستی که انشالله یکی یکی میان تو این دنیا...
مرسی فدای محبتت که با این خبر خوشت حال خرابم رو خوب خوب کردی

آبانه چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت 13:59

انشاالله تن بابا و مامانت سلامت باشه
زنعموت حق ازدواج داره اما نه اینجوری. چه کارها میکنن مردم

فدات بشم قشنگم
هی آبانه جون دست رو دلم نذااار تازه من سربسته گفتم
نمیدونی چه آبروریزی هایی کرد این خانوم ....متاسفم و عمیقا ناراحتم برای عموی خدابیامرزم

نیسا دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت 10:54 http://nisa.blogsky.com/

شمیم جونم خونه ی جدید مبارک باشه. مبل هم پیشاپیش مبارک. ان شاالله با دل خوش و لبهایی لبرز از خنده و شادی ازش استفاده کنی.
همسایه گی با پدر و مادر فوق العاده است ان شاالله به زودی خونه ساخته بشه و حسابی خوش بگذره.
همیشه شاد باشی دوست خوبم.

نیساجون ممنونم قربونت برم نازنین

زهره دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت 09:24

مبارک باشه خانوم

فدای شما

ندا دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت 08:21 http://mydailyhappenings.blogsky.com/

خدا ماهیت رو رحمت کنه
خونه ی جدید مبارک باشه عزیززم، انشالله بهترین اتفاقا برات بیفته توی این خونه.
مبلا هم مبارک، انشالله نی نی ت روش جیش کنه

مررررررسی عزیزدلم
خدا میدونه جمله اخرت چقققققدر بهم چسبید یه لبخند پت و پهن که هنوزم رو صورتمه

اسمان یکشنبه 14 آذر 1395 ساعت 23:29

چقدر خوشحال شدم برات چقدر خوبه که خانواده خودت و همسر اینقدر با هم خوبن خدا رو شکر

ممنونم عزیزم
خداروشکر هرچند که همیشه همینطوری نبوده!

سسسسسسسسسسسسسسسسس یکشنبه 14 آذر 1395 ساعت 13:27

سلام

سلاااام به روی ماهت

سارا یکشنبه 14 آذر 1395 ساعت 12:04

سلام شمیم دوست داشتنی. الهی همیشه خبرات همینقدر و بلکه بیشتر خوش باشه.

سلام ساراجونم
ممنون از لطفت عزیزم

نسیم یکشنبه 14 آذر 1395 ساعت 11:20 http://nasimmaman

مبارکه مبلات باشه عشقم
طفلی ماهی...چقد بهش وابسته بودی...این همه سال...
الهی خونه جدید خودت و مامانت اینا پر از خیر باشه

مرسی دوست جون
اخ مااهیم
فدای تو عشقم

سحر شنبه 13 آذر 1395 ساعت 23:14 http://senatorvakhanonesh.blogfa.con

چقدر اتفاق های جورواجور
اول خوشحالم مامانینا باهاتون همسایه شدن به سلامتی
دوم چه خوب تئاتر رفتی ایول
سوم پاوالان کل همکاران تو شرکت مرد بودن و خداییش رعایت می کردماااا الان متاسفانه خانم ها خیلی بد شدن...‌‌‌‌
چهارم چقدر پدر و مادرخوبی داری خدا حفظشون کنه مال مارم حفظ کنه آمین
پنجم شمیم دعام میکنی؟ دکتر بودم ی چی گفت استرس گرفتم و ترسیدم.خدا شرمندم نکنه.....

اتفاقهای جورواجور
ممنون عزیزم
سحر جون چی شدی نگران شدم عزیزم الهی که خیره نازنینم یه خبر از خودت بده

اسفندونه شنبه 13 آذر 1395 ساعت 19:26

عزییییزم مبلات مبارکه!!!!
چقدر خوب که مامان اینا همسایتون میشناااااا...
راستی سر اون همکار حامد یاد دخترعموی رضا افتادم که هی مسبج میداد بهش و من حرص میخوردم. بهشون اعتماد داریما ولی نمیدونم این کار چرا رو مخه؟؟؟؟

مررررسی
اووووف امان از دست خانمهای بی فکر
اعتماد جای خودش اسفندونه ولی جامعه واقعا خرابه

سارا شنبه 13 آذر 1395 ساعت 12:53

خوش باشی همیشه شمیم جان
مبلات مبارک
منزل نوتونم مبارک به دلخوش ان شاالله

مررررسی عزیزدلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد